تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

هنکاک

بله باید از آن زمانی بگویم که هر روز روی مرز بانوان و آقایان که صندلی نداشت توی اتوبوس می ایستادم و به پنجره تکیه می دادم. تازه مجموعه کامل کتاب های صادق هدایت را هدیه گرفته بودم همان ها که چاپ افست بودند و جلدهای سفید و قهوه ای داشتند و توی بساط دستفروشها پیدا میشد. آن 20 دقیقه ای که توی راه بودم سرم را میکردم توی کتاب و سعی میکردم هیچ کس به تخمم نباشد ولی به تخمم بود. یکی از آن دخترهای عقب اتوبوس که تقریبن هر روز در جای مشخصی مینشست و بیرون را نگاه میکرد به تخمم بود. من معتقدم آدم توی اتوبوس یا باید بیرون را نگاه کند یا کتاب بخواند.  توی مترو هم که قاعدتن باید هدفون بگذاری و موزیک گوش کنی. بعد دیدم که ساعت فیزیولوژیک بدنم هر روز طوری مرا هدایت میکند که درست سوار آن اتوبوسی شوم که دختر بیرون نگاه کن هم سوار است و بعدتر دیدم که راندمان کتاب خواندنم روز به روز کمتر میشود و به راندمان دختر نگاه کردنم افزوده میشود و به این اندیشیدم که باید فکری برای این معضل فرهنگی بکنم. این بود که شماره ام را روی یک تکه کاغذ کج و کوله نوشتم و در لحظه ی مناسب آن را روی کیف دختر بیرون نگاه کن که روی پایش قرار داشت و به طرز چرمناکی سیاه بود گذاشتم. او با چشمانش پرسید که این چیست و من با زبانم جواب دادم که این مال شماست. درست است، حرکت خزی بود ولی این را در نظر داشته باشید که این ماجرا مربوط به سالها پیش میشود، زمانی که موبایل هنوز درست و حسابی اختراع نشده بود و نمیشد ادعا کرد که هیچ کس تنها نیست بلکه میشد ادعا کرد که بیشتر آدمها تنها هستند و من مجبور بودم شماره خانه مان را به دختر بدهم و حتا زیر آن قید کردم ساعات تماس 6 الی 8 بعدازظهر! بله زمانی امکانات در این حد بود.

بعد دختر بیرون نگاه کن که اسمش یادم نیست ولی چشمهایش یادم است چون قشنگ بودند و با آنها از آدم سوال می پرسید به من زنگ زد و اذعان کرد که همیشه حواسش به من بوده در حالیکه بیرون را نگاه میکرده و میداند که در این مدت چه کتابهایی خوانده ام و من سعی کردم که مچش را بگیرم چون من در این جورموارد آدم عوضی ای هستم که سعی میکند دیگران را ضایع کند. قدم بعدیمان این بود که توی حافظیه قرار بگذاریم، عجله نکنید این داستان قرار است نتیجه گیری های مهمی در پی داشته باشد و از این بی سروته هایش نیست و مرگ پاداش کسانی ست که تا آخرین لحظه زندگی کرده اند. توی حافظیه ما با هم مسابقه ی سکوت گذاشتیم به این ترتیب که او مدتی سکوت میکرد و به من یا اطراف نگاه میکرد و بعد من این کار را میکردم چون ما هر دو در این کار تبحر داشتیم و بلد نبودیم یخ رابطه را بشکنیم و مثل دوست دختر/پسرهای آماتور رفتار میکردیم شاید دلیل اصلی اش این بود که ما دوست دختر/ پسرهای آماتوری بودیم. در این فاصله من چند بار سعی کردم حرکات بامزه ای از خودم به نمایش بگذارم که منجر به شکست شد. بعد او کتابی را که برایم آورده بود بدون طی مراسمی به من داد و من که چیزی برای او نبرده بودم پرسیدم که آیا میخواهد برایش بستنی بخرم؟ و این تقریبن شرح کاملی بود از دیالوگهای ما در اولین ملاقاتمان که آخرین آنها هم بود دلیلش هم که در واقع همان نتیجه گیری و پیام اخلاقی این نوشته است در پاراگراف بعدی ذکر میشود.

چیزها(کس ها)یی وجود دارند که وقتی در فاصله ی دوری از آنها قرار داری بسیار جذاب و خواستنی به نظر میرسند، مثلن دختر بیرون نگاه کن با چشمهای زیبا برای من رویایی بود که تحقق یافتنش برابر با نابودیش بود و من که از نظر او یک آدم کول کتابخوان و مرموز بودم تبدیل شدم به کسی که قابلیت های دختربازی اش در حد آلو بخارا است. انگار باید فاصله ات را با آدمها حفظ کنی تا سوپرهیروهایت تبدیل به آدمهای معمولی و پیش پا افتاده نشوند. فرض کنید که نویسنده ای وجود دارد که آدم وقتی نوشته هایش را میخواند می خواهد قربانش برود و دهانش را ماچ کند و حتا تمایل دارد خودش را به او عرضه کند! اما وقتی از نزدیک با این آدم با افکارش شخصیتش و رفتارهایش روبرو میشوی دیگر حاضر نیستی تف هم دم ماتحت یارو بیندازی. این اتفاق چندین بار برای من افتاده و اسطوره شکنی ها کار را به جایی رسانده که در نگاهم دیگر هیچ آدمی گنده نیست یعنی در آن حد که از دیدنش دست و پایم را گم کنم. البته این در حد تئوری ست و باید دید که واکنشم مثلن در برابر دیدن چارلیز ترون در عالم واقعیت چیست!

نظرات 7 + ارسال نظر
شیرفروش محل سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ب.ظ http://milkman.persianblog.ir

جانا سخن از زبان ما میگویی ولی چرا هنکاک؟
تازه مشکل کار اینجاست که بعدا به خودت و حست هم بی اعتماد می شوی
هی می خواهی بت های جذاب برای خودت ردیف کنی ودر عالم خیال بازیشان را تماشا ولی میگویی نکند این هم توخالی از آب در بیاید؟

هنکاک ابرقهرمان مورد علاقه ام است

سوگل سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ http://www.yaddasht88.mihanblog.com

خیلی داستان آموزنده و جالبی بود(البته نمایی از واقعیت!)
راستش این برا خود من هم پیش اومده!! البته به دلیل اینکه ما مثه شما قضیه رو مو شکافی نکردیم و سرسری ازش گذشتیم! زیاد قابل توجه نبوده در این حدی که شما ذکر کردی!
ولی منم همین احساسو که شما ازش حرف میزنی دارم و داشتم!چی میگن بهش؟ همون قضیه دوری و دوستی خودمان.. فک کنم منظورت همین بود.
چارلیز ترون :)

نه منظورم این نبود!

شادی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ http://shadibaqi.blogspot.com/

آفرین بالاخره

مریم سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ

احساس کردم دارم وبلاگ درقند قزل آلا رو میخونم:)

این تعریف بود یا متلک؟!

مریم پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ

من همیشه نوشته هاتو دوس دارم...هم تو هم کسری .
شادباشی

مرسی

مصطفی محمدی جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

من موقع خوندن پست های شما همین حس رو دارم (البته قسمت عرضه کردن خودم به شما رو فاکتور بگیر) ولی دوست دارم با شما هر روز صبح دست می دادم و می گفتم سلام آقای فلانی چه خبر و شما بگی هیچی فلان پست ام رو خوندی و من بگم "یِپ" و ...
خلاصه اینکه بترکی که اینقدر قشنگ می نویسی.

مطمئنن منم تمایلی برا اون قسمتش ندارم! مجله دانشجوییتون خوب پیش میره؟

مصطفی محمدی سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ

من ترم جدید خیلی کم با دوستام همکاری می کنم چون این ترم ترم آخرمه، نه اینکه خدایی نکرده فکر کنی درس می خونم ها! کارآموزی و پروژه خیلی وقت گیرن. این ترم سه تا داستانک نوشتم، هر سه تاش هم در سبک سمبولیسم بود، سعی کردم هر سه تاش رو بر خلاف قانون نانوشته ای که می گه این سبک در خدمت ایده آلیسم هست، تحت تاثیر اندیشه های ماتریالیستی خودم بنویسم. یکی اش رو هم یادمه توی قسمت نظرات وبلاگ شما پست کردم. راست اش رو بخوای یکی از اساتید دوستانم بهش گفته بود که این سبک چیه، سَمبولیسمه یا سَمبَلیسم؟ خودم هم می دونم کیفیت نوشته هام پایینه، ولی بالا آوردن یه استاد ادبیات کلاسیک روی نوشته ات تاثیر چندانی در حس خوبی که در حین نوشتن و خونده شدن بهت دست میده نداره.
ولی بچه های دیگه حرفه ای و مستمر ادامه میدن. چون رشته هاشون اکثرا مربوط به ادبیات و فلسفه است و هدفشون از نوشتن مثل من پرکردن حفره های شخصیتی شون نیست مطلب های خوبی می نویسن. توافق کردیم که هیچ مطلبی ننویسیم که مربوط به موضوع داغ روز باشه مگر طنز، بیشتر در مورد عقاید و طرز فکر بنویسیم و به قول معروف گفتنی تیشه به ریشه بزنیم به جای اینکه وقتمون رو به هرس کردن فصلی برگ های درخت تلف کنیم.

موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد