تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

از عشق و دیگر اهریمنان

دیباچه: این پست دنباله‌دار را پیش از این منتشر کرده بودم، حالا با اندکی دخل و تصرف بازنشر میکنم. آیا این کارم دلیل خاصی دارد؟ بله. آیا شما باید آن دلیل خاص را بدانید؟ خیر.

این عشق و عاشقی هم برای خودش عالمی دارد، من میگویم این که شما در حال حاضر با یک نفر هستید که جانتان برای هم در می‌رود و دائم مشغول لاو ترکاندن و قربان صدقه رفتن هستید لزومن نشانگر آن نیست که مرد یا زن رویاهایتان را پیدا کرده‌اید و آسمان باز شده و شخص مورد نظر عدل افتاده بغل شما، نه آقا جان این فقط اشاره‌ی دردناکی‌ست به عشق‌هایی که می‌توانستید داشته باشید و از دستشان داده‌اید، میخواهم بگویم که هر دو نفر مرد و زنی در دنیا به طور بالقوه توانایی این را دارند که عاشق هم بشوند و اگر این اتفاق نیفتاده فقط به خاطر جبر زمانی و مکانی و این قانون دست و پاگیر طبیعت است که انسان در آن واحد می تواند تنها در یک مکان باشد و فرصت آشنایی با تمام انسانهای دیگر را که در آن ظرف مکانی نیستند از دست میدهد و گر نه هر کدام از ما پتانسیل آن را داریم که با هر کس دیگری به جز نفری که اکنون در کنارمان است روابط عاشقانه داشته باشیم. مثلن از کجا معلوم که اگر من در آمریکا بدنیا آمده بودم در حال حاضر با چارلیز ترون یا آنجلینا جولی مشغول رد و بدل کردن دل و قلوه و بعضن چیزهای دیگر نبودم؟ چه اشکالی دارد؟ شما  خواهران گرامی هم میتوانید همین تحلیل را در مورد براد پیت و جورج کلونی به کار ببرید. 

راست و حسینی اش را بخواهید من شخصن عشق و عاشقی را خیلی زود حتا قبل از این که اسم این حس را بدانم شروع کردم، یعنی در واقع کمیت عاشقیت های دوران کودکی ام خیلی بالاست و یک جورهایی در این زمینه بیش‌فعال به حساب می‌آمدم حالا نه اینکه هر جنس مخالفی را می دیدم فورن دلباخته اش میشدم، آخر بدون شک آن موقع هنوز هورمون تستسترون هم در بدن من تولید و ترشح نمیشد، ولی این احساس اسمش هر چه بود یک چیزی را در درون من(و نه بیرونم!) تکان می‌داد و دنیایم را برای چند روز هم که شده تحت الشعاع قرار میداد... اولین بار توی یک عروسی فامیلی عاشق شدم، هنوز مدرسه نمی رفتم، معشوقه ام(!) از من بزرگتر بود ولی آنوقتها هم مثل الان انتلکتوئل بودم و اختلاف سن برایم اهمیتی نداشت. یک بلوز و دامن سر هم صورتی (ماکسی؟)  با حاشیه‌ی توری، از اینها که تن عروسکهای باربی میکنند، پوشیده بود و همچون اختر تابناکی در آسمانِ زیبایی و حرکات موزون میدرخشید یعنی بزرگترهای مجلس رسمن رفته بودند کُله و میدان را برای این رقاص کوچولو خالی کرده بودند، حقیقتش من بچگی‌هایم به چشم برادری خوب چیزی بودم و در بین پسرهای همسن و سال فامیل رقیبی از این لحاظ‌ها نداشتم و مطمئن بودم اگر این خال آس قرار باشد نصیب کسی شود آن یک نفر من هستم. حالا یادم نیست که قصد داشتم در صورت بدست آوردنش چه کاری باهاش صورت بدهم، آخر کار زیادی هم از دستم ساخته نبود، در حد همان خاله بازی و اینها.

خداییش تا مدتها به این عشق اولم وفادار بودم، یعنی تا سال سوم دبستان که عاشق دختر معلممان شدم. البته از خانم قطعی که معلم کلاس اولم بود فاکتور میگیریم چون همه‌ی بچه‌های کلاس عاشقش بودند و من او را جزو تجربیات عشقی‌ام به حساب نمی‌آورم، حکمن احساسات کودکانه چشمم را کور کرده بوده. خانم قطعی آخرین معلم زنی بود که داشتم بعد از آن انگار ملخ نسل آنها را خورد و قحطی خانم معلم آمد (آرایه ی ادبی جناس بین قطعی و قحطی را که دارید؟) سال سوم هم یک آقای معلم مزخرف داشتیم که من به خونش تشنه بودم، از کج ماجرا ایشان همسایه‌ی ما هم بودند. یک روز من که طبق برنامه‌ی هر روزه که از مدرسه برمیگشتم به در بسته و خانه‌ی خالی و کلیدِ نداشته خورده بودم و منتظر بودم این آقای معلم بیاید رد بشود تا من بتوانم از در بروم بالا توسط این آقای دلسوز خفت گیر شدم که بیا برویم خانه‌ی ما تا خانواده‌ات بیایند، راستش اصلن نگران بر باد رفتن عصمتم نبودم چون آن بیچاره موجود قد کوتاه نحیفی بود که حتمن از پسش بر می‌آمدم در ضمن آن موقع‌ها رسم بود که همه ی معلم‌های بچه‌باز و دگراندیش را میگذاشتند دبیر پرورشی مدارس راهنمایی! خلاصه قبول کردم و اصلن هم پشیمان نشدم، باور کنید هنوز مزه‌ی آبگوشتی که آن روز خوردم زیر زبانم است. فقط مشکل اینجا بود که در آن خانه تمبانم دوتا شد و در عالم بچگی مانده بودم عاشق دختر معلمم بشوم یا زنش؟ من نمی دانم این زن چطور حاضر شده بود بله را به این آدم کوتوله بدهد، نه اینکه فکر کنید چون بچه‌ها همه ی آدم بزرگها را قد بلند و رعنا می‌ببینند این را می‌گویم، نه، قسم میخورم که این فرشته نیم متر از شوهرش بلندتر بود و حتا با معیارهای امروز هم داف به حساب می‌آمد، این اولین برخورد من با یک میلف بود هر چند هنوز این واژه اختراع نشده بود. دخترش هم یک نمونه‌ی کوچک از خودش با بلوز و شلوار صورتی! اسمش مژگان بود و شد مژگان من در طول اقامتمان در آن کوچه ی باریک و دراز... 

                                                                                                       to be continue...  

نظرات 2 + ارسال نظر
دیوونه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ب.ظ http://yedivoneh.wordpress.com

قبول دارم اما این جبر زمان و مکان فرهنگ و نگرش آدمها رو هم عوض میکنه جوری که اگه بذاریشون کنار هم هیچ شباهتیباهم ندارن. از اینکه شما در بچگی هم خوش تیپ بودی بر منکرش لعنت

یعنی هیچ دو نفری که غیر هموطن یا غیر همزبان باشن عاشق هم نمیشن؟

هانیس شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:27 ق.ظ

همینه . مرغ و خروس هم به هم خو میکنند وقتی تو یه جای بسته قرار بگیرند . سریال لاست نبود؟ چند نفر عاشق هم شدن تو اون جزیره؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد