خبر دادند که دست پدر شکسته و توی بیمارستان است. توی راه مادر ساکت بود و لبش را مرتب گاز میگرفت فقط وقتی میخواستم بروم از سوپری خرید کنم گفت رانی هلو نگیر دوست نداره. صدایش غمگین و مادرانه بود. اینجور مواقع نمیتوانم سر به سرش بگذارم وگرنه در میآمدم میگفتم اگه هلو دوست نداره چطوری یکیشو ۴۰ سال تو خونه نگه داشته؟ و او میگفت ساکت شو و دستش را انگار بخواهد پشهای را بتاراند در هوا تکان میداد.
به اتاق پدر که رسیدیم من پقی زدم زیر خنده و مادرم دم در خشکش زد. هر دو دست پدر توی گچ بود و آنها را مثل فیلمهای کمدی به قلاب بالای تخت آویزان کرده بودند. رفتم طرفش و میان خندههایم گفتم چیکار کردی بابا چطوری دوتا دستت شکسته؟ و پدر تعریف کرد که داشته از پلههای بانک پایین میامده که پایش به چیزی گیر میکند و از ارتفاع کمی پرت میشود پایین. حالا اینکه چطوری فرود آمده که هر دو دستش از ناحیهی آرنج شکسته چیزیست که فقط از آدمی مثل پدر من بر میآید یعنی شما محال است کسی را پیدا کنید که مثلن از یک جایی هلش بدهید و او به جای اینکه با کف دست زمین بخورد با دو آرنج بیفتد. حالا پدر با دو آرنج شکسته روی تخت خوابیده بود و مادر را نگاه میکرد که داشت آبمیوهها را توی یخچال جا میداد. کارش را عمدن طول میداد و ما میدانستیم که دارد به روش بیصدای خودش گریه میکند و الان تمام پهنای صورتش را اشک پوشانده.
کتابی را که برای بابا برده بودم به طرفش دراز کردم و او طوری که فقط من بشنوم گفت وولک با کیرُم بیگیرُمش؟! اشارهاش به جوک آن یاروی بددهنی بود که میرود خواستگاری و قول میدهد که جلوی دهانش را بگیرد بعد که عروس خانم چایی میآورد بدون قاشق، این مدتی تحمل میکند و عاقبت میگوید وولک با کیرُم همش بزنُم؟ مادر که داشت کمپوتهای توی یخچال را برمیداشت و دوباره توی یک قفسهی دیگر میچید گفت هیچچیمون مث بقیه نیس، هیچکاریمون به آدم نرفته پدرم گفت مثلن چیمون به آدم نرفته؟ مادرم برگشت و گفت مسافرتمون.
و این خود وردگونهای بود گویی که ناگه فضا را جادو کرد و صحنه تار شد و ما پرتاب شدیم به حدود بیست سال پیش یعنی اواخر دههی شصت که خانوادهی خوشبخت ما توی هیلمن سفید پدر نشسته بود و به سمت اصفاهان میرفت تا تعطیلات خود را در آنجا سپری کند. ما سه برادر (که لیوبی، شانگفی و گوانگوی نبودیم بلکه نمایندگان سه نسل متفاوت بودیم که بعدها هر سه مدعی نسل سوخته بودن شدند) در صندلی عقب به ترتیب قد نشسته بودیم. من کیهان بچهها میخواندم که آنوقتها خیلی پلنگ بود و تمام آدم حسابیهای الان در آن زمان کیهان بچهها میخواندند، برادر بزرگترم هزارقصه میخواند که یک مجلهی کارتونی بود با قصههای دنبالهداری همچون «رعد» که اسم اسب یک پسر سرخپوست بود از قبیلهی آپاچی، و برادر بزرگترترم دانستنیها میخواند زیرا ما یک خانوادهی فرهیخته و با فرهنگ بودیم و سرانهی مطالعه در خانوادهی ما چند برابر میانگین سرانهی مطالعه در کشور بود و به همین خاطر هیچکدام از افراد خانوادهی ما تا امروز نتوانستهاند به مّناسب(؟) مهم یا غیر مهم دولتی دست پیدا کنند. مادرم در صندلی جلو نشسته بود و وظایف مادر- همسریاش را ایفا میکرد یعنی به صورت خستگیناپذیری میوه پوست میگرفت و به شوهر و فرزندان صالحش میداد که هر سه گلی بودند از گلهای بهشت. پدرم هم پشت فرمان در احوالات خودش سیر میکرد، روی فرمان با دو دستش ضرب گرفته بود و همراه با قوامی و عبدالوهاب شهیدی زمزمه میکرد، بله من در کودکی این خوانندههای عتیقه را میشناختم چون ما یک خانوادهی فرهیخته و فرهنگی بودیم که سرانهی گوش دادن به موسیقی در آن فلان بود و مثل بچههای الان نبودیم که ستارگان موسیقی شان ساسیمانکن و علیشمس و از این دست بچهکونیها هستند و اگر برایشان دلکش و قمرالملوک وزیری بگذاری میگویند این مردک چرا انقدر صداش کلفته؟!
در اواسط راه چراغ بنزین روشن میشود و پدر که مرد دل گندهایست اظهار امیدواری میکند که به زودی به پمپبنزین بعدی برسیم اما مادر که زنی قانونمند و دارای دیسیپلین میباشد اذعان میکند که خیر باید دور بزنیم و برویم توی پمپ بنزینی که در طرف دیگر جاده واقع شده و همین ۱۰ دقیقه پیش ردش کردیم. پدر تلاش مذبوحانه میکند که خانم مطمئن باش تا پمپ بعدی میرسونیم آخه ده دقیقه رفت ده دقیقه هم برگشت عقب میافتیم مادر میگوید که اهمیتی ندارد و دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. البته این جمله را در موارد دیگری به کار میبرند ولی پدر اشارهای به این موضوع نمیکند چون او آدم سهل و ممتنعیست و نمیخواهد هیچکس را با خودش دشمن کند مخصوصن زنش را بنابراین توی دوربرگردان بعدی دور میزند تا نشان دهد دموکراتترین همسر دنیاست.
در فاصلهی رسیدن به پمپ و بنزین زدن مادر به خواب میرود و وقتی بیدار میشود به پدر که دارد از برت دامنکشان رفتم ای نامهربان را میخواند لبخند میزند و بعد سرش را روی شیشه میگذارد و به مناظر بیرون چشم میدوزد و این حرکت موجب میشود که تابلویی با این مضمون ببیند: شیراز ۶۵ کیلومتر. در آن لحظه هیچ فکر ناجوری به ذهن مادر خطور نمیکند و بد به دلش راه نمیدهد ولی چند دقیقه بعد با دیدن تابلوی شیراز۵۵ سربرمیگرداند سمت پدر و میگوید فلانی (یعنی بابام) کجا داریم میریم؟ چرا داریم به شیراز نزدیک میشیم؟ و پدر ترجیعبند رفتم که رفتم را رها میکند و میکوبد به پیشانیاش که «وااای دیدی چی شد؟ وقتی بنزین زدم دیگه یادم رفت دور بزنم برگردم سمت اصفاهان!» بعد یک سری دیالوگ ۱۸ پلاس بین آنها رد و بدل میشود و در نهایت مادر برمیگردد سمت ما که همچنان مثل بز اخفش سرمان توی مجلههاست و میگوید شماهام لنگهی باباتونین گیج و بیخیال. ولی این جمله برخلاف انتظار مادر قند توی دل ما آب میکند چون در کودکی پدرها سوپرمنهای فرزندان هستند. برادر وسطی میگوید چه بهتر،آخه اصفاهانم شد شهر؟ وی یک ناسیونالیست دو آتشه است که اعتقاد دارد اصفهان به خاطر اینکه یک شهر اسلامیست حق شیراز را که شهریست با جذابیتهای تاریخی طاغوتی خورده و به همین خاطر از اصفهان متنفر است و هنوز هم تنفرش را حفظ کرده تا امروز.
وقتی به اتاق توی بیمارستان برمیگردیم مادر همچنان دارد نگرانیاش را روی اشیاء اتاق میریزد (گلدانی را جابجا میکند، پردهی اتاق را پس میزند، ملافهی تخت را مرتب میکند) و پدر دارد به من نگاه میکند و من دارم از اتاق بیرون میروم چون معنی نگاه پدرم این است که آن دو را تنها بگذارم.
بله همشهری عزیز...
و ضمنا فقط یه مادره که حتی در بدترین شرایط هم یادشه کی کی چه دوست داره...کی چی دوست نداره...
و فقط پدره که غمش ته دل آدمو می لرزونه حتی اگه فقط از اون بر بیاد که با آرنج از پله های بانک فرود بیاد...
و اینکه کیهان بچه ها...فقط به عشق اون میشد پول تو جیبی ها رو نداد آدامس عسلی و چی و چی...چه می دونستیم یه زمانی کلا اسم کیهان که میاد کهیر میزنه آدم تنش جوری که خوب هم نمیشه...
خیلی وقته می خونمتون...
لطف دارین
واقعا چه شخصیت جالبی
شیوا بود مرسی کلی هم خندیدیم سر صبحی
:)
عجب پستی بود پسر . یک نوستالژی درست حسابی ، میشد تو همشهری داستان چاپش کرد البته با کمی سانسور ;)
مرسی رفیق
من الان اینو خوندم انگار که مورفین تزریق کردم ، نشئه کننده بود
:))) عجب
نصفه شبی همه رو بیدار کردی! بی تربیت!
نمیشه یه کم، کمتر قشنگ بنویسی؟
D:
وای خیلی باحال بود.
سروش کودکان حتا
بچه ها گل آقا