تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

sad but true

دندانم مثل سگ درد می‌کند، دانشمندان هنوز بر سر این موضوع که دندان‌درد بدتر است یا کلیه‌درد یا درد زایمان به توافق نرسیده‌اند، من دو تا از اینها را تجربه کرده‌ام (احتمالن می‌توانید حدس بزنید کدام دوتا را) نظر کارشناسی‌ام این است که از لحاظ کیفیتِ درد با هم متفاوتند ولی از لحاظ کمی هر دو در یک سطح هستند، می‌گایند، امان آدم را می‌برند، این دردها در آخرین نقطه‌ی توان بشر ایستاده‌اند، مرزی که بعد از آن درد به بی‌دردی تبدیل می‌شود عذاب به خوشی و غم به شادی. درد از یک حدی که بگذرد خاصیت درد بودنش را از دست می‌دهد، گاهی حتا تغییر کاربری داده و بعنوان تسکینی برای دیگر دردها به کار میرود مثل تمایل انسان برای کتک خوردن تا سرحد مرگ در لحظاتی که از لحاظ جسمی یا روحی بسیار کوفته و خسته است( فایت کلاب را به یاد بیاورید) این می‌تواند دلیلی علمی باشد برای تحمل شکنجه‌های طاقت فرسایی که بعضی از قهرمان‌های تاریخ از خود نشان داده‌اند و همینطور توجیهی برای زندگی در این مملکت در عصر حاضر.

در یکی از شبهای پاییزی پنج سالگی‌ام در ساعات نیمه‌شب دچار درد گوش شدم، بابا سیگار می‌کشید و دودش را فوت می‌کرد توی گوشم، معتقد بود که این کار درد را از بین می‌برد، هر چند دردم ساکت نشد اما دستهای نیرومند پدر که چانه‌ام را می‌گرفت و لبهای مهربانش که دود را می‌فرستاد به جنگ درد شیپور استاش گوش چپ من حس بسیار خوشایندی را منتقل می‌کردند. جنگ بود، هیلمن بابا بنزین نداشت، بنزین زدن یکی از تفریحات خانواده‌ها بود، دسته جمعی بیرون میرفتند و در حین ۲-۳ ساعتی که باید توی صف بنزین معطل می شدند ساندویچ و بستنی میخوردند و از این دست تفریحات سالم. گوشم خیال کوتاه آمدن نداشت، عزمش را جزم کرده بود که در آن موقع شب ما را بکشاند به درمانگاه. سر کوچه از ناچاری سوار یک کامیون شدیم، کامیون حاوی یک راننده و یک  پسر نوجوان بود که یکی از سلبریتی‌های آن زمان به حساب می‌آمد. جنگ بود، تلویزیون ۲ کانال داشت و یکی از کانالها ساعت ۵ بعداز ظهر برنامه‌ی کودک و نوجوان پخش می‌کرد که عموپورنگ و خاله شاهدونه نداشت و چیزهای خیلی بهتری داشت. جنگ بود، آهنگران چهچه بلبلی می‌زد و جوانهای مردم را میفرستاد به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل تا گوشت دم توپ بشوند، فرزندان این جوانها  فرزند شهید نامیده می‌شدند و تعدادی از آنها یک گروه سرود تشکیل داده بودند که به بچه‌های آباده معروف شده بود چون احتمالن اهل آباده بودند. اینها توی تلویزیون سرودهایی از قبیل " دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره" و "مادر برام حرف بزن، از خوبیاش بگو" اجرا میکردند که جزو محبوب‌ترین برنامه‌های بچه‌های آن زمان بود و با اوشین رقابت داشت. یک بار داداشم تصمیم گرفت یکی از سرودهای بچه‌های آباده را ضبط کند تا وابستگی‌مان را به تلوزیون از بین ببرد. یک ضبط توشیبای یک کاسته داشتیم و یک تلویزیون جی‌وی‌سی سیاه و سفید. داداشم یک نوار TDK را گذاشت توی ضبط و ضبط را چسباند به بلندگوی تلویزیون و ما سه تا برادر نشستیم به کمین لحظه‌ی مورد نظر. قبل از آن داداشم ما را توجیه کرده بود که در این روش صدای محیط اطراف هم ضبط میشود و اگر از دیوار صدا در بیاید از ما نباید بیاید. سرود شروع شد و ما با هیجان به حلقه‌ی نوار که داشت میچرخید چشم دوختیم، در یک لحظه نگاهم با نگاه داداشم تلاقی کرد و نمیدانم چه چیزی توی قیافه‌اش بود که مرا به این صرافت انداخت که صدای نابجایی از خود بروز داده‌ام، درآمدم بگویم خب من که چیزی نگفتم که سیلی برق‌آسای داداش نشست روی صورتم و تمام اینها روی نوار ضبط شد و سرود کذایی به این صورت درآمد: دیشب خواب بابا رو ..خب من..شَپَلق. کاری که بعد از آن کردیم این بود که تا شب هی این تکه را گوش بدهیم، از خنده ریسه برویم و باز بزنیم عقب و دوباره و دوباره گوش بدهیم.

حالا در آن نیمه شب پاییزی توی کامیون من کنار تک‌خوان گروه سرود بچه‌های آباده نشسته بودم و گوش‌درد فراموشم شده بود. جنگ بود و آژیر قرمز و خاموشی و سنگر توی حیاط مدرسه..اما آن سالها چیزی داشت که این سالها ندارد، چیزی که باعث میشد به صدای ضبط شده‌ی سیلی ساعتها بخندیم، چیزی که در لابلای روزها و شبها کمرنگ و کمرنگتر شد و عاقبت طوری گم شد که انگار هیچ‌گاه نبوده است.. آن چیز جادویی شاید کودکی باشد (؟)


catch me if you can

* در اپیزود آغازین فیلم inglourious basterds تارانتینو که در ایران به حرامزاده‌های لعنتی ترجمه شده افسر پلیس مخفی آلمان طی صحنه‌ی بسیار تاثیرگذاری مردی را با تهدیدهای خردکننده‌اش وادار می‌کند که خانواده‌ی همسایه‌ی یهودی‌اش را  که در زیرزمین خانه‌ی او پنهان شده‌اند لو بدهد و بعد شاهد کشتار بی‌رحمانه‌ی آنها باشد. افسر آلمانی مرد را در موقعیتی قرار می‌دهد که از میان شرافت و انسانیت یا جان خود و خانواده‌اش یکی را برگزیند...

** در ورودی شهر کنار تابلوی به شهر شهیدپرور فلان خوش آمدید تابلویی دیدم که شهروندان را دعوت می‌کرد که با استفاده از یک تلفن ۳ شماره‌ای با اداره‌ی اطلاعات همکاری کنند. دعوت آشکارا برای خبررسانی و جاسوسی همسایه و خانواده و خویشان و شهروندان دیگر با این شعار: هر شهروند یک کارمند اداره‌ی اطلاعات! و کور شوم اگر دروغ بگویم. آری، در چنین جایی زندگی می‌کنیم، برادر از برادر هراس دارد پسر از پدر پسر عمو از پسر عمو و همسایه از همسایه. محیط کار (بویژه اگر دولتی باشد) که دیگر نیازی به گفتن ندارد، همکاران رقیبان چشم‌تنگ یکدیگرند و آدم فروشی نردبان ترقی و پیشرفت شغلی. ولی اینجا دیگر صحبت جان در میان نیست، نرخ آدمها پایین آمده، شرافت تنها چیزی‌ست که در این مملکت ارزان و ارزان‌تر می‌شود، در ازای مزد ناچیزی می‌فروشند و حتا از این هم بدتر؛ فروختن عادت شده اگر چه بدون مزد باشد، نهادینه شده، با گوشت و خون ما درآمیخته و تبدیل شده به فرهنگ، برای آن از یکدیگر پیشی می‌گیریم، بفروش تا فروخته نشی. و ما همچنان مدعیان دروغین فرهنگ دیرینه و تمدن هزاران ساله‌ایم... 

پاک‌کن‌ها

چرا مادرها دیگر برنج پاک نمی‌کنند؟ چرا عدس و لوبیا پاک نمی‌کنند؟ از کی این حبوبات بسته‌ای تر و تمیز جای آن فله‌ای‌های پر از سنگ‌ریزه و دژگال را گرفتند؟ چه شد که برنجهای صمیمی و پردردسر قدیمی جایشان را به این برنج‌های پلاستیکی یکدست با این هم‌اندازگی ترسناک دادند؟ چه وقت این بلاها به سرمان آمد؟ چطور شد که آن صحنه‌های ناب از زندگیمان حذف شدند؟ صحنه‌ی برنج پاک کردن مادرها. برنج‌ها نباید در کارخانه‌ها و توی دستگاه‌های خودکار پاک بشوند، این کار مادرهاست، مادر باید چهار پیمانه برنج توی سینی بریزد، سینی باید گِرد باشد و فلزی، برنج باید آشغال‌ریزه داشته باشد با دانه‌های گندم و پوسته‌های سبوس، مادر باید برنج را مثل آشپزهای حرفه‌ای بالا بیندازد، دانه‌های برنج روی هوا موج بردارند و ذرات سبک و پوسته‌ها با دم ملایم مادر از آنها جدا شوند و بعد دانه‌های سفید با موسیقی دل‌انگیز به آغوش سینی برگردند، خاکه‌ی نرم و سفید برنج باید روی انگشتان مادر بنشیند، برنج باید بوی دستهای مادر را بگیرد...پوووووف

مرا متهم به افکار ضد زن کنید، شلاق تظاهر به فمنیستی‌تان را بر من فرود آورید، بگویید اینها زن را میخواهند که بوی قرمه‌سبزی بدهد و چایی جلوی آقایش بگذارد، قرن ۲۱ را به من یادآوری کنید و از منزلت زن و موقعیت اجتماعی او در عصر جدید داد سخن بگویید... ولی بگذارید من در خیالم مادرم را ببینم با سینی لوبیا و سنگریزه‌هایی که روی روزنامه‌ی کنار پایش میگذارد، بگذارید زنم را ببینم که بی توجه و بی حواس دارد ظرف میشوید و آشپزخانه را با صدای فرشته‌گونه‌اش مهمان آوازی محو و آرام کرده ...من می‌خواهم تا ابد صحنه‌ای را تماشا کنم که در آن زنم حواسش به من و هیچ چیز دیگری نیست و دارد کار میکند، توی آشپزخانه. او به جنگ ماشینهای ظرفشویی و دلتنگی و قرن ۲۱ رفته. پوووووووف 

 

قصه‌های خوشگل برای بچه‌های سیبیل‌دار- جوجه اردک ضایع

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا و جنتی هیشکی نبود. در روزگاران جدید توی یه سرزمین خیلی نزدیک یه خانواده‌ی خوشبخت اردکی زندگی می‌کردن که ۶ تا جوجه داشتن، ۵ تا جوجه‌ی خوشگل و تپل مپل داف با یه جوجه‌ی سیاه بی ریخت که همه جوجه اردک ضایع صداش میکردن. این بدبخت همیشه یا تو صف نونوایی بود یا مراقب تخمای مامانش که قرار بود به زودی به دنیا بیان. یه وقتایی هم که همه می‌رفتن برکه شنا کنن این می‌موند خونه و با تخماش بازی می‌کرد چون شنا بلد نبود. یه روز تو اینترنت دید دکتر قورباغه‌ی دهن‌گشاد که دکترای روانشناسی از دانشگاه سوربن داشت توی جنگل سمینار تقویت قوای ذهنی و افزایش اعتماد به نفس گذاشته. جوجه اردک ضایع سریع آژانس گرفت و رفت به محل سمینار و محو سخنان دکتر دهن‌گشاد شد که کت‌و شلوار سفید به تن و لبخند کی‌ری به لب داشت.

بعد از اون زندگی جوجه اردک از این رو به اون رو شد، باشگاه بدنسازی پذیره‌نویسی کرد، رفت پیش مایکل فلپس کلاس خصوصی شنا برداشت و خیلی زود شنا یاد گرفت، نوکشو عمل کرد، جونم براتون بگه ژل تزریق کرد، گونه گذاشت، بوتاکس زد، پروتز باسن گذاشت تا مثل بقیه اردکها کونش موقع راه رفتن ریتمیک باشه، این آخریا هم رفت پیش مایکل جکسون سیریش شد تا راز سفید شدن رو بهش بگه. خلاصه یه جیگری شد که نگو ولی هنوز همه بهش می‌گفتن جوجه اردک ضایع چون خداییش قیافش یه جورایی ضایع شده بود، خوشگل ضایع*. بله پس با تلاش و اعتماد به نفس و پر رویی آدم میتونه به همه چی برسه حتا اگه آدم اردک باشه.

* مثل اهمدی نجاد بعد از تزریق بوتاکس - مترجم