تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

زندگی پدرو، دلقک غمگین

یک روز باید داستانی بنویسم در مورد دلقک‌های مسابقات گاوبازی، اینها که لباس‌های مسخره می‌پوشند و ماسک می‌زنند و هیچکس نمی‌فهمد اینها چه شکلی هستند کی هستند اصلن؟ شاید یکیش همسایه‌ی آدم در بیاید یا مثلن همکلاسی دوران بچگی‌اش. باید توی داستانم خاطر‌نشان کنم که به نظر من کار اصلی را توی گاوبازی دلقک‌ها انجام می‌دهند. و گرنه آن ماتادور لعنتی که همه‌ی اووله‌ها را برای او می‌کشند و همه‌ی کلاه‌ها به افتخار او به آسمان پرتاب می‌شود فقط گاو زبان بسته را عصبانی می‌کند، با آن ژست خودخواهانه‌اش گاو را تحریک می‌کند که به سمت پارچه‌ی قرمز حمله کند و بعد نیزه‌اش را توی تن او فرو می‌کند. ولی به محض اینکه اوضاع از کنترل خارج شد و گاو خشمگین توانست از نیزه‌ی ماتادور جان به در برد و حمله‌اش را به سمت خود او آغاز کند نوبت بازی دلقک فرامی‌رسد، حالا اوست که باید حواس گاو را پرت کند، تا ماتادور قهرمان خودش را یک جایی گم و گور کند، یادم باشد توی داستانم به این موضوع اشاره کنم که چرا دلقک بیچاره نباید نیزه داشته باشد؟ آخر این کمال بی‌انصافی‌ست که تمام افتخار و پول و نیزه برای یک نفر باشد و خطرات و بیچارگی‌اش برای کس دیگر. 

توی داستانم اسم دلقک را می‌گذارم آنخل، نه این خوب نیست،‌ آنخل بیشتر اسم کشیشهاست، مثل پدر آنخل، شاید گذاشتم پدرو، بله پدرو، پدرو برای یک دلقک اسپانیایی مناسب است، این اسپانیایی‌ها اغلب اسمهای قشنگی دارند، آدم هوس می‌کند اسم بچه‌اش را اسپانیایی انتخاب کند. باید در مورد زندگی پدرو هم چیزهایی بنویسم، مثلن اینکه وقتی به خانه می‌رود زخمهایش را می‌شوید و روی آنها مرهم می‌مالد، آخر پدرو تنها زندگی می‌کند و خودش باید روی زخمهایش مرهم بمالد بله اینطوری روی مخاطب تاثیر بیشتری می‌گذارد. شاید در مورد اینکه پدرو چه کارهای دیگری انجام میدهد هم نوشتم اینکه تلویزیون نگاه میکند یا در تنهایی مشروب‌ می‌خورد و سیگارهای ارزان‌قیمت می‌کشد  همینطور اینکه هیچ معشوقه‌ای ندارد که عصرها با هم قدم بزنند و قهوه و عصرانه بخورند، چون هیچ دختری حاضر نیست با یک دلقک دوست بشود، مثلن خود شما اگر دختر باشید حاضرید با یک دلقک دوست بشوید؟ نه حاضر نیستید.  باید داستانم تا آنجا که امکان دارد غم‌انگیز باشد، شاید یکی از این سازمان‌های خیریه یا طرفداران حقوق بشر به فکر افتادند و دلقک‌های گاوبازی را از این وضعیت خلاص کردند، بله من قصد دارم با داستانم پیام‌های اخلاقی مهمی به مردم دنیا بدهم، حداقلش این است که حقوق دلقک‌ها را افزایش بدهند و حتا امکان دارد بعد از آن اتحادیه‌ی دلقک‌ها از من قدردانی کنند و من را به عضویت افتخاری باشگاهشان درآورند، آنوقت من می‌شوم یک دلقک افتخاری آنها هم به حق و حقوقشان می‌رسند. بله باید هرچه زودتر این داستان را بنویسم، می‌توانم اسم را داستان را هم مثلن بگذارم "زندگی پدرو، دلقک غمگین".

نظرات 7 + ارسال نظر
مصطفی محمدی جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ

اگه خواننده وبلاگ ات نبودام باور نمی کردم این متن رو از کسی کپی نکردی!
قشنگ می نویسی ها.

هوم قشنگ می‌نویسم!

ونوس جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ

یکی ازین داستانای غم انگیزم واسه دانشجوهای ایرانی بنویس!

هدی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ق.ظ

فکرکنم عاشق سلینجری!نه؟
وقتی اینجوری مینویسی ادمو یاد قلم اون میندازی!


اوهوم

الهام از اصفهان شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ

یاد چارلی چاپلین افتادم....
یاد محمد اصفهانی...
اصن یاد نورمن هم افتادم....
ولی خب....بیشتر یاد خودت افتادم.....اگه یه دلقک باشی....
چقــــــدر غم داری؟ نه؟
من یه دخترم......و از بچگی همیشه عاشق پدروها بودم
امیدوار باش پسر d:

فرزانه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

عالی بود سینیور ممنون

سارینا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

بسیار خوب یک داستان کوتاه بی نقص

Zohre دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ

سینیور؟
شما فوق العاده اى.
نمیتونم حسمو بیان کنم.
شما فوق العاده اى.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد