یک روز صبح گرهگوار سامسا همین که از خواب آشفتهای برخاست دید تبدیل به حشرهی تمام عیار عجیبی شده است. فورن به چند تن از دوستانش تلفن زد و گفت من به حشرهی تمام عیار عجیبی بدل شدهام. آنها گفتند خب که چی؟ نکند انتظار داری بهت جایزهی نوبل بدهیم؟ و اینکه چرا صبح به این زودی مرا از خواب بیدار کردهای در حالیکه میدانی من خواب صبح را با هیچ چیز عوض نمیکنم و یک نفرشان هم گفت بهتر بود به جای تلفن کردن به من به یک سازمان مربوط زنگ میزدی و البته این آخری به نظر گره گوار سامسا منطقی آمد.
بنابراین به سراغ تلفن رفت و همانطور که توی آینه شاخکهایش را تماشا میکرد شمارهی ۱۱۸ را گرفت و به خانم پشت خط گفت که من تبدیل به حشرهی تمام عیار عجیبی شدهام و شمارهی ارگان یا هرجایی که به این موضوع مربوط میشود را میخواهم. خانم اپراتور چندبار تلق و تولوق روی دکمههای کیبوردش کوبید و بعد گفت که متاسف است و اگر گره گوار مایل باشد میتواند شمارهی ادارهی حشرهشناسی را به او بدهد و بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند دکمه را زد و معلوم شد که برای مشخصات فوق/دو/شماره/وجود دارد/ لطفن یادداشت فرمایید/دویستو/بیستو/هفت/... گرهگوار گوشی را گذاشت و برای اولین بار طی آن روز به این فکر افتاد که ببیند به چه نوع حشرهای تبدیل گشته.
بنابراین به جلوی آینه رفت و بدقت مشغول وارسی تصویر خودش شد، شاخکهای بلند قهوهای، پاهای پرزدار و صورت کشیدهی اسب مانند چیزهایی بود که حال گرهگوار را دگرگون کرد چون حقیقت ماجرا این بود که او ترجیح میداد جیرجیرک یا کرم شبتاب یا ملخ باشد اما سوسک نه، در واقع هرچیزی به جز آن سوسک قهوهای چندشاوری که شده بود.
وقایعی که بعد از این اتفاق میفتد به هیچوجه خوشایند نیست و اگر شما جزو انجمنهای دوستدار محیط زیست یا سازمانهای دفاع از حقوق حیوانات هستید پیشنهاد میکنم از خواندن ادامهی ماجرا منصرف شوید، راستش خود من هم ترجیح میدادم این داستان پایان خوشی داشته باشد و منتقدان آن را جزو داستانهای هپی اِند طبقهبندی کنند ولی زمانه زمانهی بدی شده است و دست و دل آدم به این جور پایانها نمیرود. این است که گرهگوار بلافاصله میرود و توی گوگل عبارت چگونه از شر سوسکهای درشت قهوهای نفرتانگیز خلاص شویم را سرچ میکند و از بین تمامی پیشنهادها گزینهی استفاده از سم نظرش را جلب میکند. خوبی قضیه این بود که گرهگوار سامسا جای قوطی سم سوسک را توی انباری میدانست، بنابراین ماجرا زیاد کش پیدا نمیکند. گرهگوار چند قاشق سم را توی یک لیوان آب حل کرد و مقداری از شربت تمشک را هم که شربت مورد علاقهاش بود اضافه کرد و سر کشید.
مسخ؟
سینیور این دو تا داستانی که گذاشتی خیلی خوبن کاش بیشتر بمویسی هوای آدمو عوض میکنه
حرف نداشت حرف نداشت حرف نداشت حرف نداشت حرف نداشت حرف نداشت
دوست داشتم
واقعا قشنگ بود
موافقت با سارینا مخصوصا این داستان خیلی خوب بودش
سینیور من همه پستاتو میخونم خیلی کامنت نمیزارم ولی اگه تاثیر داشته باشه نظرم خاستم بگم که اگه داستاناتونو بزارین واقعا لذت میبرم این دو تا رو که خیلی دوست داشتم
مسخ رو خیلی وقت پیش خوندم و یادآوریه خوشحال کننده ای بود برام
قلم شما قابل تححسینه جناب سینیور
همین
مال خودتونه؟ اگه آره دم شما گرم
ممنون سینیور زامبی من لذت بردم البته نفهمیدم چرا این اسم عجیبو برای شخصیت داستان انتخاب کردین
سلام
فوق العاده بود پستت، پسته قبلیتم محشر بود دوست جوووووونم
موفق باشی
شما انشا چند میشدی تو مدرسه؟
۲۰
این پست هم واسم خیلی اشنا بود خیلی خیلی خیلی !
مطمینم که شبیه اینو یه جا خوندم.البته جسارت نباشه ها .منظورم این نیست که شما کپی یا تقلید کردین. بیشتر شبیه یه برداشت ازاد بود.به هر حال که عالا بود مثل همیشه
مسخ کافکا رو خوندین خانم احتمالن
کافکا در گور می خندد!
نکنه این سرانجام متصور خودته سینیور جان از بس به خدا و پیغمبر و جنتی گیر سه پیچ می دی و آز خودت آیه در می کنی!!!
می گما یعنی کافکا هم تو داستان مسخش می خواست بگه گره گوار همون کارمند بدبخت نوشخوار کننده روزمرگی بعضی وقتها تو دلش به مرقس و یوحنا و شخص مسیح و پاپ بدو بیراه میگفته خدا سوسکش کرده بود؟!!!
وا حیرتا به این جنبه هرمنوتیکی اصلا توجه نداشتم سینیور جان ممنون از روشنگریت و پایان پست مدرن قصه ات !
به این میگن نگاه فرا روایتی!!!
:)
قشنگ بود، من هنوز تو کف اسم داستانک ام.
اونی هم که من خوندم(مسخ)بوده ایا؟
الزایمر گرفتم ایا؟
بله
اوه خدای من خیلی قشنگ نوشتی . انصافا ترشی نخوری یه چیزی میشی- حیف که توی ایران به نویسندگی بها داده نمیشه اگه تو یه کشور خارجی بودی خیلی زود به یه نویسنده مشهور تبدیل میشدی
عالی بود
سلام رفیق !
انسان {رمان مسخ} وصف الحال خیلی از آدمهای این دور و زمونس !
البته خوب نیست که اینجوریه ! ولی خب هس دیگه ! چیکارش کنیم ؟
سلام حاجی
روحانی کافکا خوان!
بعله ! چی فک کردی پس ؟
تو آخرش سوسک میشی زامبی
این خط و این نشون
حالا ببین
خودم با دمپایی میام عیادتت
وبلاگ زیبا با نوشته های عالی
از صبح که شروع کردم کلی خوندم
واقعا ممنون که این همه خوب می نویسی
به من هم سر بزن
نویسنده خوب
لطفن برای حمایت از وبلاگ نویسی آزادانه در نظر سنجی شرکت کنید ،
از حق خودتان و وبلاگ نویسی آزادانه حمایت کنید ،
از دوستان وبلاگ نویس خود که در بندند حمایت کنید ،
و این پیغام را به دوستان خود بدهید
داستان پایان خوبی داشت!