تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

شورش بی دلیل

دو روز بود که برای ناهار قرمه سبزی می دادند، شوخی رایجی توی پادگان ها و خوابگاه های دانشجویی وجود دارد که می گوید هر گاه چمن های محوطه را کوتاه می کنند قرار است قرمه سبزی بدهند، ولی این دیگر شوخی نبود، امید بدجوری مریض شده بود - شاید مسمومیت- و ما همه چیز را از چشم غذای سلف می دیدیم، هرچند همه از همان غذا خورده بودیم. فاصله ی سلف تا خوابگاه چند دقیقه بیشتر نبود و اغلب اگر کلاس نداشتیم غذا را می گرفتیم می آوردیم توی اتاق می خوردیم. قابلمه ها و ژتون ها را برداشتیم و راه افتادیم، ممد پیش امید ماند،علاوه بر آن خودش هم بدجوری تنبل بود و بدش نمی آمد غذایش را برایش بیاورند. 

توی سالن سلف سرویس بوی قرمه سبزی پیچیده بود، ما باور نمی کردیم، مطمئن بودیم اشتباه می کنیم ولی هیچکدام حال اظهار نظر را نداشتیم، صف طولانی نبود، جهان بدون نوبت رفت جلو و سرش را کرد توی دیگ خورشتی، بعد بدون اینکه سرش را بلند کند فریاد زد "باز هم خورش سبزی؟" ولی دیگر منتظر جواب آشپز نشد، دو دستش را انداخت لبه ی دیگ برنج که نصف خودش وزن داشت، یک پایش را هم اهرم کرد و دیگ را یله کرد روی زمین، دانه های سفید و زرد و سیاه برنج پخش شدند روی زمین، بعد لگد محکمی کشید زیر سبد پرتقال هایی که قرار بود برای دسر بدهند،پرتقال ها مثل توپ های بیلیارد که ضربه ی اول بهشان می خورد هر کدام پرت شدند به طرفی و قل قل خوران کف سالن را می پیمودند. ناگهان قیامتی شد از صدا و جنب و جوش، همه چیز به هم ریخت، ولی من مثل سربازی که وسط میدان جنگ خمپاره ای کنار دستش منفجر شده و موج آن کرش کرده متوجه اطراف نبودم در پس زمینه ی چشمم( انگار با حرکت آهسته) می دیدم که آدمها چطور به هم ریخته اند ولی چیزی صداها را قطع کرده بود، آن چیز پرتقال ها بودند که من نگاهم روی آنها ثابت شده بود که همینطور روی زمین قل می خوردند و نور از روی سطح نارنجی و براقشان منعکس میشد و هر کدام مثل چلچراغ های کوچک چرخانی به نظر میرسیدند. منظره ی بدیعی بود که چیزی را که نمی دانستم چیست در ذهن من تداعی میکرد. مسخ شده بودم و احساس خوشبختی می کردم،بعد به خودم آمدم و دیدم دانشجوهای قابلمه بدست هجوم آورده اند سمت برنج ها و دارند قابلمه ها را با برنج ریخته شده پر می کنند! داد زدم " بدبختهای گشنه بس کنید" احمد هم از این موضوع برآشفته شده بود، رفت سمت دیگ خورشتی و آن را برگرداند روی برنج ها و سعی کرد منظره ای بوجود بیاورد که این احمق ها رغبت خوردن آن غذا را از دست بدهند. کمی آنطرف تر مهدی مشغول شکستن گلدانهای توی سالن بود، این کار را با دقت و جدیت خاصی انجام میداد، به این ترتیب که هر گلدان را یک متر از زمین بلند می کرد و درست همانجا پرت می کرد روی زمین و بعد میرفت سراغ گلدان بعدی، انگار او را مامور کرده بودند خط منظمی از گلدانهای شکسته بوجود بیاورد. 

.در تمام این مدت آشپزها و کارکنان آشپزخانه از جایشان جم هم نخوردند، فقط ردیف، آن طرف میز ایستاده بودند و یک جور خاصی این صحنه ها را نگاه می کردند، آدم نمی فهمید آیا خودشان هم از این اتفاقات خرسند شده اند یا اینکه فقط دارند با پوزخند به این دانشجویان هیجان زده نگاه می کنند و منتظرند این ماجرای لاجرم و معمولی تمام شود و برگردند سر کارشان... 

                                                                                                              ادامه دارد

صید قزل آلا در آمریکا یا چگونه انتقادپذیر باشیم؟!

۱. بگذارید داستانی درباره ی ریچارد براتیگان برایتان بگویم: 

ریچارد براتیگان دوست نویسنده ای داشت به نام آلن کینزبرگ که نویسنده ی خوبی بود ولی نه به شهرت خود ریچارد. هر دوی آنها یک منتقد مشترک داشتند که مرتب در یکی از نشریات در مورد آنها نقدهای منفی می نوشت. روزی این دو دوست، نقدنویس روزنامه را به منزل براتیگان دعوت کردند، مرد جوان بی خبر از همه جا دعوت را قبول کرد، اتفاقی که در منزل براتیگان افتاد این بود که ریچارد و آلن نویسنده ی منتقد را گرفتند و ترتیبش را دادند، به کلامی دیگر به او تجاوز کردند! به همین راحتی! 

۲. مشاهده شده که این اواخر عده ای زیر عنوان بازی اینترنتی دست به تخریب چهره ی اینجانب زده اند و گویا تحت لوای پیش بینی ۵ سال آینده ی من سعی در سیاه نمایی وضعیت این وبلاگ نموده‌اند و  کلن انگار انتقاد دارند! 

۳. من آدم انتقاد پذیری هستم و موارد ۱ و ۲ هیچ ربطی به هم ندارند!!

نوستالژیا

اکثر ایرانی ها آدمهای نوستالژیکی هستند، دلیلش شاید این باشد که زندگی شان هر چه جلوتر رفته بدتر شده، اینکه همیشه خاطراتشان از زندگی فعلی شان شیرین تر بوده و همیشه توی امروزشان دنبال رد پاهای دیروز دوست داشتنی شان می گشته اند. حتا برای من -و شاید هم نسلانم- که دوران نکبتی را گذراندیم هم اوضاع همین است، کسانی که در سالهای آخر دهه ی پنجاه و یا اوایل دهه ی شصت به دنیا آمدند و کودکی و نوجوانی و جوانی شان در انقلاب و جنگ و خفقان و درگیری های سیاسی گذشت، کسانی که توی دبستانشان به جای زمین بازی سنگر داشتند، آنها که وحشت شنیدن آژیر قرمز را تجربه کرده اند، اسباب بازی هایشان از پوکه ی فشنگ ساخته شده بود و قلک هاشان تانک های کوچکی بود که وقتی پر میشد آن را به مدرسه می بردند تا به "جبهه های حق علیه باطل" فرستاده شود. برای ما یا دست کم من کودکی شادی وجود نداشت تا برای آن دلتنگ شوم ولی ذاتن آدم خاطره بازی بودم، البته بودم و این دلبستگی را هم مدتی قبل از سرم انداختم، با آتش زدن کارت های فوتبالی که از بچگی جمع کرده بودم و آن زمان وسیله ای بود برای کسب اعتبار نزد بچه های همسن و سال. هر پسر بچه ای برای خودش کلکسیونی از اینها داشت و هر چه مجموعه ات کاملتر و منحصر به فردتر بود توانایی پز دادنت هم بالاتر میرفت، برای جمع کردن این عکس ها یا باید آدامس های چاپ دار می خریدی که شاید شانست میزد و عکس های کمیاب به پستت میخورد (توی جیب من همیشه پر از آدامس های بدون پوستی بود که من پوست همه را یک جا کنده بودم تا زودتر به چاپش برسم) یا باید چاپ بازی میکردی. برای چاپ بازی یا باید دست های بزرگی میداشتی یا تکنیک خوبی که طوری با کف دست قوس داده شده به روی چاپ بکوبی که یک جریان هوا ایجاد شود و چاپ را پشت و رو کند تا آن چاپ مال تو شود.  

نه، این دیگر باید بیماری باشد، یا شاید دیوانگی... این که به جای اینکه روی مبل لم بدهی و مثلن با تلویزیون LED پنجاه اینچ و DVD کیفیت 9 فیلم ببینی دلت برای این تنگ بشود که بروی یک ویدئوی آیوا  ۱۰۲ قاچاقی اجاره کنی و برای اینکه داغ نکند زیرش آجر بگذاری و توی یک روز ده تا فیلم خط خطی را با بدبختی نگاه کنی، اینکه وقتی لئونارد کوهن دارد با سخاوت توی MP3 در گوشت کنسرت اجرا می کند دلت هوای ضبط یک کاسته ی توشیبا و نوار پر از هوای قمیشی را بکند که قصه ی گل و تگرگ را در ذهن تو و رفیقت جاودانه می کند، اینکه با وجود ایکس باکس و play statione 2 هنوز هم بازی محبوبت بازی هواپیمایی آتاری های دسته هاونی باشد، اینکه دلت بخواهد صبح زود به بهانه ی نانوایی از خانه بزنی بیرون و بروی سر راه مدرسه ی معشوقه ات و نامه ای رد کنی و گلی بگیری و این را ترجیح بدهی به معشوقه ی مجازی ای که ندیدی اش ولی امکان این را داری که هر لحظه که بخواهی بتوانی با او "چت" کنی... اینها دیگر دیوانگی ست، نه؟

عکس و مکث!

در راستای سال همت مضاعف و کار مضاعف، تعدادی از اعضای شورای شهر تهران و نمایندگان مجلس در حال انجام کار مضاعف: 

 

بابا یکی جنسو به این آقای سمت چپی برسونه، بیچاره مرد از استخون درد! 

 

به این میگن یه آدم چشم و گوش بسته!! 

 

 

و در راستای درایت رییس مجلس و طرح های راهگشای ایشان جهت استفاده ی بهینه از نمایندگان: 

 

و همچنین در راستای حاتم بخشی رییس جمهور و تشویق برای ازدیاد نفوس مسلمان: 

 

این یک میلیون به هیچ وجه جهت هزینه های بچه دار شدن نیست، این جایزه ی زن و شوهری ست که "کارشان" را درست انجام داده اند!

پرسش از مارگوت بیگل

هر مرگ اشارتی ست به حیاتی دیگر؟