تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

خری در میقات (سیزن ۴)

تمام شب را خواب قبرستان می‌بینم. پیاده‌روی چند ساعته کنار دیوار مردگان روی روانم اثر گذاشته. آخرین بار که قبرستان رفته بودم ده دوازده سال پیش برای مرگ مادربزرگم بود. نیم ساعتی روی خاکهای تازه‌ی قبرش اشک ریخته بودم. برای فامیل دیدن این صحنه و  این واکنش از من عجیب بود و لابد عجیب‌تر از آن برایشان این بوده که آن روز دفعه‌ی یکی مانده به آخری خواهد بود که من را می‌بینند. دفعه‌ی آخر عروسی دخترخاله‌ام بود. میم خودش زنگ زده بود و با گریه برای عروسیش دعوتم کرده بود. میخواست به قول خودش ازم اجازه بگیرد و به زعم من اولتیماتوم بدهد. گفتم برو پی زندگیت بچه. بچه را طوری گفتم که یعنی دنیایمان خیلی فاصله دارد و دیگر همبازی‌های دیروز نیستیم. آن موقع‌ توی یکی از شهرستانهای اطراف شیراز کار میکردم. شب عروسی خودم را رساندم و تنهایی رفتم به مجلسشان که توی باغ بود. سه چهار سالی از فوت مادربزرگم میگذشت. رفتم پشت میزی که ۲۰ نفری از اقوام نشسته بودند نشستم. هیچ کس من را نشناخت. بعد یکی از شوهرخاله‌ها که به جا آورده بود لطف کرد و مرا به فامیلم معرفی کرد تا همه بریزند روی سرم برای ماچ و موچ و گلایه. پسرخاله‌ام که پایه‌ی دوران کودکی‌ام بود از آن جمع نجاتم داد و رفتیم پشت یک استیشن نشستیم عرق خوردن. میم را ندیدم تا آخر مجلس که جلوی در باغ به همراه داماد با هم روبرو شدیم. به هم معرفیمان کرد جوری که معلوم بود قبلن ذکر خیرم بوده. تبریک و تشکر و آرزوی خوشبختی و آرزوی اینکه قسمت من هم بشود و اینها را رد و بدل کردیم و باز میم گریه‌اش گرفت. خوشبختانه مصادف شد با مراسمی که انگار عروس باید از خانواده‌اش خداحافظی کرده و بخاطر اینکه امشب دیگر در خانه‌ی پدری نمیخوابد گریه کند. خب نخوابد، عوضش در خانه‌ی شوهری میخوابد و تا صبح سوار هم میشوند.

صبح مهدی قبل از اینکه نمازگزاران احتمالی بیایند بیدارم میکند تا جل و پلاسمان را از روی موکت نمدار نمازخانه جمع کنیم. برای من همیشه سخت‌ترین کار دنیا بیدار شدن از خواب بوده. خود خدا میداند که اگر وجود داشت تا الان جان مرا در راه استجابت دعاهایم گرفته بود چون بیشتر روزهای زندگیم توی رختخواب حاضر بوده‌ام یک روز از عمرم را با پنج دقیقه خواب بیشتر طاق بزنم. طبق نقشه، امروز تا محل اتراق شبمان آبادی دیگری سر راهمان نخواهد بود. قمقمه‌ی سبزی را که یادگار پدرم از جنگ است آب می‌کنیم. این قمقه‌ی آمریکایی هم مثل چیزهای دیگر کفار در حد معجزه به درد بخور است. دورش کاور سبز رنگی دارد که اگر خیسش کنی بعد از یک ساعت آب گوارای تگری تحویلت میدهد. توی راه با مهدی بحث مردن و قبرستان را پیش میکشیم. این بهشت زهرا خیال ندارد دست از سرمان بردارد. مهدی می‌گوید سیستم قبرهای دو سه طبقه خیلی خوب است. هم آن تو آدم از تنهایی در می‌آید هم میشود مثلن با کسی که دوستش داری همخانه (همقبر) شوی. از لحاظ اقتصادی هم که می‌صرفد. به نظر من که آن تو خبری نیست جز یک مشت استخوان که کرمها نتوانسته‌اند ترتیبش را بدهند. این فکر که بعد از مرگ قبرت را باز کنند و ببیند چیزی ازت باقی نمانده بیشتر از آنکه هراس‌آور باشد آرامش‌بخش است. کلن فناناپذیری چیز بیخودی‌ست. فکر کن بعد از مرگ عوض اینکه پودر شوی برود پی کارش مجبور باشی برای همیشه یا در آتش مذاب یا در کنار نهرهای شیرکاکائو و آغوش حوری‌ها سر کنی و این پروسه پایانی نداشته باشد. ابدیت یعنی ملال.

امروز دومین روزیست که پوتین آمریکایی نصیب من شده. مهدی حالا یا برای لطف کردن به من یا بخاطر انگیزه‌های دیگر (مثل سختی دادن به جسم برای تطهیر روح) از نوبتی کردن پوتین کنار کشیده و آل استار کف نازک میپوشد که توی پیاده‌روی حکم  پوشیدن کفش پاشنه‌بلند در دوی ماراتن را دارد. شب گذشته نیم ساعتی را مشغول ترکاندن تاول‌های کف پایش با سوزن بود. ظهر نشده ذخیره‌ی آبمان تمام می‌شود و وحشت وجودمان را می‌گیرد. نگهبان پارک می‌گفت دیگر رفت و آمد زیادی از جاده قدیم نمیشود و پیاده رفتن از این مسیر خطرناک است. منتها ما به جز نجابتمان چیز زیادی برای از دست دادن نداریم و حاضریم برای مقداری آب همان را هم در طبق اخلاص بگذاریم. خوشبختانه کار به آنجاها نمیکشد و خیلی نمی‌گذرد که یک سواری که دو تا جوان تویش نشسته‌اند کنارمان می‌ایستد و جوانها تنها بطری آب معدنیشان را با اصرار به ما می‌دهند. یاد گرفته‌ایم که توی بیابان آب را به مقدار کم و جرعه جرعه و حتی‌الامکان توی سایه بخوریم تا عطشمان زیاد نشود. توی راه یک قارچ بزرگ خودرو (هاکل)، از اینها که زیر زمین در می‌آیند و نشانه‌شان پف کردن و ترک خوردن خاک در قسمت رویششان است پیدا می‌کنیم. می‌گویند این قارچها وقتی توی بهار رعد و برق میزند خودشان را نشان میدهند. کلن رعد و برق به جز اینکه خشم خدایان را نمایش دهد کارکردهای زیادی توی طبیعت دارد. مثلن وقتی توی هوای غیر بارانی رعد و برق میزند شغالها جفت‌گیری میکنند. طفلی‌ها باید آلت به دست بشینند تا یک همچین شرایط جوی جفت و جور شود تا بتوانند یک حال و حولی بکنند. 

ناهارمان را که عبارت از خرما و آب و سیگار مارلبرو و باد معده است میخوریم و مینوشیم و میکشیم و ول میدهیم، به همراه خنده‌های پشتش و سر تکان‌دادن‌هایی که معنیش این است که خیلی کسخلیما. هاکل را میگذاریم برای وقتی که بتوانیم آتشی ردیف کنیم که بشود کبابش کرد تا عیشمان کامل شود که البته این فکرمان هیچگاه عملی نمیشود چون فردا جسد پلاسیده‌ی قارچ را با حسرت دور میندازیم.

                                         ادامه دارد؟...

خری در میقات (سیزن ۳)

پیش از اینکه استخوان درد ناشی از خوابیدن در جای تنگ بیدارمان کند صدای روحبخش مردی که ما را به شتافتن به سوی بهترین عمل میخواند از خواب می‌پراندمان. یک بار در جمع رفقا این سوال مطرح شد که اگر اوضاع مملکت برگردد و زور بیفتد دست ما و بتوانی از خجالت هر کسی که میخواهی در بیایی چه کسی را برای خالی کردن عقده‌های چندین ساله انتخاب میکنی؟ بر خلاف انتظار و مطابق با نظرسنجی‌های موسسه‌ی آمارکیری گالوپ، انتخاب هیچکس از مسئولین و سران حکومت نبود، با تقریب خوبی همه‌ی حاضرین در جمع رویای شبی را در سر می‌پروراندند که مکبر یا موذن (یا هر کوفت دیگری که اسمش است) مسجد محلشان را خفت کنند و انتقام تمام خوابهای شیرین دم صبحی را که نعره‌های وی توی بلندگوی مسجد بر ایشان حرام کرده ازش بگیرند.

 مثل حرفه‌ای‌ها چادر و وسایلمان را جمع می‌کنیم و آفتاب‌نزده از مقعد می‌زنیم بیرون. پیش از خارج شدنمان یک آقای میانسال به سمتمان می‌دود و می‌پرسد که آیا به قم می‌رویم و آیا می‌خواهیم پیاده برویم؟ با آمیزه‌ای از افتخار و بدبینی جواب مثبت می‌دهیم. آقاهه دست می‌کند و خیلی زیرپوستی نفری ۵ هزار تومن (۵ تومن اون موقع!) میگذارد کف دستمان و خواهش میکند که با این پول یک ناهاری چیزی توی راه بخوریم و در عوض برایش توی حرم دعا کنیم. ما که کمی از این حرکت صدقه‌طور شوکه شده‌ایم میگوییم که کاری که می‌توانیم برایش بکنیم این است که پولش را بعنوان نذر توی حرم بیندازیم و بعد در حالیکه داریم به چلوکباب فکر می‌کنیم از آنجا دور می‌شویم.

اتفاق بعدی خیلی زود می‌افتد. ماشین مدل بالایی چند قدم جلوتر از ما می‌ایستد، شیشه‌ی جلو آرام پایین می‌آید و دستان کوچک دختر بچه‌ای که کنار مادر زیبایی نشسته ۲ پاکت شیرکاکائو را بدون هیچ حرفی به سمت ما می‌گیرد، شیشه آرام بالا می‌رود و ماشین از ما که بدون هیچ حرفی شیرکاکائوها را گرفته‌ایم دور میشود. همه چیز کامل است، تمام کائنات در آن لحظه در هماهنگی بی نظیری به سر میبرند، دو طرف در توافقی خاموش دریافته‌اند که صحنه را با به میان آوردن کلام ناقص نکنند. من گریه‌ام گرفته و نزدیک است که به وجود خدا ایمان بیاورم اما پیش از آن باید پاکت شیرکاکائو را تکان بدهم تا مواد سفید و قهوه‌ای خوب مخلوط شوند.

تقریبن تمام روز را در کنار هزاران مرده و دیوار ممتدی که آنسویش بهشت زهراست راه میرویم. هیچگاه تصور نمیکردم که این قبرستان اینقدر عظیم باشد. بر حسب عادت با مفاهیم و چیزهای دور و برم خیالبافی و شاعرانگی میکنم. لابد اینجا هم زمانی گورستان کوچکی بوده با تعداد کمی مرده. بعد هی ساکنان آن زیاد شده‌اند و اینجا گسترش یافته و مثل غده‌ی سرطانی زمینهای اطراف را بلعیده. اما در مسابقه‌ی بین زنده‌ها و مرده‌ها برای تسخیر زمین زنده‌ها همیشه برنده‌اند. بلاخره یک جایی این دیوار تمام خواهد شد و دیوار خانه‌ای پدیدار خواهد گشت (آه چه پیش‌بینی شاعرانه‌ای).

پیاده‌روی طولانی مدت قوانین خاص خودش را دارد، بسیاری از مفاهیم در پیاده‌روی دیگرگون میشوند، قوانین و تعاریف صورت دیگری پیدا می‌کنند، مفهوم وزن طوری دستخوش تغییر میشود که گویی در فضایی با جاذبه‌ی متفاوت گام برمیداری. این‌گونه است که پیاده‌روی دراز مدت به ما درس سبک‌بار سفر کردن میدهد. هر یک کیلو بار اضافی میتواند امان آدم را ببرد. در دومین روز پیاده‌روی کوله‌هایمان را باز می‌کنیم تا هر چیز غیر ضروری را دور بیندازیم. این پاکسازی حتا شامل کتاب نفیسی که نقشه‌ی راهها در آن است نیز میشود. صفحه‌ای که مربوط به راههای تهران تا قم است را جدا میکنیم و کتاب را جا میگذاریم به این امید که کسی پیدایش کند. مهدی در میان اشکهایی که یادآور پولی‌ست که برای دائرة‌المعارف پرداخته میگوید به هر حال دو کیلو هم دو کیلوئه. دیوار که تمام میشود به دروازه‌ی جنوبی بهشت زهرا میرسیم، آنجا همهمه و جنب و جوش جاری آدمها از حال و هوای مرگ درمان می آورد، ماشین‌های دربستی جلوی در که راننده‌هایشان به دنبال مسافر فریاد میزنند، گل‌فروشی‌ها و ماموران انتظامات همگی متعلق به دنیای زندگان هستند. علاوه بر آن مکانیکی و ماشینی شدن امور از تلخی مرگ میکاهد، برای من اتوموبیل‌های دربستی جلوی قبرستان بیش از آن که هراس‌انگیز باشند خنده‌دار و کمیک هستند. مثلن سوار تاکسی بشوی و به راننده بگویی قطعه‌ی فلان ردیف بهمان لطفن. 

طرفهای عصر به کهریزک می‌رسیم، آن وقتها نام کهریزک هنوز یادآور آسایشگاه بود نه زندان و شیشه نوشابه و مننژیت. یک پارک پیدا می‌کنیم و از نگهبان که توی اتاقک نگهبانی دارد چایی غلیظ می‌نوشد می‌پرسیم که آیا میتوانیم شب را در نمازخانه‌ی پارک سر کنیم؟ می‌گوید که مسئولیتش با نگهبان شب است و باید صبر کنیم که شیفت عوض شود. نگهبان شب بر خلاف آن یکی آدم خونگرم و باحالی‌ست. کلید نمازخانه را بهمان می‌دهد و به یک چایی توی اتاقک نگهبانی دعوتمان می‌کند. می‌گوید که برای سال تحویل یکی دو ساعتی به خانه میرود تا کنار خانواده‌اش باشد و اگر ما دوست داشته باشیم میتوانیم آنجا بمانیم و تلویزیون تماشا کنیم. ما میگوییم که ترجیح میدهیم بدون تلویزیون سر کنیم و اینکه اوه امشب سال تحویله؟ بله امشب سال تحویل است و قرار است ما دو تا خسته و غمگین و حمام نکرده و روی موکت‌های نمدار نمازخانه‌ای در یکی از پارکهای کهریزک زمستان ۸۴ را تحویل بهار ۸۵ بدهیم.

                                                                      ادامه دارد..