توی راهپله آقای خادمی میگوید یه نفر دیگه هم هستا، مشکلی نداره؟ سرم را میاندازم بالا که یعنی نه و همچنین یعنی ازت خوشم نمیاد مردک. کیف لپتاپ روی شانهام است، چمدان توی دست راستم، پلاستیک سبزیها توی دست چپم و یک عالمه فکر توی کلهام. من توی این جهنم چه غلطی میکنم؟ چرا این ساختمان آسانسور ندارد؟ چرا باید ۴ طبقه از پلهها بالا بروم و دوباره دو طبقه برگردم پایین؟ چرا باید ۷۰۰ کیلومتر یک پلاستیک سبزی را با خودم حمل کنم؟ چرا هوا اینقدر گرم است؟ چرا با کله نزدم توی دماغ خادمی و بعد نرفتم توی یک هتلی مسافرخانهای چیزی تا شنبه سر کنم؟ چرا اتوبوس تأخیر داشت؟ چرا هواپیما تأخیر نداشت؟ چرا نگاه نکردم؟ (انگار مادرم گریسته بود آن شب)، چرا ما حرفِ دیگه برای گفتن نداریم، یا داریم و هیچکدوم میل شنفتن نداریم؟ چرا تو جلوهساز این بهار من نمیشوی؟ چرا گوشتکوب قلمبهس؟ چرا آب تو تلمبهس؟ و میلیاردها سوال فلسفی دیگر که عقل ناقص بشر از پاسخ دادن به آنها ناتوان است.
۵ دقیقه طول میکشد تا آن یارویی که توی آپارتمان است در را باز کند. درکش میکنم، لابد فکر کرده تنهاست و آنجا را تبدیل به طویله کرده و حالا دارد جمع و جور میکند. با لباس بیرون و موهای شانه کرده در را باز میکند، میگویم یه دوشم میگرفتی(توی دلم) راه را باز میکند تا من یک راست بروم سراغ یخچال و سبزیها را بچپانم توی یخدان. شوهر یکی از همکاران است، قبلن یک بار همدیگر را دیدهایم ولی هیچکدام به روی خودمان نمیآوریم که هم را میشناسیم. خوشبختانه راجع به هوا حرف نمیزند، راجع به چیز دیگری هم حرف نمیزند و من خوشحال میشوم که دست کم آدم مزاحم و احمقی نیست، فقط میپرسد که آیا صبحانه خوردهام و من به دروغ میگویم که بله. کتری را آب میکند و من دوتا کافیمیکس از کیفم میکشم بیرون و میگویم اینم هست. بعد او اطلاع میدهد که کپسول گاز تمام شده و هر کدام میرویم پی کارمان و شاید هر دو به این فکر میکنیم که بزرگترین بندر تجاری کشوری که دومین ذخایر گاز دنیا را دارد چطور هنوز لولهکشی گاز نشده. به شلوار و پیراهن شوهر همکارم نگاه میکنم و احساس خفگی بهم دست میدهد، میگویم اگه فکر کردی منم انقد احمقم که مث تو اینجوری تو خونه بگردم کور خوندی(توی دلم) شلوارک و رکابی را از چمدان میکشم بیرون و میپوشم تا شبیه آدمهای توی خانه شوم نه آدمهای توی اداره. یک اتاق با دو تا تخت آنجاست، میروم روی یکی از آنها ولو میشوم و او همانجا توی حال مینشیند و با تبلتش مشغول میشود. مولکولهای کلونازپام هنوز توی خونم دارند میچرخند، به دقیقه نمیکشد که همهی آنها بروند روی پلکم و آنقدر سنگینش کنند که نفهمم کی خوابم برده. ۵ ساعت بعد بیدار میشوم. خبر خوب این است که همخانهی بی آزارم وسایلش را جمع کرده و رفته.خبر بد این است که چیزی برای خوردن ندارم.
میزنم بیرون، گرمای خرماپزون است و هیچ موجود زندهای آن اطراف دیده نمیشود. شرجی هوا با چشم دیده میشود. فریاد میزنم کسی اینجا نیست اینجا نیست جانیست یست ت؟ بعد یک ماشین میبینم، میروم وسط جاده و خودم را پرت میکنم جلوی ماشین و به راننده میگویم من را برساند به یک آبادی، جایی که غذا پیدا بشه. ساندویچ همبرگر را همانجا میخورم و از سوپری برای ۲ روز آذوقه میخرم. یک بسته نان، الویه آماده، یک پفک خانوادهی تو ایکسلارج، بستنی دبلچاکلت کاله، سنایچ پرتقال با پالپ، دایجستیو، چندتا کیک، پنیر ۱۰۰ گرمی. دوش میگیرم و همانطور کونلختی میآیم بیرون و جلوی کولر میایستم تا احساس آزادی و حماقت توأمان بهم دست بدهد. در همان حال فرصت میکنم با دقت بیشتری خانه را برانداز کنم. طفلیها خیلی سعی کردهاند که تا آنجا که برایشان مقدور بوده بیسلیقگی به خرج بدهند، چهار تا مبل چرمی قهوهای پایه کوتاه و یک میز شیشهای که همگی مخصوص ادارات هستند. دو تا صندلی قهوهای که اینها را دیگر مطمئنم از توی اداره آوردهاند چون کهنه و تا حدودی زهوار در رفته و از نوع صندلیهای تیپیک اداری هستند. سقف گچی نقاشی نشده و یک تلویزیون که کنترل و تصویر ندارد و فقط میشود ازش صدا شنید، فکر میکنم خرابکاری خادمی بوده در راستای اذیت کردن مهمانها ولی این یک مورد را میشود پوئن مثبت حساب کرد چون در طول ۲ روز سرانهی مطالعهام را به نحو چشمگیری بالا میبرد. موفق میشوم سور بزماریو بارگاس یوسا را تمام کنم. آن مأمور ادارهی سانسور که به این کتاب مجوز داده یا کرم داشته یا احمق بوده، اگر میخواهید از حال و روز میرحسین باخبر شوید گزارش یک آدم ربایی را بخوانید اما اگر میخواهید احوالات ایران دستتان بیاید سور بز را بخوانید که به طرز مشکوکی با اوضاع ما همخوانی دارد. در حدی که به رهبر دیکتاتورشان میگویند رهبر معظم و یک روزنامه دارند به اسم الکاریبه که ترفندها و مرام کیهان کپیبرداری از آن است و شرط میبندم حسین شریعتنداری ایدههایش را از آنجا گرفته.
بعد نوبت یک کتاب مزخرف است به اسم جن زیبایی که از پترا آمد، بله یک کتاب میتواند چنین اسم فریبندهای داشته باشد، توی اینترنت هم کلی برایش تبلیغ شده باشد و به لعنت شیطان هم نیرزد. من از شما میپرسم آقای علیرضا روشن آیا صرف اینکه نویسندهی این کتاب رفیقتان است موجب میشود که مردم را ترغیب کنید به خواندنش؟ آیا میدانید با ۴۲۰۰ تومنی که آدم برای این کتاب لاغر (ظاهری و محتوایی) میدهد چه کارهایی میشود کرد؟ دست پایین میتوان ۴ ماه به موسسهی محک کمک کرد. چیزی که ادبیاتچیها توی ایران از پستمدرن دستگیرشان شده و آویزان آن شدهاند تا رویش اسکی کنند معنا گریزیست. یعنی طرف این توهم را دارد که اگر بیسر و ته و عجق وجق بنویسد اثر پستمدرن زاییده. اه ولش کن اعصابم به هم ریخت. خدای ناناگزیست را شکر بعد از نیم ساعتی که برای آن کتاب مستطاب تلف میکنم هالیوود بوکفسکی را دست میگیرم و این پرسش برایم بوجود میآید که این آدم چرا ادعای پیغمبری نمیکند در حالیکه توی قرآن خداوند متعال انسانها را به تحدی(؟) فرا خوانده. صفحهی آخر را که میخوانم ساعت ۴ صبح شنبه است، کتاب را میبندم و روی سینهام میگذارم تا کمی بیشتر در لذت نشئهاش فرو بروم. سرم را بر میگردانم و به تخت خالی کنارم نگاه میکنم و به این فکر میکنم که حالا باید این دو تا تخت را به هم چسبانده باشی و شست پایت در شست پای کسی گره خورده باشد.