تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

اکبر عشقی

اسمش اکبر بود، بهش می‌گفتیم اکبر عشقی، نمی دونم این اسمو کی روش گذاشته بود، کار هر کی که بود لقب هوشمندانه‌ای بود،‌ هم اشاره به عاشق پیشه بودنش می‌کرد و هم شوت بودنش. عاشق می‌شد، درست حسابی هم می‌شد، در حد ازدواج! بچه‌ها میگفتن یعنی پسرای کلاس می‌گفتن اگه درسمون یه سال دیگه هم طول می‌کشید اکبر از ما هم خواستگاری می‌کرد! 

  وقتی قاطی می‌کرد یعنی وقتی یکی از معشوقه‌هاش میزد تو راگوزش می‌رفت تکیه می‌داد به یکی از درختای حیاط دانشکده (فقط همون درخت) و فیگور سیگار کشیدن می‌گرفت آخه سیگاری نبود، فقط ادای سیگار کشیدنو در می‌آورد، خداییش پکای سنگینیم میزد، من از این حرکتش خوشم میومد، جوری که هوس میکردم سیگار بکشم، آخه منم سیگار نمی‌کشیدم، حتا اداشم در نمی‌آوردم، ولی اکبر عشقی در می‌آورد، پکای سنگینیم میزد، جوری که... 

اینی که میخوام تعریف کنم راسته، همه‌ اینو شنیدن، میتونین از بچه‌‌های ورودی ۷۷ بپرسین، مخصوصن از بچه‌های خوابگاه، آخه همه اکبرو میشناختن و ماجراهاشو دنبال می‌کردن، مخصوصن ماجراهای عشقیشو، اکبر از همه خواستگاری میکرد حتا میگفتن ممکنه از پسرا هم خواستگاری کنه... 

یه بار اکبر عاشق یکی از دخترای دانشکده میشه، ولی چون هیچ صنمی با هم نداشتن نمیدونسته از چه راهی وارد شه، میره با محسن مشورت میکنه، محسن میگه که کاری نداره که، میری میگی شما فلان رشته رو میخونین؟ میگه آره، بعد میگی من به رشتتون علاقه‌مندم و درساتون چیه و فلان جزوه رو ازش میگیری و همینطوری ادامه میدی. نقشه‌ی خوبی بود، کاربردی و معمولی. شب اکبر با صورت آویزون برمیگرده خوابگاه... گویا کلی حرف آماده کرده بوده در حد سناریو، برنامه‌ریزی کرده بوده، تمرین کرده بوده، نقشه کشیده بوده و با آمادگی کامل میره سراغ دختره. 

بهش میگه شما فلان رشته رو میخونین؟ دختره جواب میده نه! بهمان رشته رو میخونم، و این که تمام حرفاشو بر اساس اون بله‌ی اول کار تنظیم کرده بوده هنگ می‌کنه، نمی‌دونه چجوری باید ادامه بده، میگه مرسی خدافس شوما! 

دلم برای اکبر عشقی تنگ شده، شما خبری ازش ندارین؟ اگه دیدین یه جوونی به یه درخت صنوبر تکیه داده و داره با پکای محکمی سیگار میکشه احیانن اون پسر اکبره، بهش بگین دلم براش تنگ شده و بگین که اگه از من خواستگاری میکرد بهش جواب منفی نمی دادم!    

نظرات 8 + ارسال نظر
حنا جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

:-))

matti جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ب.ظ http://Mattigirl19.blogfa.com

:-)

madam شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ق.ظ

باشه باشه بهش می گم

شهریار شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

دمه هرچی عاشقه گرم!
حداقل وجوده یک کار رو دارن اساسی
توی این روزگار بی وجودی!

پوریا شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

من چندوقته وبتو میخونم.باحال مینویسی.نوشته بودی که مخالف سرسخته ازدواجی نکنه تو هم هوس ازدواج به سرت زده. هان؟

از کجای این پست این نتیجه رو گرفتی؟!

پیشنهاد یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://vvida.blogfa.com

با کشتن همه ی مجریا چطوری رفیق؟

هستم

پوریا یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

از اینجا که گفتی به خواستگاری اکبر عشقی نه نمیگی.
خب ازدواج همجنسام ازدواجه دیگه.

بی پدر خودشیفته چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://balbanoo.persianblog.ir

ما هم یه وحید عشقی داریم که هر شش ماه یه بار می بینیمش و همیشه هم عاشقه و همیشه هم میخواد با یارو ازدواج کنه و بعدش یهو معلوم نیست چی میشه که یارو از چشمش میفته و یکی دیگه جاشو می گیره.
به قول کارور: وقتی از عشق حرف می زنیم داریم از چی حرف می زنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد