پیش نوشت: این پست ادامه ی پست قبل است.
سال های آخر جنگ را من به یاد دارم، شیراز هم جزو شهرهایی بود که همیشه کاندید بمباران بودند و وحشتی را که در مواقع آژیر قرمز شهر را فرا می گرفت فراموش نمی کنم، البته خودم آنقدر بچه بودم که به آن به چشم یک بازی هیجان انگیز نگاه کنم. آن روزها زنها و دخترهای فامیل به دهات اطراف رفته بودند تا خطری متوجه آنها نباشد و همه ی خطرها متوجه مردان قهرمان باشد. من هم به همراه بقیه ی مردان خانواده به منزل یکی از دایی ها که خانه اش شمال شهر و تقریبن در دل کوه بود رفته بودم و روزهای نسبتن خاطره انگیزی را سپری می کردم، یکی از این خاطره ها آزاده بود، دختر شیرین همسایه با لباس یکدست صورتی! (کسی می داند چرا عشق های کودکی من همه صورتی پوش بودند؟) آنجا رقیب های عشقیم بیشتر بودند و باید با پسرهای بزرگتر محله هم مبارزه می کردم و این مبارزه شامل گل کوچک های بعد از ظهر هم که آزاده یکی از تماشاچیانش بود، میشد. خدا می داند که چقدر همان روزها فوتبال من را ارتقا داد و یاد گرفتم که با لایی زدن به پسرهایی که زورم بهشان نمی رسید می توانم آنها را ضایع کنم، شاید اگر جنگ چند سال دیگر طول کشیده بود من الان داشتم در منچستر به وین رونی پاس گل می دادم خدا را چه دیدید؟
بزرگتر که شدم عشق هایم انتزاعی تر شدند، شاید ذائقه ام مشکل پسند شده بود و دیگر هر ننه قمری را ملکه ی زیبایی نمی دیدم..این بود که رفتم سراغ هنرپیشه های خارجی... آنوقتها هم مثل الان امکانات ماهواره و دی وی دی نبود که بچه ی خیال بافی مثل من بتواند آنجلینا جولی را مستقیم از روی فرش قرمز ببرد توی رختخوابش و با او فیلم های اکشن زن و شوهری بازی کند. نهایتن یک ویدئوی فیلم کوچک کرایه ای دستت را می گرفت که باید توی ۲۴ ساعت هفت هشت تا فیلم را نگاه می کردی، آن روزها هم فیلم های جنگی و راکی و رمبو و اینها توی بورس بود و پیدا کردن هنرپیشه ای که قابلیت قرار گرفتن در نقش معشوقه ی آدم را داشته باشد کار سختی بود ولی ما بچه های جنگ بودیم و راهمان را مثل باریکه ی سمج آب آرام آرام پیدا می کردیم، این شد که من شخص (اشخاص) مورد نظرم را توی یک فیلم رزمی پیدا کردم و به طور همزمان عاشق دو تا زن کاراته باز ـ یکی آمریکایی و بلوند با چشمان آبی و دیگری شرقی و چشم بادامی ـ شدم ولی هیچ کدام لباس صورتی نداشتند و من فهمیدم که ماهیت عاشق شدنم عوض شده و پای چیزهای دیگری هم به وسط آمده، تا مدتی این دوتا مهمان همیشگی خوابهای من بودند و تا خود صبح با هم مشغول کاراته بازی و کتک زدن دشمنان بودیم (کور شوم اگر دروغ بگویم و کار دیگری می کردیم) خوشبختانه هنوز به سنی نرسیده بودم که فردایش مجبور باشم آداب غسل و طهارت و اینها را انجام بدهم. یک مدتی هم زده بودم توی کار "سری دیوی" ولی از آنجا که آدم فرهیخته ای بودم و درست تربیت شده بودم از همان بچگی با فیلم های هندی مشکل داشتم و می دانستم که یک جای این فیلم ها میلنگد و در شان من نیست که با هنرپیشه های هندی وصلت کنم یا سر و سری داشته باشم و خیلی زود ایشان از ذهن من پاک شدند. البته شاید اگر آیشواریا رای زودتر ظهور کرده بود اوضاع فرق می کرد! تازه فیلم سوته دلان را هم دیده بودم و حساب کار دستم آمده بود و بی گدار به آب نمی زدم که مثل بهروز وثوق دل به دختر بلیت فروش سینما ببندم و بروم برایش کفش بخرم تا وقتی که دخترک ار توی باجه اش آمد بیرون ببینم طرف اصلن پا ندارد و توی سرم بشود بازار مسگرها و شبانه با قاطر بزنم به راه شابدولزیم(شاه عبدالعظیم) و نرسیده تلف بشوم... چارلیز ترون هم که دیگر مال زمانی بود که عقلم به این چیزها میرسید و فهمیده بودم که معشوقه ی خیالی آدم چه خصوصیاتی باید داشته باشد، شما که انتظار ندارید آدمی که از پنج سالگی پا در جاده عاشقیت گذاشته ته جاده برسد به سحر ولد بیگی؟
تا همینجای کار را داشته باشید تا اگر مصلحت بود باقی معشوقه هایمان را هم خدمتتان معرفی کنیم!
این عشق و عاشقی هم برای خودش عالمی دارد، من میگویم این که شما در حال حاضر با یک نفر هستید که جانتان برای هم در می رود و دائم مشغول لاو ترکاندن و قربان صدقه رفتن هستید لزومن نشانگر آن نیست که مرد یا زن رویاهایتان را پیدا کرده اید و آسمان باز شده و شخص مورد نظر عدل افتاده بغل شما، نه آقا جان این فقط اشاره ی دردناکی ست به عشق هایی که می توانستید داشته باشید و از دستشان داده اید، می خواهم بگویم که هر دو نفر مرد و زنی به طور بالقوه توانایی این را دارند که عاشق هم بشوند و اگر این اتفاق نیفتاده فقط به خاطر جبر زمانی و مکانی و این قانون دست و پاگیر طبیعت است که انسان در آن واحد می تواند تنها در یک مکان باشد و فرصت آشنایی با تمام انسان های دیگر را که در آن ظرف مکانی نیستند از دست می دهد و گر نه هر کدام از ما پتانسیل آن را داریم که با هر کس دیگری به جز نفری که اکنون در کنارمان است روابط عاشقانه داشته باشیم. مثلن از کجا معلوم که اگر من در آمریکا بدنیا آمده بودم در حال حاضر با چارلیز ترون یا آنجلینا جولی مشغول رد و بدل کردن دل و قلوه و بعضن چیزهای دیگر نبودم؟ چه اشکالی دارد؟ شما هم میتوانید همین تحلیل را در مورد براد پیت و جورج کلونی به کار ببرید.
راست و حسینی اش را بخواهید من شخصن عشق و عاشقی را خیلی زود حتا قبل از این که اسم این حس را بدانم شروع کردم، یعنی در واقع کمیت عاشقیت های دوران کودکی ام خیلی بالاست، حالا نه اینکه هر جنس مخالفی را می دیدم فورن دلباخته اش میشدم، آخر بدون شک آن موقع هنوز هورمون تستسترون هم در بدن من تولید و ترشح نمیشد، ولی این احساس اسمش هر چه بود یک چیزی را در درون من(و نه بیرونم) تکان می داد و دنیایم را برای چند روز هم که شده تحت الشعاع قرار میداد... اولین بار توی یک عروسی فامیلی عاشق شدم، هنوز مدرسه نمی رفتم، معشوقه ام(!) از من بزرگتر بود ولی آنوقتها هم مثل الان روشنفکر بودم و اختلاف سن برایم اهمیتی نداشت! یک بلوز و دامن سر هم صورتی (ماکسی؟) با حاشیه ی توری، از اینها که تن عروسک های باربی می کنند، پوشیده بود و کلن مجلس را دست گرفته بود یعنی بزرگترهای مجلس رسمن رفته بودند کله و میدان را برای این رقاص کوچولو خالی کرده بودند، حقیقتش من بچگی هایم خوب چیزی بودم و در بین پسرهای همسن و سال فامیل رقیبی از این لحاظ ها نداشتم و مطمئن بودم اگر این خال آس قرار باشد نصیب کسی شود آن یک نفر من هستم. حالا یادم نیست که قصد داشتم در صورت بدست آوردنش چه کاری باهاش صورت بدهم، آخر کار زیادی هم از دستم ساخته نبود، در حد همان خاله بازی و اینها!
خداییش تا مدتها به این عشق اولم وفادار بودم، یعنی تا سال سوم دبستان که عاشق دختر معلممان شدم. البته از خانم قطعی که معلم کلاس اولم بود فاکتور می گیریم چون همه ی بچه های کلاس عاشقش بودند و من او را جزو تجربیات عشقی ام به حساب نمی آورم، حکمن احساسات کودکانه چشمم را کور کرده بوده! خانم قطعی آخرین معلم زنی بود که داشتم بعد از آن انگار ملخ نسل آنها را خورد و قحطی خانم معلم آمد (آرایه ی ادبی جناس بین قطعی و قحطی را که دارید؟) سال سوم هم یک آقای معلم مزخرف داشتیم که من به خونش تشنه بودم، از کج ماجرا ایشان همسایه ی ما هم بودند. یک روز من که طبق معمول که از مدرسه برمیگشتم به در بسته و خانه ی خالی خورده بودم و منتظر بودم این آقای معلم بیاید رد بشود تا من بتوانم از در بروم بالا توسط این آقای دلسوز خفت گیر شدم که بیا برویم خانه ی ما تا خانواده ات بیایند، راستش اصلن نگران بر باد رفتن عصمتم نبودم چون آن بیچاره موجود قد کوتاه نحیفی بود که حتمن از پسش بر می آمدم در ضمن آن موقع ها رسم بود که همه ی معلم های بچه باز را میگذاشتند دبیر پرورشی مدارس راهنمایی! خلاصه قبول کردم و اصلن هم پشیمان نشدم، باور کنید هنوز مزه ی آبگوشتی که آن روز خوردم زیر زبانم است. فقط مشکل اینجا بود که من در عالم بچگی ام مانده بودم عاشق دختر معلمم بشوم یا زنش؟ من نمی دانم این زن چطور حاضر شده بود بله را به این آدم کوتوله بدهد، نه اینکه فکر کنید چون بچه ها همه ی آدم بزرگها را قد بلند و رعنا می ببینند این را می گویم، نه، قسم میخورم که این فرشته نیم متر از شوهرش بلندتر بود و بسیار زیبا... دخترش هم یک نمونه ی کوچک از خودش با بلوز و شلوار صورتی! اسمش مژگان بود و شد مژگان من در طول اقامتمان در آن کوچه ی باریک و دراز...
to be continue...
توی وبلاگ قبلی این اواخر یک عده بهم گیر می دادند که " چه خبرته؟ حرمسرا راه انداختی با این خواننده هات؟!" بیراه نمیگفتند، بیشتر خوانندگان یا دست کم آنهایی که کامنت می گذاشتند دختر بودند. دلیلش را نمی دانم، نه آموزش بستن شال و روسری می دادم، نه داستان های عشقولانه ی دخترپسند می گذاشتم و نه عکس خودم را گذاشته بودم که این توهم پیش بیاید که در این وانفسای بی شوهری خدای نکرده به من نظری چیزی دارند، البته نه اینکه بی نظر باشند منتها در این مدت تنها کسی که با پشتکار بی مانندی نشان داد به من نظر دارد جناب جاسم بود که اگر من در مورد نحوه ی خوردن دیزی با پیاز و ترشی هم پست می نوشتم فورن می آمد و آمادگیش را جهت وصلت با بنده اعلام می نمود. می گویید نه؟ کامنتینگ این پست را بخوانید حساب کار دستتان می آید.
این بود که در راستای تکثرگرایی و شرکت حداکثری و دفاع از حقوق مردان و این حرفها تصمیم گرفتم کاری کنم که پای عناصر ذکور هم به اینجا باز بشود و جمعمان جمع بشود و ایشالا دور هم خوش بگذرانیم و اگر پا داد یک حال و حول مجاز(با ضم میم) و مجازی(با فتحه میم) بنماییم. به همین خاطر گوش شیطون کر، چشم شیطون کور، بی حرف پیش، روم به دیوار فوت فوت فوت، یک نویسنده ی مونث را دعوت کردیم که بیاید اینجا در کنار هم چرخ این وبلاگ را (خدا را چه دیدید بلکم چرخ زندگی را) بگردانیم و بدانید که بعد از این اینجا دو تا ذهن آشفته تراوش خواهند کرد و اسم اینجا تغییر خواهد کرد به "تختخواب دو نفره" (تو گردنتونه اگه بخواین فکرای ناجور بکنین) و خلاصه خانم ها آقایان در یک ساعت آینده پیج اینترنتتان را عوض نکنید چرا که اصل جنس همینجاست. معرفی ایشان هم بماند بر عهده ی خودشان فقط این را بگویم که ما که هر کسی را دعوت نمی کنیم بیاید بغل دستمان بنویسد...بله
بسم الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری وحلل "عقده" من لسانی
سالی که گذشت سال بهینه ای بود، ما با صرف کمترین ها، بیشترینها را بدست آوردیم، با کمترین رای رییس حکومت وبلاگستان شدیم، حقوق بشر را در سطح خیلی پایین و بهینه ای رعایت کردیم، روابط هزینه برمان را با اکثر وبلاگ های دیگر قطع کردیم و فقط چند تا وبلاگ دوست و برادر را نگه داشتیم برای روز مبادا، روزنامه هایی که بیت المال را عوض انعکاس دیدگاه های ما صرف عقاید خودشان می کردند تعطیل کردیم و کاغذ های آنها را برای چاپ پوسترهای خودمان که بسیار خوشتیپ و فتوژنیک می باشیم نگه داشتیم، یک عده از نون خورهای اضافی را کشتیم و یک عده ای هم خودشان فرار کردند رفتند نونخور دشمن شدند، هاله مان را هم دوگانه سوز کردیم تا انرژی کمتری مصرف شود و خیلی کارهای دیگر هم کردیم که به شما مربوط نیست و کلن خیلی به فکر مردم بودیم و خیلی خوب می باشیم.
من امسال را سال "سگدو زدن و حمالی مضاعف" می نامم. برادران "ما" اگر بخواهیم هر چه زودتر به اهداف سند چشم انداز دویست ساله برسیم "شما" باید هرچه بیشتر و سخت تر و مضاعف تر کار کنید و آنقدر تلاش کنید تا جانتان از هفت سوراخ بدنتان در برود و دینتان را به این وبلاگ مقدس ادا کنید. امروز دشمنان ما در فکر ضربه زدن به ما هستند و به خیال خود ما را تحریم میکنند و به وبلاگ ما نمی آیند و به خوانندگانشان می گویند برای ما کامنت نگذارند ولی در واقع خودشان را تحریم کرده اند چون ما روی منابع عظیم طنز خوابیده ایم و آنها محتاج ما هستند و تا ده سال آینده هر وبلاگی که ما طنز بهش صادر نکنیم بدبخت میشود و از بی سوژگی می میرد و تعطیل می شود میرود پی کارش و خوانندگانش جذب ما می شوند و ما اگر هیچ کس هم وبلاگمان را نخواند خودمان خودمان را می خوانیم و می خندیم و دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند و هیچ کس دیگری هم هیچ غلطی نمی تواند بکند و فقط ما هر غلطی دلمان خواست می کنیم و به هیچ کس هم ربطی ندارد.
این وبلاگ و کلن این اینتر نت ملک پدری ماست و ما از طرف خدای مجازی وبلاگ نویس شدیم و تمام مخالفان ما دشمن هستند و اگر دهنشان را نبندند ما دهن آنها را مورد عنایت قرار می دهیم و دشمن ما دشمن بیل گیتس کبیر و خدای مجازی ست و مهدور الدم است و اخ است و ریختن خونش و کردن شیشه نوشابه در اونش مباح و واجب کفایی ست و مرگ بر دشمن و مرگ بر دوستان دشمن و دشمن و همینطور دشمن و علاوه بر آن دشمن و باید اضافه کنم دشمن و همچنین دشمن و هشدار می دهم که دشمن و باید بدانیم که دشمن و دشمن و دشمن و دشمن...الان توی گوشی به من اطلاع دادند که گویا قرار بوده سال نو را تبریک بگویم و پیام های گل و بلبل بدهم ولی مگر این دشمنان می گذارند؟ عیدتان مبارک و مرگ بر دشمنان!