میخواستم بگذارم این روزها بگذرد، میخواستم حال و هوایی از عید از این متروکه نگذرد، گمانم این بود که تا زمستان سخت این سرزمین، آزادی را برفگیر کرده، بهاری از این دیار نخواهد گذشت. با خودم میگفتم مادامیکه پای برادرانم در بند است نوشتن از بهار و عید و سال نو کاریست بیهوده و از سر فراموشی، اما...
میدانی، انگار هزار سال است عاشقی نکردهام، عاشقانه نوشتن نمیدانم، عاشقی کردن را اما تو به یادم آوردی، دست کردی توی این وجود خاموش و پژمرده، خاکستر سرد این سالیان را پس زدی و آتش بی رمق جانم را بیرون کشیدی، فهماندیام که هنوز شعله خاموش نشده، هنوز در جایی در اعماق جانم زبانه میکشد و دستان معجزهگر توست که هیزم به آتش میفکند.
تمنای بودنت همان چیزیست، دقیقن همان چیزیست که وامیداردم در این سحرگاه دوم بهار دست به نوشتن ببرم، خیال برم دارد که بهار آمده، سال نو شده، خیال برم دارد که زمین در حال شکفتن است، ولی میدانی.. چیزی که دارد در من میجوشد تو هستی، چیزی که در وجودم، زیر پوستم جریان دارد و نمیگذارد این سیاهی چسبناک جانم را سرشار کند، وگرنه آن بیرون همه چیز سخت ترسناک است، آن بیرون تیرگی و نفرت و نومیدیست که این بهارها سبزش نمیکند..
من نمیدونستم این همه قشنگ عاشقانه مینویسی
عاشقانه نوشتن عاشق بودن میخواهد