خب بازی میره که رنگ و بوی شوروح به خودش بگیره در حالیکه ۲۷ ثانیه از زمان بازی سپری شده و هنوز توپی از خط دروازهها عبور نکرده و این میتونه اولین تساوی بارسا بعد از حدود ۱۲ بازی یا اگه بخوام دقیقتر بگم ۱۶ بازی باشه البته بازیکنای بارسا هنوز ناامید نیستن و فریادهای گواردیولا اونارو به جلو تشویق میکنه و میگه که برین بچهها برین جلو و به حریف قدرت خودتونو نشون بدین شیربچههای کاتالان البته حریفو هم دست کم نگیرین چرا که اونا هرکولس هستن یعنی تنها تیمی که تونسته تیم ما یعنی بارسلونایی که سیستم تیکیتاکا رو به رخ فوتبال دنیا بکشه (مکث) است و این روحیه و این حرفای گواردیولاست که بارسا رو بارسا کرده و اشتیاق قشنگ پیروزی رو تو رگهای تکتک بازیکنا به جوش میاره...بهله حالا یه فرصت عجیب برای تیم هرکولس و یکی از بازیکنان این تیم که باید والدز باشه یا اینکه نه نیست والدز نیست ترهزگهست نه انگار خودشه بهله خود والدزه منتها نه اون والدز، یه والدز دیگه، حالا تو این بازی دوتا والدز روبروی هم قرار گرفتن یکی توی بارسا و اون یکی برای هرکولس، برای بارسلونا ویکتور والدز و برای هرکولس نلسون والدز، این والدز مهاجمه و اون والدز دروازهبانه و این تقابل قشنگ و هرمنوتیک اسمهاست که فوتبال رو جذاب و شنیدنی میکنه و خارج از این مستطیل سبز دیگه همه با هم رفیقن و والدز اینا و والدز اونا دست قشنگ محبت رو به طرف هم دراز میکنن و البته این حسن اخلاق و فیرپلی و زیباییهای معنوی رو توی برو بچههای گل فوتبال خودمونم میتونیم بهتر از هر جایی ببینیم همونطور که حتمن به یاد میارین و نمیتونین به یاد نیارین و اصلن مگه میشه به یاد نیاورد اون حرکت جوانمردانهی امین متوسلزاده بازیکن تیم ارزشی و اخلاقگرای مقاومت شهید گرانقدر سپاسی رو و این نشون میده که زیربنای ورزش ما بر چه پشتوانهی عظیمی از اخلاق استوار شده و باید به مسئولین امر ورزش واقعن باریکلا گفت، باریکلا مسئولین، شما هم از تو خونههاتون به مسئولین باریکلا بگین و ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنین بهله گویا چند دقیقه از سوت پایان بازی گذشته و باید با هم یه سری به پخش بزنیم و به بچههای پخشم خسته نباشید میگیم خسته نباشید بچهها و بعد از اون به استودیوی فوتبال برتر میریم تا پیمان یوسفی و کارشناسان خوشگل و دوستداشتنی برنامه ما رو در جریان نتیجهی بازی و چند و چون اون و صحنههای داوری قرار بدن.
خداوندا! نه چگونه زیستن را میخواهم به من بیاموزی نه چگونه مردن را، خودم هر دوشو بلدم این فوضولیام به تو نیومده که در مسائل داخلی من دخالت کنی
سرمایههای هر دل زرهاییست که برای نزدن دارد.
( * حرفهاییست که برای نگفتن دارد)
هر مرد داستانی دارد، داستانی مخصوص خودش، زندگیش را نمیگویم، منظورم دقیقن چیزیست که ممکن است آدم وقتی دور یک آتش دستهجمعی نشسته ، با کسانی که نمیشناسد ـ شاید چند کولی یا فروشندهی دورهگرد ـ و دارد توی فنجان قهوهی فلزیاش نگاه میکند برای تعریف کردن انتخاب کند. این داستانها شاید سرگذشت زندگی آدمها نباشد اما جانمایه و جوهر زندگی آنهاست، چیزی که با آنها معنا مییابند، جریانی سیال و نامرئی که زندگی آدمها را سرشار میکند، چیزی که از دیگران متمایزشان میکند، داستانهایی که عمومن یا از عشق الهام میگیرند یا چیزی از عشق در خود دارند، این چیزیست که وجود آدم در آن معنی میشود و آدم دوست دارد آن را پای یک آتش، وقتی هیچ صدایی نیست جز موسیقی گاهبه گاه جرقههای آتش برای دیگران بازگو کند...
.... ای آخرین دریچه زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم ....