اگر قرآن معجزه است، پس " ناتور دشت " چیست؟
بعضیها دست به هر چیزی میزنند طلا میشود، نمونهاش همین دکتر، خداوکیلی اگر من این هیکل و قیافه را داشتم نهایتن فکر میکردم که در آن شهرداری بشوم رفتگر، آن هم قراردادی نه استخدامی، آن هم نه شهرداری تهران، یکی از مناطق دور افتاده، دیگر در مخیلهام هم نمیگنجید که روزی شخص اول سیاسی مملکت بشوم، آن هم نه یک دوره! اشکال کار اینجاست که این قانون طلایی معمولن فقط برای خود این اشخاص کارایی دارد و برای دیگران هر چیزی که آنها دست میزنند میشود عن، حالا فرض کنید که این آدم عالیترین مقام اجرایی مملکت باشد و خواه ناخواه دستش به هر چیزی توی این وادی مالیده شود، ببینید چه اوضاعی میشود..چه عن بازاری!
حرفم این نیست، میخواستم چیز دیگری بگویم ولی نمیدانم من چرا در مورد حیات وحش هم که میخواهم حرف بزنم ذهنم میرود سمت دکتر عزیز. قضیه از این قرار است که من جزو آن دسته آدمها هستم که دست به هر چیزی میزنم نابود میشود، حالا نه هر چیزی، بیشتر امور اقتصادی را میگویم، حقیقتش من همیشه رویای پولدار شدن یک شبه را در سر میپروراندم یعنی حوصله نداشتم یک عمر مثل خر دجال کار کنم و مثل مورچهی کارگر ذخیره کنم تا سر پیری بشینم و با بیمهی بازنشستگی و چندرغاز پساندازم لنگم را بدهم هوا و جدول حل کنم، میخواستم هر جور شده قبل از ۳۰ سالگی بار و بنهام را ببندم و بروم یک سمتی عشق و حالم را بکنم. حتا از این احمقهایی بودم که توی هر بانکی یک حساب قرضالحسنه باز میکنند تا از جوایز ویژه و هزاران جوایز ارزندهی نقدی و غیرنقدی دیگر قرعهکشی این بانکها بهرهمند شوند. به چند مثال دیگر توجه کنید:
وقتی آمریکا به افغانستان حمله کرد ارزش پول این کشور حسابی سقوط کرد و بعد در عرض چند سال سیر صعودی گرفت تا جایی که دیگر افغانها ما را آدم حساب نمیکردند شاید باورتان نشود ولی میزان این نوسان آنقدر وحشتناک بود که از بدترین حالت به بهترین، ارزش پول افغانستان ۴۰۰ برابر شد!! یعنی کسی که در روزگار سقوط، یک میلیون افغانی داشت بعد از بحران سرمایهاش به چهارصد میلیون افغانی میرسید. ما هم که سرمان درد میکرد برای همچین جهشهایی همیشه افسوس موقعیت از دست رفته را میخوردیم تا اینکه زد و جناب بوش به عراق هم حمله کرد. آن روزها هر دینار عراق صدو سی چهل تومان بود و با شروع جنگ آمد روی یک تومان. ما هم که همزمان با اخبار جنگ بازار ارز را دنبال میکردیم این بار معطل نشدیم و دار و ندارمان را بعلاوهی مقداری قرض و قوله بردیم صرافی و دینار عراق خریدیم، این وسط به چند نفر از رفقا که برایمان عزیز بودند هم این راز را گفتیم تا آنها هم به یک نوایی برسند. دردسرتان ندهم ما هر دینار را در ازای ۹ ریال خریدیم و نشستیم حساب کتاب کردیم که اگر اتفاق مشابه افغانستان برای عراق هم رخ دهد و ارزش پول این کشور دست کم به میزان سابق برسد سرمایهی ما تقریبن ۲۰۰ برابر میشود ولی زهی خیال باطل..تا اوضاع آن مملکت میرفت کمی آرام شود این شیعهها میزدند چند تا بمب میترکاندند و شرایط بحرانیتر میشد، اینطوری بگویم که الان هر دینار عراق در بازار ارز ۷ ریال معامله میشود! خدا میداند که هیچ کس در دنیا به اندازهی من برای مردم عراق آرزوی پیشرفت و آبادانی نمیکند حتا خودشان!
یادتان میآید که زمانی خط موبایل چقدر گران و بازار آن چقدر سود آور بود؟ در یک روز گرم تابستانی من تمام دار و ندارم را که بعد از شکست قبلی جمعآوری کرده بودم برداشتم و رفتم به یک دفتر خدمات ارتباطی و آن را تقدیم خانم مسوول باجهی امور تلفن همراه کردم و در ازایش تعدادی فیش ثبت نام گرفتم و خوش و خرم آمدم بیرون. سه ماه بعد از آن در یک روز سرد پاییزی به آن محل مراجعه و مشاهده کردم که همان سیم کارتهایی را که بعد از سه ماه به من تحویل میدهند دارند همانجا فوری و به دو سوم آن قیمت میفروشند. بعد از آن را هم که خودتان خبر دارید که یک سیم کارت میخرید بهتان چهار پنج تا سیم کارت جایزه میدهند بعلاوهی مقداری شارژ و یک بستنی و کمک هزینهی سفر حج و چیزی نمانده که طرف یک دور هم شما را با خواهرش بفرستد سانفرانسیسکو!
به هر حال شکست مقدمهی پیروزی ست و انسان نباید با زمین خوردن ناامید بشود،این بود که بلافاصله بعد از آن شکست من تعدادی از همکاران را جمع کردم و نطقی ایراد نمودم به این مضمون که بیایید پولهای مردهتان را که به تنهایی قدرت خرید ندارند روی هم بگذاریم و یک سرمایهگذاری در بازار مسکن بکنیم، چون تنها جایی که ریسک ندارد همین بخش مسکن است و خانه و زمین همیشه در حال گران شدن است و از این حرفها...بله درست حدس زدید این اتفاق در اواخر سال ۸۶ افتاد یعنی زمانی که عدل بعد از آن بازار مسکن دچار رکودی شد که تا به امروز ادامه دارد، این است که فکر نکنید کنترل قیمت مسکن از دستاوردهای دولت نهم بوده، نخیر این از دستاوردهای شانس شتری این جانب و شامهی قوی اقتصادی بنده است.
این روزها مقداری پول به دستم رسیده که قصد دارم آن را سرمایه گذاری کنم، دوست دارید بدانید میخواهم روی چه چیزی انگشت بگذارم؟!
خب این عکس اصلی پست قبل است(با تشکر از کرگدن) که به نظر من توسط یک آدم خوش ذوق تحریف شده تا دست کم کمی حرص ما را درآورد و حقیقت دردناکی را در ذهن ما به چالش بکشد. در ابتدا خواهش میکنم جملهی عکس سمت راستی را با دقت بخوانید تا مثل من با اولین کلمه دچار اشتباه شرمآوری نشوید! این را هم توی پرانتز داشته باشید که در زندگی هوشیار باشید و مخصوصن روی اعراب کلمات توجه زیادی به خرج دهید تا مبادا مثل آن هموطن بدشانس با هزار امید و آرزو کلمهای را در گوگل سرچ کنید و سر از وبلاگ بنده در بیاورید و این جمله که "هر کس در زندگی برای خودش معیارهایی دارد" و عیشتان به زهرمار و فحش کش دار تبدیل شود!
برگردیم به موضوع خودمان، اتفاقن بد هم نشد که اصل عکس را دیدیم، چون هم آپدیت تر است و حجاب موضوع داغ این روزهاست و هم اینکه از نظر من جملهی فوق چیزی از لحاظ حماقتآمیز و بیاساس بودن از جملهی مربوط به صیغه کم ندارد بلکم از آن بدتر است. چون حکمی را صادر میکند که نه تنها طیف وسیعی از انسانها را در بر میگیرد بلکه پا توی کفش طبیعت هم میکند و ضمن اشاره به این دروغ بزرگ که کسی غنچه را به دلیل استفاده از حجاب(برگ) نمیچیند، اینطور نتیجهگیری میکند که اگر گلها هم امام جمعه و نیروی انتظامی و گشت نسبیت و اعتراضات خودجوش علیه بی حجابی داشتند عمرشان طولانیتر بود و یحتمل به اندازهی کلاغ عمر میکردند!
سخنی با خوانندگان(!) : کرگدن عزیز ضمن احترام به عقاید تو (و البته هیکلت!) باید بگویم که من علیرغم اینکه خودم آدم اخلاقگرایی نیستم به افراد اخلاقگرا احترام میگذارم ولی گاهی این اخلاقگرایی به سادهلوحی نزدیک میشود و ما را از موضوع اصلی دور میکند، به پلاکارد پسزمینهی این عکس و جملهی کلیشهای و تهدیدآمیز "به هوش باشیم" نگاه کن.. مطمئن نیستم ولی میشود اینطور استنباط کرد که این عکس مربوط به مراسمی علیه بیحجابی بوده است. تو میگویی که جعل این تصویر ظلم و ناجوانمردی در حق این خانم بوده ولی حالا برای من این سوال مطرح میشود که آیا این خانم و همفکرانشان برای مخالفان خود هم این حق را قائل میشوند که مراسم مشابهی را برگزار کنند و آیا اصولن به آنها این اجازه را میدهند که آنطور که دوست دارند لباس بپوشند و پی چیده شدن و عمر کم را به تنشان بمالند؟ و اینکه در واقع این وسط چه کسی دارد به دیگری ظلم میکند؟ محسن جان ما در کشوری زندگی میکنیم که رنگ بدن جرم محسوب میشود و پوست آرنج آلت جرم.
و اما مرجان خانم، دقیقن با شما موافقم، فاطمه زهرا وقتی هنوز دست چپ و راستش را تشخیص نمیداد ازدواج کرد و بعد درگیر بزرگ کردن ۴ تا بچه بود و بعد هم در عنفوان جوانی از دنیا رفت، بنابراین فرصت فکر کردن به صیغه و صدور این احادیث را نداشته، قبول. ولی ایضن فرصت این را هم نداشته که معیارهای لازم را جهت بانوی دو عالم شدن و زن برتر تاریخ و الگوی زنان و دختران بودن را کسب کند، قبول؟ به زعم من مادر ترزا و فلورانس نایتینگل باید الگوی زنان سرزمینم باشند که انسان بودن را در میان انسانهای دیگر تعریف کردند و نه درمیان چاردیواری کوچک خانه و حصار حقیر ذهن.
میدانید شیرینی چیز فریبندهای ست، آدم را وسوسه میکند و او را به سمت خودش میکشاند. بعد توی چشمهای آدم زل میزند و میگوید" ها ها ها ها بیا منو بخور" ولی دیگر نمی گوید که اگر مرا بخوری ممکن است دندانهایت خراب شود، چاق شوی، دیابت بگیری و هزار درد دیگر. چون این به ضررش است و ممکن است آدم با دانستن این چیزها دیگر او را نخورد و مثلن برود سراغ میوه. این است که آدم باید در انتخاب هایش دقت کند و تن به هر چیز شیرینی ندهد، خود من به شخصه اگر یک زن مسلمان بودم این شیرین ترین لذت را برای تجویز کننده اش و همینطور ترویج کننده اش می گذاشتم، گو اینکه اگر هم یک مرد مسلمان بودم به هیچ عنوان حاضر نبودم این لذت را در اختیار این خانم محترم قرار دهم بلکه شیرینی را به کسی ارزانی میداشتم که دست کم دندان خوردن آن را داشته باشدو شهد بنده را حیف و میل نکند. حالا نمی گویم چارلیز ترون را به اسلام دعوت می کردم ولی دیگر به کمتر از فاطی رجبی هم قانع نبودم.
این را هم بگویم و بروم: کسی می تواند تفاوت روسپی گری با صیغه را به من حالی کند؟ مگر نه اینکه در هر دوی اینها زن فاکتور ثابت معادله ایست که مرد، متغیرش به حساب می آید و آیا دشوار است که در این تصویر یک زن اینکاره را جایگزین این خانم متدین کنیم در حالیکه نرخش را نوشته و بالای سر گرفته؟
بعد نوشت: گویا این تصویر جعلی ست، برای دیدن اصل آن به کامنت کرگدن مراجعه کنید. ولی من حرفم را پس نمیگیرم و همچنان معتقدم قانون صیغه چیز چرتی ست و توهین به زن بعنوان انسان و همچنین مرد بعنوان انسان محسوب میشود و این مطلب را حذف نمیکنم چون جدای از مسائل دیگر اعصاب ان را ندارم که دو تا پست را در یک روز حذف کنم. بلاخره ما هم آدمیم، یک گنجایشی داریم!
آن وقتها موز برای خودش ابهتی داشت، توی سبد میوه گل سرسبد بود، یک میوه تجملاتی به حساب میآمد و خوردنش با کمی اغراق اشرافی گری شمرده میشد! اگر توی مهمانیها موز هم جزو میوهها بود باید خیلی اعتماد به نفس به خرج می دادی که آن را از توی ظرفی که دخترک صاحب مجلس بهت تعارف میکرد انتخاب کنی، این بود که انتخاب اول اغلب مهمانها یا سیب بود یا پرتقال. این روزها اما موز موقعیتش را از دست داده است، از اریکه پایین آمده و میرود ور دست پیاز و سیبزمینی مینشیند، قیمتش از بیشتر میوهها پایینتر است و اگر میشد مردم آن را جایگزین گوجهفرنگی میکردند. حتا میتوانی ببینی که پیرمرد چروکیدهای آن را بار خرش کرده و سر گذر میفروشد، دیگر هیچ نشانی از سالاری گذشتهاش نمانده... بعضی آدمها عینهو موز میمانند!