رهایم نکن، مرا با خیالت تنها نگذار، من از این آزمون تلخ زندهبگوری بیزارم، توانش را ندارم، خم میشوم میشکنم رنجور می شوم عاصی میشوم قابل ترحم میشوم نفرتانگیز میشوم متنفر میشوم زلزله میشوم ویران میشوم ویرانی می شوم شوم میشوم غبار می شوم اندوه میشوم عبرت می شوم کم میشوم تمام میشوم تلخ میشوم تلخ میشوم تلخ...
دستهایم را با خودت ببر، این دستها چیزی برای گرفتن ندارند، چشمهایم را با خودت ببر این چشمها دیگر به چیزی نمینگرند دیگر نگاه ندارند قلبم را با خودت ببر این قلب عضوی تهیست اگر خواستی آن را به موسسات خیریه بده بگو این قلب یک حفرهی خالیست که تنها به درد تپیدن میخورد، دوست داشتن نمیداند، با آن نمیشود دوست داشت، نمیشود متنفر بود نمیشود دلواپس بود آن را در سینهی دختری بگذارید که با قرص خودکشی کرده باشد به او بگویید تو زندهای مثل درخت چنار پشت همین پنجره که هیچ درختی را دوست ندارد که برگهایش برای دیدن هیچ چیز نمیلرزند تو مثل همین درختی که نوک چاقو روی تنهاش طرح قلبی زده است، وقتی میروی خیالت را هم با خودت ببر، مرا با خیالت رها نکن...
**********
بستهی پیشنهادی هفته:
ببینید: مرثیهای برای یک رویا / دارن آرنوفسکی
بخوانید: کتاب اوهام / پل اُستر