تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

اریک دیگر نیست

تابستان ۷۸ بود که اریک مرد، توی دفتر انجمن ادبی بخش زبان دانشگاه شیراز در حضور ما ۱۵ نفر. هنوز «کارنامه» منتشر می‌شد و در آخرین شماره‌اش داستان «حسین سناپور» چاپ شده بود و ما ۱۴ نفر سرمان را روی میز خم کرده بودیم و داشتیم به صدای داستان‌خوان گوش می‌دادیم و اشک‌هایمان می‌ریخت روی کپی‌های زده شده از کارنامه که جلوی هر کداممان بود. 

اریک را همه باید بشناسند، هر کسی که در دهه‌ی ۷۰ نوجوان یا جوان بوده باید بشناسد، اوایل شلوارهای جین ساکنان آن دهکده‌ی سردسیر در شمال کانادا توجه‌مان را جلب کرده بود و بعد همگی همراه آن همکار پلیسش عاشق اریک شده بودیم، پلیس سفید پوست سریال شمال‌۶۰ 

اریک توی یک دعوا دخالت کرده و چاقو خورده بود، پسر شرور و عصیانگر دهکده - تی وی - از این قضیه شاکی بود و این را به روش خودش نشان می‌داد، به اریک بد و بیراه می‌گفت و می‌گفت که حقش بوده بمیرد «می‌گوید که او آدم احمقی بوده که خودش را وسط یک دعوا انداخته. می‌گوید چرا باید آدم اینقدر احمق باشد که خودش را توی دعوای دیگران جلو چاقو بیندازد؟ این‌ها را می‌گوید و شاخه‌ی توی دستش را به این طرف و آن طرف می‌کوبد و آرام نمی‌شود تا به گریه می‌افتد»* شکارچی سرخ‌پوستی به یادش هنوز فنجانی قهوه‌ی اضافی در کنار خود می‌گذارد و بیسکویتی در آتش می‌اندازد... داستان که به اینجا می‌رسد همه گریه می‌کنیم حتا مغرورترین‌هایمان. 

تی وی به اندازه‌ی همه‌ی ما اریک را دوست می‌داشت، ولی وقتی زنده بود اینها دائم با هم درگیر بودند و بعد که مرد تی وی نمی‌خواست اعتراف کند که چقدر از این بابت متاسف است، لجباز بود، با خودش لجبازی می‌کرد و دلش می‌خواست همه چیز را داغون کند. گاهی اینجوری می‌شود می‌شویم. کسی را می‌رنجانیم، از کسی دلخوریم، دلمان برای کسی پر می‌کشد، بهش احتیاج داریم، ولی نمی‌خواهیم قبول کنیم، به روی خودمان نمی‌آوریم، از دست خودمان عصبانی هستیم، می‌زنیم به جاده خاکی، شاخه‌ی توی دستمان را به اینور و آنور می‌کوبیم و آرام نمی‌شویم تا به گریه بیفتیم...  

* نقل از داستان روحش با ماست «حسین سناپور»

نظرات 1 + ارسال نظر
پاییز بلند پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

کی دس از این لجبازیا بر میداریم؟
نمیخوام گریه کنم
میدونم احکق نبود اما از سر لج خودم میگم احمق بود..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد