* در اپیزود آغازین فیلم inglourious basterds تارانتینو که در ایران به حرامزادههای لعنتی ترجمه شده افسر پلیس مخفی آلمان طی صحنهی بسیار تاثیرگذاری مردی را با تهدیدهای خردکنندهاش وادار میکند که خانوادهی همسایهی یهودیاش را که در زیرزمین خانهی او پنهان شدهاند لو بدهد و بعد شاهد کشتار بیرحمانهی آنها باشد. افسر آلمانی مرد را در موقعیتی قرار میدهد که از میان شرافت و انسانیت یا جان خود و خانوادهاش یکی را برگزیند...
** در ورودی شهر کنار تابلوی به شهر شهیدپرور فلان خوش آمدید تابلویی دیدم که شهروندان را دعوت میکرد که با استفاده از یک تلفن ۳ شمارهای با ادارهی اطلاعات همکاری کنند. دعوت آشکارا برای خبررسانی و جاسوسی همسایه و خانواده و خویشان و شهروندان دیگر با این شعار: هر شهروند یک کارمند ادارهی اطلاعات! و کور شوم اگر دروغ بگویم. آری، در چنین جایی زندگی میکنیم، برادر از برادر هراس دارد پسر از پدر پسر عمو از پسر عمو و همسایه از همسایه. محیط کار (بویژه اگر دولتی باشد) که دیگر نیازی به گفتن ندارد، همکاران رقیبان چشمتنگ یکدیگرند و آدم فروشی نردبان ترقی و پیشرفت شغلی. ولی اینجا دیگر صحبت جان در میان نیست، نرخ آدمها پایین آمده، شرافت تنها چیزیست که در این مملکت ارزان و ارزانتر میشود، در ازای مزد ناچیزی میفروشند و حتا از این هم بدتر؛ فروختن عادت شده اگر چه بدون مزد باشد، نهادینه شده، با گوشت و خون ما درآمیخته و تبدیل شده به فرهنگ، برای آن از یکدیگر پیشی میگیریم، بفروش تا فروخته نشی. و ما همچنان مدعیان دروغین فرهنگ دیرینه و تمدن هزاران سالهایم...
بله متاسفانه...
برادر برادرو فروخت و پدر مادرو
به لجن کشیدن هرچی اعتقادو باورو
خدا نشست و گریه کرد و خداییشو پس داد
ابلیس از غصه مست کرد، هرچی خورده بود پس داد
دردناک بود ....
اون صحنه ی اول این فیلم من رو واقعا کشت. یعنی خیلی بد بود. خیلی.