چهار روز مانده به نوروز ۸۵. تلفن خوابگاه دانشگاه تهران را میگیرم. صدای غمگین و کمی هیجانزدهی مهدی بهم میگوید پایهی مسافرت پیاده هستی؟ نمیگوید به کجا و من هم نمیپرسم. تردید نمیکنم. میگویم که میآیم.به راستی که داشتن دوستی مثل من برای هر آدمی یک موهبت است(اوه یس)، کسی که نه و چرا توی کارش نباشد.مهدی میگوید شاید زیاد طول بکشد و اینکه پول و هر چیزی که فکر میکنی به کارت میآید با خودت بردار. چه چیزی به کارم میآید؟ واقعن هیچ چیز. به کار آمدن برای آدمی که آن روزها بودم زیادی خوشبینانه بود. هر چند اهل فال و سر کتاب باز کردن و اینها نیستم ویرم میگیرد که برای نمک ماجرا به سراغ حافظ بروم. ایشان اما شوخی سرش نمیشود. این غزل را میگذارد توی کاسهام که اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد، باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. کم مانده بگوید کاسه کوزهات را جمع کن همین شبانه بزن به راه. هر چه پول نقد دارم برمیدارم. همینطور یک نیم سکه که جایزهی پرسنل نمونه شدن پارسال است و ۳ ماه بعد از دریافتش اخراج شدم.
با اولین اتوبوس فردا راه میفتم و شب توی خوابگاه خلوتی که بیشتر ساکنانش برای تعطیلات رفتهاند به مهدی میپیوندم. توی فواصل کوتاهی که با تلفن حرف نمیزند کلهی همدیگر را با موزر میتراشیم و همزمان با دیدن تصویرمان در آینه به بیعدالتیهای طبیعت میاندیشیم. به اینکه جاستین تیمبر لیک و جود لا وقتی کله میتراشند چه شکلی میشوند و ما به چه هیبتی در میآییم. اصلن موضوع خیلی فراتر از جبر جغرافیاییست، جبر تاریخی، جبر زیستشناسی، جبر ژنتیک، جبر دینی و خیلی جبرهای دیگر را در بر میگیرد. یعنی میشود گفت که جبری در کار نیست بلکه صحبت نقص ژنتیک است، آخر چطور میشود یک عده همه چیزشان جفت و جور باشد؟ موی نرم و خوشحالت(نمیگویم خوشرنگ چون به نظرم موی مشکی خوشرنگترین است)، پشم و پیل در حد معقول و مثل بچهی آدمیزاد نه مثل توله خرس، هر بامبولی هم که سر ریخت و قیافهشان در بیاورند خوشتیپ باقی بمانند.
مهدی از گمرک یک سری وسایل و تجهیزات خریده که شامل دو تا کیسه خواب، یک جفت پوتین سربازهای آمریکایی اصل که رد خراشیدگی یک گلوله هم رویش است، یک کولهپشتی سربازهای انگیلیسی اصل که اسم سرباز بخت برگشتهای که احتمالن توی عراق کشته شده روی درش به چشم میخورد، یک یقلَوی سربازهای ایرانی اصل، الکل جامد، نقشهی راههای استان تهران و... میشود (چطوری یادم بود که آخر این جملهی ۵ خطی باید میشود بگذارم؟). اولین اشتباه را همان شب با شستن یکی از کیسه خوابها مرتکب میشویم. فردا صبح با استشمام بوی سگ خیس که از کیسه خواب خشک نشده برمیخیزد درمییابیم که یک نفرمان باید بیرون کیسهخواب بخوابد. صبح از خوابگاه بیرونمان میکنند. مقصد مشخص شده: قم! مهدی مذهبی نبود، یعنی از این کسخلها نبود که پیاده و پاپتی راه میفتند میروند زیارت. کارش دلایل شخصی داشت، دقیقتر بگویم دلایل احساسی. البته وقتی شنیدم که از بین گزینههای مشهد و کربلا و قم آخری را انتخاب کرده نه تنها خدا را شکر کردم بلکه ۱۰۰۰ تومن هم گذاشتم کنار که بیندازم توی حرم حضرت معصومه به شکرانهی دفع این بلا. یعنی تصور اینکه ۱ ماه توی جادههای منتهی به کربلا یورتمه بروم مو را به تنم سیخ کرد.
فعلاً لایک، تا بعد.
سلام اوسو .
عامو ، یی وقتی نترسیدین ای راننده های سیبیلو ، جفتتون ر بلند کنن ؟ پناه بر خدا............
حالا به اونجا هم میرسیم
خب که چی؟
هیچی
یعنی آره و اینا ؟!!!!
حالا
بی صبرانه منتظر بقیه ش هستیم ..........
خب..............بعدش چی شد ؟
عجله نکن اینترنت ندارم
دربارهی رمان "پرندهی من" فریبا وفی
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2012/12/121206_l06_books_fariba_vafi_aa.shtml
مگه تو کدوم خراب شده ای که اینترنت نداری؟؟:)))
:))
سلام داداچ...............
هنوز به نت دسترسی نداری ؟!!
نه هنوز!
از قلمت خوشم میاد...از فضا سازیت، پس بیا و درویش رو منتظر ادامه ماجرا نذار زیاد
ارادت سینیور. ارادت.
یه فائزه میشناسم که ازش خوشم نمیاد امیدوارم اون نباشی
ام.. چه ترسناک شد
نه من شناختِ خاصی ازت ندارم قطعن تو ام نداری
یه نوید نامی دوستم بود که از طریقِ اون وبتو میخوندم و میخونم هنوز گاهی
فک نکنم اون باشم !
نوید باید همون مستر ایمپیوس باشه. سلام منو بهش برسون