رفتم برای گزینش، شب قبلش ریش ۳ روزهام را تراشیده بودم و احساس قهرمانهای مبارزه مدنی که ساعت ۱۰ شب و در ساعات اوج مصرف بدون واهمه از بابا برقی اتو را به برق میزنند بهم دست داده بود. توی اتاق انتظار با خانم منشی معاشرت کردم که بانویی بود دارای چادر و سیبیل و دماغ و معاشرتمان عبارت بود از معذب بودن دائم و پرهیز از نگاه کردن به یکدیگر. کوروشه باز به نظر من یکی از معضلات ادارات دولتی منشیهای آنها میباشد چون حِدیث داریم که منشی میبایست بانو یا دوشیزهای خوبرو و نیکو اخلاق و ترجیحن مسلط به کامپیوتر، زبان و تایپ و آشنا به امور منشیگری و جنسی باشد کوروشه بسته. روی دیوار سفید و بیروح آنجا تعدادی جملات قصار بزرگان نوشته شده بود که یکی از آنها از مخاطب میپرسید اگر بهشت حق است پس تظاهر چرا؟ و پاسخ من طبعن بیلاخی بود که در ذهنم شکل گرفت.
دیگر اشیاء قابل توجه اتاق عبارت بود از: یک خانم دیگر که گویا مسئول هماهنگ کردن ساعت تعطیلی مهدکودک با شوهرشان بودند، یک نامه با مهر محرمانه که بدون پاکت در معرض دید عموم قرار گرفته بود و همچنین یک قاب عکس دونفره روی دیوار که یکی از آنها با اخم به من خیره شده بود و دیگری داشت با چشمهای تهدید کننده میگفت بذار حالا یک کونی ازت پاره کنم. فضای اتاق مصاحبه دقیقن به منظور ایجاد زمینه برای شاشیدن انسان به خودش طراحی شده بود یک اتاق تقریبن خالی شبیه اتاق بازجویی با یک میز پهن مدرسهای که یک صندلی بدون دسته برای مصاحبه شونده در فاصلهی کمی از آن قرار داشت که به محض نشستن احساس بی پناهی و عدم امنیت از تکیهگاهش به کون و سپس باقی اعضای بدن منتقل میشد.
در جواب احوالپرسی مسئول گزینش گفتم فروگذارم، البته توی دلم چون اینطور خوشمزگیها وقتی توی دل آدم انجام شوند اعتماد به نفس را بالا میبرند خوشبختانه ایشان شبیه سنجاب بوده و لبخند روی لبش باعث میشد که احمقتر به نظر برسد تاکتیک مصاحبهاش هم به این شکل بود که هر سوال را قبل از پرسیدن با تمامینه(ط) و یک نوع آرامش و تاخیر نمایشی روی برگه مینوشت تا به خیال خودش با ایجاد سکوت من را وحشتزده کند ولی همهی این مسائل در مجموع کمک کرد تا من به شرایط مسلط شوم و ریموت کنترل اوضاع را بدست بگیرم.
پرسشها حول محور ولایت فقیر و احکام نماز و روزه و هدف ما از شرکت در راهپیماییها و تجمعات و تظاهرات مناسبتی میگشت و اینکه اول با پای راست وارد دستشویی میشویم یا چپ و من گفتم شما مرا قبول کنید با کله وارد میشوم هار هار هار (طنز فاخر زیرپوستی اثر استاد دهنمکی) در تمام طول مصاحبه فردوسیپور درونم میگفت بلند شو پروندهات را پرت کن تو سقف و بگو مردک پفیوز جعلق(جوعنلق) مگه میخوام برم حوزه که باید برات مبطلات روزه را ردیف کنم؟ آخه عنینه این سوالا چه ربطی به شقیقه و شقایق و شغل من داره؟ بزنم صدا سگ بدی بوزینهی سنجاب دندون؟ ولی خیابانی درونم مرا به آرامش و خویشتنداری دعوت میکرد و میگفت حالا جوابشو بده بعد برو تو وبلاگت دری وری بنویس یه کم فحش بده فحش بده فحش کشش کن. حتا محسن رضایی درونم هم بیدار شده بود و کرم میریخت و میگفت پسرجان اگر مصلحت اقتضا کند و حکم ولی باشد باید خایهی ایشان را هم در حین جواب دادن توی حلقومت فرو ببری و با اپیگلوت* آن را مورد مالش قرار دهی.
در پایان آقای ن ازم خواست که اگر صحبت خاصی دارم بفرمایم و من سخنرانی قرایی در نکوهش ریاکاری و لزوم پرهیز از تظاهر و دیندارنمایی ایراد کردم و ایشان گفتند طیبالله و من گفتم استمنا میکنم توی دلم.
* اپیگلوت: زبان کوچک - مترجم
سلام
طُمَــأنینه (به جای تمامینه)
سخنرانی غـَــرّآ (به جای قرا)
درسته
قربانت
:)))
دمت گرم. اون طمانینه دیگه خیلی سوتی بود ولی بیخیال .حسش نیست درست کنم اونایی که باید بفهمن میفهمن مثل شما
سلام داداچ....................
فروگذارم !!!
بندازتیم!
خیلی عالی بود مخصوصا که خود منم تجربهی گزینش رو داشتم
خیلی وقته وبلاگتو بدون کامنت میخوندم ولی با خوندن مطلب نمیشد نذاشت! قلمت تو خاطرات نویسی خیلی خوبه
مرسی
این تجربهی مشترک همهی ماهاست
به نظرم بازم گذارت این طرفا میافته !!!