تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

پاپاراتزی

چند وقت پیش که آمریکا خروج نیروهایش از عراق را تصویب کرد این خبر را در رسانه‌های آنور این‌گونه شنیدم: «با خروج ۱۱هزار نفر از سربازان آمریکایی از عراق آخرین گروه از نیروهای آمریکا از این کشور خارج شدند و تنها تعدادی نیرو جهت آموزش سربازان عراقی در خاک این کشور باقی ماندند به این ترتیب اوباما به این وعده ی انتخاباتی خود عمل کرد..» همین خبر را رسانه‌ی ملی خودمان اینطور کار کرد: «علیرغم وعده‌های دولت آمریکا برای خروج نیروهایش از خاک عراق همچنان تعداد زیادی از سربازان آمریکایی به بهانه‌ی آموزش نیروهای عراقی در خاک این کشور باقی مانده‌اند..»  

هیچ دولت دیکتاتوری از سقوط دیکتاتورهای دیگر خوشحال نمی‌شود همانطور که تمام دولت‌های دیکتاتور عرب با سقوط دولت تونس دچار وحشت و نگرانی شده‌اند، چرا که اراده‌ی آن ملت برای ملت‌های دیگر نشانه است و می‌تواند انگیزه‌های مرده‌ی آنان را زنده کند، آنها سرمشق اینها می‌شوند و چیزهایی شروع به تغییر میکنند. می‌توان سردرگمی رسانه‌های وابسته به دولت ایران را برای بازتاب خبر سقوط دیکتاتوری تونس در نوع خبررسانی این روزهای صدا و سیما مشاهده کرد. از سویی خبر آنقدر مهم است که نمی‌توانند مثل اغلب موارد روی آن سرپوش بگذارند و از طرف دیگر تشابه اتفاقات آن کشور با وضعیت موجود ایران آنقدر نمایان است که مطرح شدن خبرهای آن یک نوع خودزنی کمیک و خنده‌دار به حساب می‌آید. اینجاست که اینها دست‌به‌دامان دستاویز همیشگیشان یعنی اسلام می‌شوند و با تلاش مذبوحانه‌ای دست و پا میزنند تا انقلاب تونس را بچسبانند به مطالبات اسلامگرایانه و نگرانی دولت اسراییل را از روی کار آمدن دولت اسلامی در تونس اعلام می‌کنند! انگار نه دیکتاتوری بوده نه ستمی، مردم فقط نگران آخرتشان بوده‌اند و دینشان.

گاهی به اتاقی فکر می‌کنم که اینگونه خبرها در آن تنظیم می‌شود و برایم جالب است بدانم که این شورای سیاست‌گزاری که اعضایش مطمئنن آدم هستند و احتمالن شعور و عواطف انسانی دارند در لحظه‌ی تنظیم خبر چه شکلی می شوند. آیا خودشان را به کلی به آن راه می‌زنند و وانمود می‌کنند که حقیقت واقعن چیزی‌ست که اینها قصد گفتنش را دارند؟ چون برایم دور از ذهن است که عده‌ای جمع شوند یک جایی و یک خبر را بگذارند وسط و بگویند خب ما باید سعی کنیم که این مطلب اینگونه به نظر برسد که ما می‌خواهیم نه آن چیزی که هست. می‌دانید انسان دوست دارد غیر اخلاقی‌ترین کارها را هم خیلی عریان انجام ندهد و تلاش می‌کند به آن جنبه‌ای انسانی و اخلاقی بدهد. و بعد می‌رسم به زمانهایی که با موافقان دولت هم‌صحبت می‌شوم و می‌بینم که اینها واقعن مخالفان را عده‌ای فتنه‌گر می‌بینند که قصد آشوب و آتش زدن دارند و باید آنها را سر جای خود نشاند و نهایتن همه چیز ختم می‌شود به تئوری نسبیت، این که بستگی دارد کجا ایستاده باشی و از چه منظری نگاه کنی، این که همه خود را در جایگاه حقیقت می‌بینند، کسی که کتک می‌زند و کسی که کتک می‌خورد و این وسط می‌ماند این که به راستی حق چیست و آیا حق وجود دارد؟  

در انتظار گودو

دولت تونس سقوط کرد، سهم ما از این ماجرا اما (دستکم در دنیای مجازی) شوخی‌های زبانی‌ست که با نام این کشور میشود در باب تونس و نتونس و مردم تونس چتونس مگه پونس تو فلانتونس... باید ترسید از این قصه‌ی تلخ سطحی بودن، باید ترسید از این حس ویرانگر عادت، این که آرام آرام برسیم به جایی که از تیره‌روزی‌هایمان جوک بسازیم و این دلخوشکنک را بمالیم به زخم ناسوری که مرهم می‌خواهد، درمان می‌خواهد نه مُسکّن، اعتراض می‌خواهد نه خنده.  

چه غمگین می‌شوم وقتی می‌بینم سقوط هواپیما تنها سوژه‌ای می‌شود برای ساختن جمله‌های زیبا، وقتی‌که وزیر عوض استعفا (نمی‌گویم مثل این آسیای جنوب شرقی‌ها از شرم هاراگیری کند)  به دوربین نگاه میکند و حرفهایش را با «خوشبختانه» شروع می‌کند چه ناامید میشوم که نمیزنیم دودمانش را به باد دهیم، وقتی که فلان مسئول، رنگ پوست اوباما را دستاویز قرار می‌دهد تا به او بگوید کاکاسیا، چه سرخورده می‌شوم که هموطنان رنگین‌پوستم دهان حقیرش را کاهگل نمی‌گیرند، چه حسرتی می‌خورم از این که مارتین‌لوترکینگ نداریم تا بیاید توی گوشمان فریاد بزند I have a dream و خونم را به جوش بیاورد و آنجاست که می‌فهمم هنوز زمان قهرمان‌ها به سر نیامده، هنوز منجی می‌خواهیم، هنوز کسی می‌خواهیم که اسب خفته‌ی درونمان را بیدار کند تا به تاخت به سوی رویاهایمان برود، چرا که ما ملتی هستیم که قهرمان می‌خواهیم، اما نه گاندی داریم که پیاده راه بیفتد و پیام صلحش را خانه به خانه به گوش ملتش برساند نه مارتین لوترکینگ داریم که با فریادها و مشت گره‌کرده‌اش برخیزاندمان و نه حتا چه‌گوارا داریم. ما فقط طنزپرداز داریم و مینی‌مال نویس و مجری ورزشی و دلمان به این خوش میشود که گاهی جمله‌ای در میان حرفهای کسی پیدا کنیم و به ریش اینها بخندیم، ما ملتی هستیم که همچنان که دارند سرمان را می‌برند یا به تماشای این منظره می‌نشینیم  و دوربین موبایلمان را روشن می‌کنیم یا چیزی آن وسط برای خندیدن و سوژه کردن پیدا می‌کنیم و یا در حالیکه زیر لب فحش می‌دهیم راهمان را می‌کشیم و می‌رویم، ما ملتی هستیم که در انتظار قهرمانمان پوست کلفت می‌کنیم و روزگار می‌گذرانیم.

پیتجولی

بعضی معامله‌ها دو سربُرد هستند، یعنی نمی‌شود گفت کدام طرف معامله بیشتر برد کرده، رابطه‌ها هم همینطورند. همانطور که خیلی از آنها دوسرگُه هستند موارد معدودی هم پیش می‌آید که دو طرف رابطه چنان شایسته‌اند که هر کدام را باید برنده دانست. آنجلینا‌جولی و براد‌پیت را باید در این دسته قرار داد، زوجی که دست کم از روی شواهد می‌شود آنها را یکی از خوش‌شانس‌ترین‌ها دانست، البته زیبایی تنها معیارم برای برای تحسین این دو نیست چرا که اگر از این منظر نگاه کنم براد‌پیت برای من یکی که چیزی به جز حرص خوردن ندارد و فقط عقده‌هایم را به سطح می‌آورد و آن یکی هم که نماد حسرت است ( حسرتی که می‌شد نداشته باشم) اگر به پروسه‌ی تغییر شخصیت آنجلینا جولی دقت کنید به روند رو به رشد آن و تلاش این زن برای نزدیک و نزدیکتر شدن به روح انسانیت پی خواهید برد.  

داستان برج بابل را حتمن شنیده‌اید، افسانه‌ای که می‌گوید انسان‌ها برای دیدن خدا شروع کردند به ساختن برجی که سر به آسمانها میسایید و وقتی نزدیک شدند خدا که موقعیتش به خطر افتاده بود و نمی توانست تاب بیاورد که هر ننه‌قمری به داخل بارگاهش سرک بکشد زد و آن برج را با مردمانی که روی آن بودند خراب کرد و مقدر فرمود که آن انسانها هر کدام به نقطه‌ای از زمین پرتاب شوند و زبان مشترکشان تبدیل شود به زبان‌های گوناگون و این شد که دیگر هیچ کس حرف دیگری را نمی‌فهمید و این نفرینی ابدی‌ست که انسانها را دچار ساخته.  

فیلم بابل (الخاندرو گونزالس ایناریتو) به زعم من اشاره‌ی هوشمندانه‌ایست به این داستان و سرگشتگی روابط انسانی، تنهایی‌ای عمیق که انسان امروز به طور مضاعفی شاید از اجداد برج بابلی‌اش به ارث برده. اینها را گفتم تا بگویم اگر می‌خواهید براد‌پیت را ببینید باید به تماشای این فیلم بنشینید تا برسید به شکوه آن نگاه ژرف که در چشمان این مرد نشسته. 

؟

چند هواپیما کافیست برای اینکه دولتی سقوط کند

ضد زلزله

این روزها اینجا جای امنی نیست، چند روز پیش یک سرویس مدرسه (پراید) داشته توی بلوار برای خودش میرفته که یکهو یک ماشین دیگر(گل) از آسمان روی سقفش فرود می‌آید و ۴ تا از بچه‌های بی‌گناه کشته می‌شوند، در این هفته چندین بار زلزله شهر را تکان داده همین دیشب تا صبح ۴ بار زلزله آمد، خلاصه که هر آن امکان دارد در جریان یک تصادف مضحک یا یک زمین‌لرزه‌ی مهلک ریق رحمت را سربکشی، تازه این جدای از خطرات دیگری‌ست که اختصاصن در این سرزمین جان آدم را تهدید می‌کنند. 

با خواندن این خبر به این فکر افتادم که اگر یکی از این زلزله‌های متداول این روزها کمی شدیدتر باشد ترجیح من چیست؟ این که زیر آوار دیوار فروریخته‌ بمانم یا اینکه زیر دیواری بخوابم که عکس اهمدی‌نجاد قرار است مانع فروریختن آن شود؟ پاسخ روشن است.  

********** 

بسته‌ی پیشنهادی هفته: 

ببینید: مرثیه‌ای برای یک رویا / دارن آرنوفسکی 

بخوانید: کتاب اوهام / پل اُستر