تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

حالا که ابولفضل پورعرب مرده بزارین یه پست سیاسی بنویسم

حکایت گاو ۹ من شیر ده را لابد شنیده‌اید، گاو خوش پک و پستانی که قد ۶ تا گاو شیر میداد و صاحب خوش خیالش موقع دوشیدن هی پیش خودش تصور می‌کرد که اگر همینطور پیش برود میتواند تمام منطقه را شیر بدهد و سلطان بلامنازع شیر در منطقه بشود ولی به آخرهای دوشیدن که میرسید انگار گاو از فشارهایی که روی پستانش می‌‌آمد به تنگ آمده باشد یک لگد اساسی نثار سطل شیر کرده و آن را واژگون مینمود طوری که صاب گاو باید کار و زندگی‌اش را ول میکرد و مشغول تمیزکاری گندی که به طویله زده شده بود میشد. حالا حکایت مموتی است، ۸ سال آزگار هر چقدر که میتوانستند دوشیدنیش و او هم انصافن خوب شیر داد، نظرها همیشه به ایشان نزدیک بود، برای خودش معجزه‌ی هزاره‌ی سوم بود، آبروی نظام و به پای‌دارنده‌ی پرچم امام زمان بود.. چه کسی فکرش را میکرد زمانی لگد‌پرانی کند و کاسه کوزه‌ی صاب گاو را به هم بریزد؟

حکایت دیگر حکایت چوب دوسر طلا(دو سر گه) است. اهمدی‌نجاد الان چوبی‌ست که از هر طرف بگیریش دستت گوهی میشود، نه میشود افسارش را رها کرد که هر چقدر و هر طرف که خواست بتازد نه میشود بزنی مثل بنی‌صدر کله‌پایش کنی. آشی است که خودشان سر فرصت و حوصله پخته‌اند و حالا با یک وجب روغن روی دستشان مانده.

اما شاید بهترین توصیف برای اهمدی‌نجاد و شرایط موجود تف سربالا باشد. آقایان یک آب دهن حسابی جمع کردند تا بریزند توی صورت ملت اما جهت تف اشتباه بود و همان تف حالا دارد برمیگردد توی صورت خودشان، اینجاست که دست آدم  میماند توی پوست گردو و مثل زنبور توی ظرف عسل گیر میکند(همان خر توی گل خودمان). خب این پرسش پیش می‌آید که چرا نمیگذارند این ولد چموش این چند صباح آخر را هم خوش باشد، تخسی‌اش را بکند و بعد برود پی کارش؟ پاسخ را شاید بشود در انتخابات پیش‌رو جستجو کرد. آمدیم و این فرزند ناخلف سرکش با دار و دسته‌اش ساخت و پاخت کرد و بعنوان برگزار کننده‌ی انتخابات گزینه‌ی مورد نظر خودش را از توی صندوق بیرون کشید، این کاری‌ست که در دوره‌ی پیشین هم اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار بین علما اختلاف افتاده و گزینه‌ها یکی نیستند. حالا خر بیار و پهن بار کن، دیگر چه کسی میتواند بگوید تقلب شده؟ تقلب که هیچ، تخلف و بداخلاقی انتخاباتی هم دیگر به آقایان نمیچسبد، و گرنه دهن ملت باز میشود که مال ما خار داشت؟ فقط برای شما تقلب میتونه اتفاق بیفته؟ انتخابات ما توله‌ی سگه؟ اینجاست که باید فکری برای این اوضاع کرد و نتیجه میشود همین بساطی که مشاهده میفرمایید.

از طرفی ما ملت همیشه در صحنه باید حواسمان باشد که بازی نخوریم، از احمدی نجاد قهرمان نسازیم که این دیگر حماقت مضاعف است، دیدم یکی نوشته بود "احمدی‌نژاد حداقل پای آدماش وایساده، با وجود اشتباهات و خطاهاشون و این نشون میده که از خیلیاشون مردتره"!! خب این چه استدلالی‌ست؟ انگار وایسادن پای یک نفر با وجود اشتباهاتش به صرف اینکه طرف جزو دور و بریهای آدم باشد فضیلت محسوب میشود و تازه این فضیلت به صورت "مرد تر بودن" هم شناخته میشود. به زعم من (که معمولن زعم درستی هم هست) اهمدی‌نجاد در پی چیزی‌ست که در اقتصاد به آن میگویند پولشویی. نامبرده دنبال تطهیر خودش و در سطح بالاتر مظلوم‌نمایی و قهرمان‌سازی از خودش است. یک کاره گذاشته توی آخرین سفر تفریحی‌اش به نیویورک هی چپ و راست پیشنهاد مذاکره با آمریکا را میدهد تا فردا روز دهانش باز باشد که من میخواستم بکنم، نگذاشتند. غافل از اینکه این نقش برای ممد خاتمی در نظر گرفته شده بود و ایشان باید فکر نمد دیگری برای کلاهش باشد.

پ ن: گویا ابوالفضل پورعرب درنگذشته ولی این موجب نمیشود که من تحلیل سیاسی نکنم، میکنم خوبش را هم میکنم.

وبلاگ بنده در وردپرس که به دیری به آنجا نقل مکان خواهم کرد:

 siniorzambi.wordpress.com 

دنیا مستطیل است ولی حالا چرا؟

برادرم می‌گفت مهمترین و سخت‌ترین قسمت انشا شروع آن است، راست می‌گفت، گاهی چند ساعت طول میکشید تا چشمه بجوشد و از آن چیزی بریزد بیرون، مثل زایمان بود یا شاید ریدن آدم تریاکی. ولی بعد اگر در دام مقدمه‌های قلم را در دست میگیرم تا فلان نمیفتادی کار راحت میشد، می‌افتاد توی سرازیری. معمولن تنها شاگرد کلاس بودم که از زنگ انشا خوشش می‌آمد و اگر معلم را هم در نظر بگیریم احتمالن تنها آدم کلاس. این شاید یکی از اولین نشانه‌های سیاه‌بختی باشد، گرایش به خواندن و نوشتن در کودکی میتواند عواقب ناخوشایندی در بزرگسالی داشته باشد. مگر اینکه از توی آن یک چیز درست و درمان و قابل اعتنا بیرون بیاید. برای آدمهای متوسط مثل من این چیزی که به اسم استعداد ادبی شیاف میکردیم دردی را دوا نمیکند، آبی ازش گرم نمیشود. بچه باید استعداد فیزیک داشته باشد، یا فوتبال، یا پدرسوخته‌بازی.

حالا بعد این همه سال دوباره همان گرفتاری آمده سراغم، هفته‌ها میگذرد و این وبلاگ آپ نمیشود (نمیشود که نمیشود به تخمم که نمیشود) دست و دلم به نوشتن نمیرود، هر بار که با دست و دلم (و البته کون گشادم) رایزنی کردم و راضیشان کردم که به نوشتن بروند گره شروع افتاد توی کارم و بعد کلن بی‌خیالش شدم. یبوست طبع مانع از هر گونه آفرینش میشود. فکرش را که میکنم می‌بینم هر چه میگذرد حرفهای کمتری برای گفتن دارم یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم حرفهای کمتری برای به اشتراک گذاشتن (اگر به جای پرفسور دکتر شریعتی بودم با این همه حرفهایی که برای نگفتن دارم حسابی سرمایه‌دار میشدم) توی دنیای واقعی هم اوضاع به همین منوال است. مدام از تعداد آدمهایی که توانایی هم صحبت شدن باهاشان را دارم کاسته میشود (دقت کنید که عرض کردم از تعداد آدمهایی که من توانایی همنشینی با آنها را دارم نه آنها با من). خب این جریان نه ناشی از خاص بودن است و نه امتیازی برای آدم محسوب میشود کسی هم نمی‌آید بگوید بفرما این جایزه‌ی مردم‌گریزی‌ات. این یکی هم میرود توی فهرست بگایی کنار چیزهایی مثل افتادن توی سرازیری پیری، بی هدفی و ایرانی بودن قرار میگیرد.

راستش من زیاد وبلاگ نمیخوانم ولی به این نتیجه رسیده‌ام که درصد بالایی از وبلاگ‌نویس‌های قابل خوانده شدن کسانی هستند که در ایران زندگی نمیکنند. انگار کیفیت زندگی در خارج(!) طوریست که آدم حرفهای بیشتری برای گفتن پیدا میکند. اصلن لامصب‌ها مزخرفات شخصیشان هم خوب است. اینجا یکی از مهمترین چیزهایی که میشود در موردش نوشت مسائل سیاسی‌ست که این نوع نوشتن دیگر عنش در آمده، خود من در یکی دو سال گذشته مقدار زیادی از عنش را شخصن در آوردم. به زعم من یک وبلاگ خوب یک وبلاگ روزمره‌ی خوب است (یک وبلاگ‌نویس خوب هم یک وبلاگ نویس مرده است) وبلاگی که مربوط به مسائل شخصی نویسنده باشد و و این مسائل پتانسیل نوشته شدن را داشته باشند. خب این قضیه برای بیشتر ماها منتفی‌ست. خود من چه چیزی در این زندگی‌ام اتفاق میفتد که برای مخاطب جذاب باشد؟ بله، هیچ چیزی. چون زندگی در اینجا مثل حرکت پاندول ساعت یکنواخت و کسل کننده است. البته یکنواختی‌اش از جنس یکنواختی زندگی سوییسی نیست. بحمدلله هر روز نوسانات بازارهای ارز و طلا و احتمال وقوع جنگ تن و بدنمان را میبرد روی ویبره ولی این موضوعات هم جزو چیزهایی هستند که عده‌ای توی شبکه‌های اجتماعی به سختی مشغول در آوردن عنش هستند و هیچ نیازی به اسکی اضافی ما حس نمیشود. این است که تنها راه باقی مانده مهاجرت است بله مهاجرت. من قول میدهم اگر روزگاری از این خراب شده جستم بهترین پستهای تاریخ بشریت را برایتان توی این وبلاگ بنویسم. هدف شما از مهاجرت چیست؟ نوشتن پستهای بهتر و آپ کردن روزانه‌ی وبلاگ برای رقم زدن لحظات مفرح و شاد برای هموطنان در اقصا نقاط دنیا بویژه کسانی که در میهن پهناور اسلامیمون زندگی میکنن.

حالا در کنار همه‌ی اینها یک دسته از وبلاگ‌نویسان خارج نشین هم هستند که همیشه بساط چس‌ناله‌شان به پاست، بنده تمایل زیادی دارم که این دسته را با لگد بزنم. آخر آقا جان این یکی را بگذارید به عهده‌ی ما، ما روی این جریان تعصب داریم، آن را تپه‌ی نریده‌ی خودمان به حساب می‌آوریم، تخصصش را داریم، شرایطش را داریم، پتانسیلش را داریم، این ژانر حق ماست، عشق ماست، سهم ماست. بگذارید هر کس کار خودش را بکند. شما بروید توی بار آبجویتان را اماله کنید، با شلوارک بشینید روی صندلی کافه پیاده‌رو و قهوه‌تان را بنوشید و بعد همینها را بیایید بکنید توی چشم و چال ما، خرده‌کاریهای چس‌ناله و اینها را هم بدهید دست ما تا دستمان راه بیفتد تا روزی که انشالله ما هم به شما ملحق شویم و همگی برای سلامتی هموطنان و آزادی وطن می بزنیم. 

پ ن: توی وردپرس یک وبلاگ ساختم. آدم باید کلن مهاجرت کند چه در زندگی مجازی چه واقعی. هنوز به آنجا عادت نکرده‌ام و چم و خم کار دستم نیامده. تا وقتی که وارد بشوم به طور همزمان هم اینجا مینویسم هم آنجا . اگر این وبلاگ را از فیدخوان دنبال میکنید آدرس آنجا را اضافه کنید:

http://siniorzambi.wordpress.com/