یکی از کابوسهای زندگی من امشب قرار است اتفاق بیفتد، نمیدانم چطور آن را از سر خواهم گذراند، آخرین بار دو سال پیش این کابوس محقق شد اگر بیشتر از این بخواهم جو بدهم و قضیه را هیجانی کنم ضایعبازی ست، آسمان ریسمان بافتن. من هم آدمی هستم که به شعور مخاطب احترام میگذارم و حوصلهی او را در نظر میگیرم. دوست ندارم خدای ناکرده یک وقت زبانم لال خوانندهی فهیمم را درگیر ذهنیات آشفته و مغشوش خودم کنم و گفتن یک حرف ساده را آنقدر کش بدهم که متهم به زیادهگویی و مهملبافی شوم در حالیکه ایجاز هنر نویسنده است و آدم باید بتواند در کوتاهترین زمان ممکن و با کمترین کلمات حرفش را بزند و اجازه بدهد خواننده برود سراغ کارهایش و یا نکست آیتم، آن هم حالا که دورهی مینیمال و اینجور چیزهاست و کسی حوصلهی مقدمه و موخره و نتیجهگیری را ندارد و اعصابش نمیکشد مثنوی هفتاد من بخواند مخاطب خستهست و دنبال رودهدرازی و لقمهی جویده و هضم شده نیست بلکه فقط مواد خام میخواهد باید مواد خام(کلمات) را ریخت توی فرغون و گذاشت جلویش آنگاه مخاطب فرهیخته خودش متن را میسازد. مرگ مولف یک قضیهی جدیست، مولف باید در واقع بمیرد و کلمات را بریزد آن وسط روی جنازهی خودش و اجازه دهد خواننده تبدیل به نویسنده شود. به خاطر همین بدون مقدمه میگویم که کابوسم چیست، آهان تا یادم نرفته این را هم باید اضافه کنم که مخاطب علاوه بر اینکه از پر حرفی خوشش نمیآید انتظار دارد که مزخرف تحویلش ندهی، یعنی مخاطب امروز اجازه نمیدهد سلیقه و شعور و وقتش را به بازی بگیرید او نمیخواهد زمانی را که صرف خواندن یک مطلب میکند تلف شده ببیند او در جستجوی زمان از دست نرفته است و میخواهد از هر چیزی که میخواند و وقت و انرژیاش را روی آن میگذارد حاصلی به دست آورد در حدی که تحولی در زندگیاش ایجاد شود و آن نوشته تا آخر عمر اثرش را روی زندگی او بگذارد مثلن همین کابوس من باید یک کابوس مهم و اثرگذار و آموزنده باشد وگرنه ارزشی برای خواننده ندارد و کسی وقعی به آن نمینهد و این برای نویسنده یک گناه نابخشودنیست که حتا نوشتههای کوتاهی مانند این مطلب را عذابآور و غیر قابل تحمل میکند، این است که من سریع میروم سر اصل مطلب.
طرفدار بارسایی می ترسی امشب از منچستر ببازه؟
عالی
عالی
عالی
به روح اعتقاد داری؟!