دو روز بود که برای ناهار قرمه سبزی می دادند، شوخی رایجی توی پادگان ها و خوابگاه های دانشجویی وجود دارد که می گوید هر گاه چمن های محوطه را کوتاه می کنند قرار است قرمه سبزی بدهند، ولی این دیگر شوخی نبود، امید بدجوری مریض شده بود - شاید مسمومیت- و ما همه چیز را از چشم غذای سلف می دیدیم، هرچند همه از همان غذا خورده بودیم. فاصله ی سلف تا خوابگاه چند دقیقه بیشتر نبود و اغلب اگر کلاس نداشتیم غذا را می گرفتیم می آوردیم توی اتاق می خوردیم. قابلمه ها و ژتون ها را برداشتیم و راه افتادیم، ممد پیش امید ماند،علاوه بر آن خودش هم بدجوری تنبل بود و بدش نمی آمد غذایش را برایش بیاورند.
توی سالن سلف سرویس بوی قرمه سبزی پیچیده بود، ما باور نمی کردیم، مطمئن بودیم اشتباه می کنیم ولی هیچکدام حال اظهار نظر را نداشتیم، صف طولانی نبود، جهان بدون نوبت رفت جلو و سرش را کرد توی دیگ خورشتی، بعد بدون اینکه سرش را بلند کند فریاد زد "باز هم خورش سبزی؟" ولی دیگر منتظر جواب آشپز نشد، دو دستش را انداخت لبه ی دیگ برنج که نصف خودش وزن داشت، یک پایش را هم اهرم کرد و دیگ را یله کرد روی زمین، دانه های سفید و زرد و سیاه برنج پخش شدند روی زمین، بعد لگد محکمی کشید زیر سبد پرتقال هایی که قرار بود برای دسر بدهند،پرتقال ها مثل توپ های بیلیارد که ضربه ی اول بهشان می خورد هر کدام پرت شدند به طرفی و قل قل خوران کف سالن را می پیمودند. ناگهان قیامتی شد از صدا و جنب و جوش، همه چیز به هم ریخت، ولی من مثل سربازی که وسط میدان جنگ خمپاره ای کنار دستش منفجر شده و موج آن کرش کرده متوجه اطراف نبودم در پس زمینه ی چشمم( انگار با حرکت آهسته) می دیدم که آدمها چطور به هم ریخته اند ولی چیزی صداها را قطع کرده بود، آن چیز پرتقال ها بودند که من نگاهم روی آنها ثابت شده بود که همینطور روی زمین قل می خوردند و نور از روی سطح نارنجی و براقشان منعکس میشد و هر کدام مثل چلچراغ های کوچک چرخانی به نظر میرسیدند. منظره ی بدیعی بود که چیزی را که نمی دانستم چیست در ذهن من تداعی میکرد. مسخ شده بودم و احساس خوشبختی می کردم،بعد به خودم آمدم و دیدم دانشجوهای قابلمه بدست هجوم آورده اند سمت برنج ها و دارند قابلمه ها را با برنج ریخته شده پر می کنند! داد زدم " بدبختهای گشنه بس کنید" احمد هم از این موضوع برآشفته شده بود، رفت سمت دیگ خورشتی و آن را برگرداند روی برنج ها و سعی کرد منظره ای بوجود بیاورد که این احمق ها رغبت خوردن آن غذا را از دست بدهند. کمی آنطرف تر مهدی مشغول شکستن گلدانهای توی سالن بود، این کار را با دقت و جدیت خاصی انجام میداد، به این ترتیب که هر گلدان را یک متر از زمین بلند می کرد و درست همانجا پرت می کرد روی زمین و بعد میرفت سراغ گلدان بعدی، انگار او را مامور کرده بودند خط منظمی از گلدانهای شکسته بوجود بیاورد.
.در تمام این مدت آشپزها و کارکنان آشپزخانه از جایشان جم هم نخوردند، فقط ردیف، آن طرف میز ایستاده بودند و یک جور خاصی این صحنه ها را نگاه می کردند، آدم نمی فهمید آیا خودشان هم از این اتفاقات خرسند شده اند یا اینکه فقط دارند با پوزخند به این دانشجویان هیجان زده نگاه می کنند و منتظرند این ماجرای لاجرم و معمولی تمام شود و برگردند سر کارشان...
ادامه دارد
چه جالب.
توی دانشگاه ما هم.
توی ما هم خورشت سبزی و چمن کوتاه شده.
توی دانشگاه ما هم لگد زیر سینی غذا.
تازه توی دانشگاه ما کرم توی سبزی خوردن٬
زیپ شلوار
چسب زخم
حدودا دومتر و هشتاد سانت نایلون
و یک عدد مموری موبایل هم توی غذا.
قدرت داستان نویسیتو نشون نداده بودی سینیور، واقعا عالی بود
احسنت. رفتم به دوران دانشجویی
سینیور عزیز سبک نوشتنت را همیشه دوست داشم و حالا سبک داستان نویسیت هم برایم دوست داشتنی است
صحنه مربوط به پرتقال ها فوق العاده بود قشنگ و کامل حسش کردم
سلام
معمولا متن های طولانیو نمی خونم ولی این خاطره یا داستانو تا آخر خوندم و اصلا پشیمون نیستم
منتظر قسمت بعدیش هستیم. گل
سینیور باز میخوای یه دنباله دار دیگه مث نوبت عاشقی راه بندازی؟!
گل
عالی بود و خواندنی با صحنه پردازی قوی
سینیور دوست داریم!
زدی تو کار داستان ماستان؟
و اینگونه بود که سینیور اخراج شد و .........
خدا سلامتتون نگه داره
سلام داداچ............
ال اس دی میزنی دیگه ............نه؟
نه داداچ نوشتن برای ما ال اس دیه!
Man ta hala 1baram ghazaye selfo nakhordam. Mitarsam mouye zaed dar biaram! :-D
**
akhey nazi. harvaght 1i az bacheha tabesh tond mishe miofte be sher o ver gouei ( ke kholase kalamesh be sourate sharei o ghanuni mishe:: aay man shovvar mikham!:-D albate gheire shareish!) bacheha migan ghazaye selfo bayad biarim bedim in bokhore :-D
عشق پرتغالی؟
نه، چه ربطی داشت آخه؟
سلام سینیور
آقا این پستت خیلی .......................
من که واقعا ................................
آخه یکی نیست به شما بگه ..............
اون طفلیا رو بگو که ........................
در هر حال ..................................
(ممنونم جاسم جان بخاطر راهنماییت.)
الان که خوب فکر میکنم میبینم در دانشگاه ماهم چنین اتفاقی افتاده بود. غذاها سرشار از انواع حیوانات موذی واعتصاب دانشجویان.انگار همه دانشگاههای ایران یک مدله
اخه رو پرتغال بیشتر از هر چیز دیگه ای زوم کردی
یعنی یه جوری بیشتر از بقیه چیزها توصیفش رو طول دادی
یا لااقل توجه من بیشتر رو اونها جلب شد
گفتم شاید دلیل علاقت به پرتغال باشه
ربطش این بود
سلام داداچ...............
چرا جواب تلفن ها رو نمی دی ؟ لابد کارت داریم .
نمیخواد بترسی ...............هر چی انتقاد کرده بودی رو یادم رفته !!!
شورش "بی دلیل" رو خوب اومدی جناب
سلام داداچ...............
سر جدت یه تماس با ما بگیر...........
چند نفر رو تخماشو میکشن و قضایا به خیر و خوشی تموم میشه! یعنی تا بوده همین بوده! زمان ما بود!زمان شما هم هست و زمان آیندگان هم چنین خواهد بود برادر صیغه ای!
سلام احتمالا دوستتون جهان کرمانی نیست؟
اگه تو وبلاگم جواب بدین ممنون میشم
ضمنا ممنون که اومدین و نظر دادین
اگه آدرس وبلاگتو بذاری می تونم بیام اونجا جواب بدم!
ببخشید یادم رفت آدرس بذارم
عکسات که برام نیومد ولی توضیحت جالب بود دوست عزیزم
با خوندن پستت یه لبخند تلخ رو صورتم نشست...
در مورد قسمت جمع کردن غذا از روی زمین توسط بعضی دانشجو ها باید بگم، دموکراسی تو ایران از جنس همین قسمته.
اونوقت این واقعی بود ایا!!!!
بله کاملن
اونموقع می دونستم که نمی دونم چی بگم؟!
الانم نمیدونم!
اما میدونم یه چیزی باید بگم،حالا چی؟ نمیدونم
گفتم من همش کامنت داشتم همه پستا،اینجا نه،بذار همین طوری نامی از من باشه
مانا هم که قدیمی شده،هر طور خواهی مان،مهم ماندنته!