دیگر وارد دبیرستان شدهام، پشت لبها چند لاخ مو سبز شده که نمیدانم با چه اعتماد به نفسی به آن میگوییم سیبیل (بعدها به این نوع سیبیلها میگوییم دو بیل و یک خاکانداز) صدایمان شده مثل خروس سرما خورده و دماغمان بیشتر از باقی اندامها تحت تأثیر سن رشد قرار گرفته ، کمکم نقش هورمونها دارد در عاشق شدنهایمان پررنگ می شود. تازه این اتوبوسهای آکاردئونی ایکاروس وارد ناوگان حمل و نقل درون شهری شده که وقتی راننده گازش را میگیرد قسمت جلوی اتوبوس که مردانه است توی لاین یک میرود و قسمت خواهران توی لاین سه! آن وسط هم که مرز مشترک است و رسیدن بهش مستلزم رد کردن هفتخوان و دارا بودن شرایط مناسب سنی و پیشکسوتی و سایز (گردن برای آقایان و سینه برای بانوان). شاید باورتان نشود ولی توی جو خفهی آن روزها ایستگاههای اتوبوس و خود اتوبوسها بار کافی شاپها و محلهای قرار و دیتینگ و لاو ترکاندن و مخ تلید(؟) کردن بسیاری از جوان ها را به دوش می کشیدند. توی یکی از همین اتوبوسها بود که تیری که از ابروی "ابرو کمون" رها شده بود قلب مرا نشانه گرفت (هیوووغ). ابروکمون، دختری که ویژگی چهرهاش چشمهایش بود و البته ابروهای کمانیاش (الان به دختری که ابروهایش کمانی باشد چه چیزی اطلاق میشود؟) دیگر تمام بچه های خط راز ما را می دانستند و طبق قانون نانوشتهای کسی دور و بر او نمیپلکید.
برای ما بچههایی که جوانیمان در سالهای آخر دهه ی هفتاد گذشت جرأت عاشق شدن و شهامت ابراز آن چیزی نبود که در وجود همه باشد و مستلزم یک پروسهی طولانی بود که با نگاه شروع میشد، با رد و بدل کردن نامه ادامه پیدا میکرد و شاید میرسید به قرارهای دزدکی پر التهاب و استرس. اصلن مثل حالا نبود که یک صبح تا عصر چهار بار خانه خالیات را با چهار نفر مختلف "مکان" کنی. این بود که در تمام طول سال آخر دبیرستان کار من این بود که هر روز صبح یک مسیر طولانی تا پشت پارک شهر و خیابان سمیه را پیاده گز کنم تا ابروکمون و دو دوستش را اسکورت کرده باشم و ظهرها توی ایستگاه دانشکدهی پزشکی منتظر باشم تا آنها بیایند و دوستش با آرنج به پهلویش بزند و من بدانم که دارد راپرت بودن من را بهش میدهد و بعد آنقدر منتظر بمانیم تا هر دو بتوانیم سوار یک اتوبوس شویم.
اواخر همان سال بود که پیشرفتی توی کارم حاصل شد، بچه های باتجربه تر یادم دادند که می توانم شماره تلفنشان را گیر بیاورم، توی مجتمعی که ما زندگی می کردیم قبضهای تلفن و برق و اینها را سر موعد میگذاشتند توی بورد طبقهی اول و من توانستم با کمک بچههای محل قبض تلفن اردیبهشت ماه 76 منزل ابروکمون را سرقت کنم. ولی هیچ وقت فرصت استفاده از آن دست نداد... در نزدیکی ساختمان آنها یک ایستگاه اتوبوس متروکه با میلههای آبی وجود داشت که تغییر کاربری داده بود و تبدیل شده بود به پاتوق جوانهای محل، در یکی از بعدازظهرهای پاییزی من و ایوب توی ایستگاه نشسته بودیم و به رسم آن سالها یکی از آهنگهای داریوش یا شهیار قنبری و اینها را میخواندیم که دیدم ایوب بلند شده و با اشتیاق برای کسی دست تکان میدهد، مسیر نگاهش را دنبال کردم و خیلی راحت توانستم ابروکمون را تشخیص بدهم که با تیشرت نارنجی بالا تنهاش را از پنجرهی اتاقش بیرون آورده، سرش را برگردانده سمت ما و دارد برای ایوب دست تکان می دهد...
ایوب پسر خوش تیپ و محبوبی بود و راستش من خودم اگر دختر بودم دست رد به سینهاش نمیزدم، مساله اینجاست که ابرکمون نگذاشت من بفهمم اولین عشق جدیام چرا و چطور تمام شد و آیا اصلن شروع شده بود؟
اما قضیهی عشقهای اتوبوسی به همینجا ختم نمیشود، ما آدمهای قشر متوسط بخش مهمی ازکودکی و جوانیمان توی اتوبوسها و صفهای نان نفله میشود و تعجبی ندارد اگر لوکیشن بسیاری از خاطراتمان این جاها باشند. بله باید از آن زمانی بگویم که هر روز روی مرز بانوان و آقایان که صندلی نداشت توی اتوبوس میایستادم و به پنجره تکیه میدادم. تازه مجموعه کامل کتابهای صادقهدایت را هدیه گرفته بودم همانها که چاپ افست بودند و جلدهای سفید و قهوهای داشتند و توی بساط دستفروشها پیدا میشد. آن 20 دقیقهای که توی راه بودم سرم را میکردم توی کتاب و سعی میکردم هیچ کس به تخمم نباشد ولی به تخمم بود. یکی از آن دخترهای عقب اتوبوس که تقریبن هر روز در جای مشخصی مینشست و بیرون را نگاه میکرد به تخمم بود. من معتقدم آدم توی اتوبوس یا باید بیرون را نگاه کند یا کتاب بخواند. بعد دیدم که ساعت فیزیولوژیک بدنم هر روز طوری مرا هدایت میکند که درست سوار آن اتوبوسی شوم که دختر بیرون نگاه کن هم سوار است و بعدتر دیدم که راندمان کتاب خواندنم روز به روز کمتر میشود و به راندمان دختر نگاه کردنم افزوده میشود و به این اندیشیدم که باید فکری برای این معضل فرهنگی بکنم. این بود که شمارهام را روی یک تکه کاغذ کج و کوله نوشتم و در لحظهی مناسب آن را روی کیف دختر بیرون نگاه کن که روی پایش قرار داشت و به طرز چرمناکی سیاه بود گذاشتم. او با چشمانش پرسید که این چیست و من با زبانم جواب دادم که این مال شماست. درست است، حرکت خزی بود ولی این را در نظر داشته باشید که این ماجرا مربوط به سالها پیش میشود، زمانی که موبایل هنوز درست و حسابی اختراع نشده بود و نمیشد ادعا کرد که هیچ کس تنها نیست بلکه میشد ادعا کرد که بیشتر آدمها تنها هستند و من مجبور بودم شماره خانهمان را به دختر بدهم و حتا زیر آن قید کنم ساعات تماس 6 الی 8 بعدازظهر! بله زمانی امکانات در این حد بود و دانشمندان جوان کشور هنوز اینقدر زندگی را برای شهروندان ساده و مرفه نکرده بودند.
بعد دختر بیرون نگاه کن که اسمش یادم نیست ولی چشمهایش یادم است چون قشنگ بودند و با آنها از آدم سوال میپرسید به من زنگ زد و اذعان کرد که همیشه حواسش به من بوده در حالیکه بیرون را نگاه میکرده و میداند که در این مدت چه کتابهایی خواندهام و من سعی کردم که مچش را بگیرم چون من در این جور موارد آدم عوضیای هستم که سعی میکند دیگران را ضایع کند. قدم بعدیمان این بود که توی حافظیه قرار بگذاریم، عجله نکنید این داستان قرار است نتیجه گیریهای مهمی در پی داشته باشد و از این بی سروتههایش نیست، مرگ پاداش کسانی ست که تا آخرین لحظه زندگی کردهاند. توی حافظیه ما با هم بازی سکوت را انجام دادیم به این ترتیب که او مدتی سکوت میکرد و به من یا اطراف نگاه میکرد و بعد من این کار را میکردم چون ما هر دو در این کار تبحر داشتیم و بلد نبودیم یخ رابطه را بشکنیم و مثل دوست دختر/پسرهای آماتور رفتار میکردیم شاید دلیل اصلی اش این بود که ما دوست دختر/ پسرهای آماتوری بودیم. در این فاصله من چند بار سعی کردم شخصیت بامزهای از خودم ارائه بدهم که منجر به شکست شد. بعد او کتابی را که برایم آورده بود بدون طی مراسمی به من داد و من که چیزی برای او نبرده بودم پرسیدم که آیا میخواهد برایش بستنی بخرم؟ و این تقریبن شرح کاملی بود از دیالوگهای ما در اولین ملاقاتمان که آخرین آنها هم بود و خب میشد این را از همان دوم (یعنی بعد از دیدارمان) پیشبینی کرد.
چیزها(کس ها)یی وجود دارند که وقتی در فاصلهی دوری از آنها قرار داری بسیار جذاب و خواستنی به نظر میرسند، مثلن دختر بیرون نگاه کن با چشمهای زیبا برای من رویایی بود که تحقق یافتنش برابر با نابودیش بود و من که از نظر او یک آدم کول کتابخوان و مرموز بودم تبدیل شدم به کسی که قابلیتهای دختربازیاش به طرز رقتانگیزی پایین است چون معتقد است دختربازی اصولن کار رقتانگیزیست. انگار باید فاصلهات را با آدمها حفظ کنی تا سوپرهیروهایت تبدیل به آدمهای معمولی و پیش پا افتاده نشوند. فرض کنید که نویسندهای وجود دارد که آدم وقتی نوشتههایش را میخواند میخواهد قربانش برود و دهان و قلم و کیبوردش را ماچ کند و حتا تمایل دارد خودش را به او عرضه کند! اما وقتی از نزدیک با این آدم با افکارش شخصیتش و رفتارهایش روبرو میشوی طوری سرخورده میشوی که میخواهی قلم و کیبورد طرف را در خوشبینانهترین حالت توی دهانش فرو کنی. اما از این حرفها گذشته پرسش اساسی این است که آفت عشق عادت است یا کشف یا عاشق نبودن؟
بنظرم کاری نبوده که نکرده باشی برادر من . چی بگم.
خیلی خوب مینویسی
منتظر ادامه اش هستم
دوبیل و یک خاک انداز :))))))