تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

خری در میقات (سیزن ۳)

پیش از اینکه استخوان درد ناشی از خوابیدن در جای تنگ بیدارمان کند صدای روحبخش مردی که ما را به شتافتن به سوی بهترین عمل میخواند از خواب می‌پراندمان. یک بار در جمع رفقا این سوال مطرح شد که اگر اوضاع مملکت برگردد و زور بیفتد دست ما و بتوانی از خجالت هر کسی که میخواهی در بیایی چه کسی را برای خالی کردن عقده‌های چندین ساله انتخاب میکنی؟ بر خلاف انتظار و مطابق با نظرسنجی‌های موسسه‌ی آمارکیری گالوپ، انتخاب هیچکس از مسئولین و سران حکومت نبود، با تقریب خوبی همه‌ی حاضرین در جمع رویای شبی را در سر می‌پروراندند که مکبر یا موذن (یا هر کوفت دیگری که اسمش است) مسجد محلشان را خفت کنند و انتقام تمام خوابهای شیرین دم صبحی را که نعره‌های وی توی بلندگوی مسجد بر ایشان حرام کرده ازش بگیرند.

 مثل حرفه‌ای‌ها چادر و وسایلمان را جمع می‌کنیم و آفتاب‌نزده از مقعد می‌زنیم بیرون. پیش از خارج شدنمان یک آقای میانسال به سمتمان می‌دود و می‌پرسد که آیا به قم می‌رویم و آیا می‌خواهیم پیاده برویم؟ با آمیزه‌ای از افتخار و بدبینی جواب مثبت می‌دهیم. آقاهه دست می‌کند و خیلی زیرپوستی نفری ۵ هزار تومن (۵ تومن اون موقع!) میگذارد کف دستمان و خواهش میکند که با این پول یک ناهاری چیزی توی راه بخوریم و در عوض برایش توی حرم دعا کنیم. ما که کمی از این حرکت صدقه‌طور شوکه شده‌ایم میگوییم که کاری که می‌توانیم برایش بکنیم این است که پولش را بعنوان نذر توی حرم بیندازیم و بعد در حالیکه داریم به چلوکباب فکر می‌کنیم از آنجا دور می‌شویم.

اتفاق بعدی خیلی زود می‌افتد. ماشین مدل بالایی چند قدم جلوتر از ما می‌ایستد، شیشه‌ی جلو آرام پایین می‌آید و دستان کوچک دختر بچه‌ای که کنار مادر زیبایی نشسته ۲ پاکت شیرکاکائو را بدون هیچ حرفی به سمت ما می‌گیرد، شیشه آرام بالا می‌رود و ماشین از ما که بدون هیچ حرفی شیرکاکائوها را گرفته‌ایم دور میشود. همه چیز کامل است، تمام کائنات در آن لحظه در هماهنگی بی نظیری به سر میبرند، دو طرف در توافقی خاموش دریافته‌اند که صحنه را با به میان آوردن کلام ناقص نکنند. من گریه‌ام گرفته و نزدیک است که به وجود خدا ایمان بیاورم اما پیش از آن باید پاکت شیرکاکائو را تکان بدهم تا مواد سفید و قهوه‌ای خوب مخلوط شوند.

تقریبن تمام روز را در کنار هزاران مرده و دیوار ممتدی که آنسویش بهشت زهراست راه میرویم. هیچگاه تصور نمیکردم که این قبرستان اینقدر عظیم باشد. بر حسب عادت با مفاهیم و چیزهای دور و برم خیالبافی و شاعرانگی میکنم. لابد اینجا هم زمانی گورستان کوچکی بوده با تعداد کمی مرده. بعد هی ساکنان آن زیاد شده‌اند و اینجا گسترش یافته و مثل غده‌ی سرطانی زمینهای اطراف را بلعیده. اما در مسابقه‌ی بین زنده‌ها و مرده‌ها برای تسخیر زمین زنده‌ها همیشه برنده‌اند. بلاخره یک جایی این دیوار تمام خواهد شد و دیوار خانه‌ای پدیدار خواهد گشت (آه چه پیش‌بینی شاعرانه‌ای).

پیاده‌روی طولانی مدت قوانین خاص خودش را دارد، بسیاری از مفاهیم در پیاده‌روی دیگرگون میشوند، قوانین و تعاریف صورت دیگری پیدا می‌کنند، مفهوم وزن طوری دستخوش تغییر میشود که گویی در فضایی با جاذبه‌ی متفاوت گام برمیداری. این‌گونه است که پیاده‌روی دراز مدت به ما درس سبک‌بار سفر کردن میدهد. هر یک کیلو بار اضافی میتواند امان آدم را ببرد. در دومین روز پیاده‌روی کوله‌هایمان را باز می‌کنیم تا هر چیز غیر ضروری را دور بیندازیم. این پاکسازی حتا شامل کتاب نفیسی که نقشه‌ی راهها در آن است نیز میشود. صفحه‌ای که مربوط به راههای تهران تا قم است را جدا میکنیم و کتاب را جا میگذاریم به این امید که کسی پیدایش کند. مهدی در میان اشکهایی که یادآور پولی‌ست که برای دائرة‌المعارف پرداخته میگوید به هر حال دو کیلو هم دو کیلوئه. دیوار که تمام میشود به دروازه‌ی جنوبی بهشت زهرا میرسیم، آنجا همهمه و جنب و جوش جاری آدمها از حال و هوای مرگ درمان می آورد، ماشین‌های دربستی جلوی در که راننده‌هایشان به دنبال مسافر فریاد میزنند، گل‌فروشی‌ها و ماموران انتظامات همگی متعلق به دنیای زندگان هستند. علاوه بر آن مکانیکی و ماشینی شدن امور از تلخی مرگ میکاهد، برای من اتوموبیل‌های دربستی جلوی قبرستان بیش از آن که هراس‌انگیز باشند خنده‌دار و کمیک هستند. مثلن سوار تاکسی بشوی و به راننده بگویی قطعه‌ی فلان ردیف بهمان لطفن. 

طرفهای عصر به کهریزک می‌رسیم، آن وقتها نام کهریزک هنوز یادآور آسایشگاه بود نه زندان و شیشه نوشابه و مننژیت. یک پارک پیدا می‌کنیم و از نگهبان که توی اتاقک نگهبانی دارد چایی غلیظ می‌نوشد می‌پرسیم که آیا میتوانیم شب را در نمازخانه‌ی پارک سر کنیم؟ می‌گوید که مسئولیتش با نگهبان شب است و باید صبر کنیم که شیفت عوض شود. نگهبان شب بر خلاف آن یکی آدم خونگرم و باحالی‌ست. کلید نمازخانه را بهمان می‌دهد و به یک چایی توی اتاقک نگهبانی دعوتمان می‌کند. می‌گوید که برای سال تحویل یکی دو ساعتی به خانه میرود تا کنار خانواده‌اش باشد و اگر ما دوست داشته باشیم میتوانیم آنجا بمانیم و تلویزیون تماشا کنیم. ما میگوییم که ترجیح میدهیم بدون تلویزیون سر کنیم و اینکه اوه امشب سال تحویله؟ بله امشب سال تحویل است و قرار است ما دو تا خسته و غمگین و حمام نکرده و روی موکت‌های نمدار نمازخانه‌ای در یکی از پارکهای کهریزک زمستان ۸۴ را تحویل بهار ۸۵ بدهیم.

                                                                      ادامه دارد..


نظرات 7 + ارسال نظر
سپید سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:09 ب.ظ

تلخ بود، مثه خوردن ژلوفن بدون آب که یه ذره هم تو گرما آب شده باشه :(

محبوبه سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ب.ظ

آفرین خوبه
قبلیه بهتر بود
کلا خوبه

f.j چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

سفرنامتون بسیار خوندنیه و منتظر قسمتای بعدی هستیم

زنخدان چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ق.ظ

کاش این همه بین پستات فاصله نمینداختی سینیور. مخصوصا حالا که این چند پست آخر دنباله دارن و باید توی فضای قسمتای قبلی قرار بگیریم

مهدی 13 چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ

عجب معجونی درست کردی!آدم نمیدونه محو فضای شاعرانه اش بشه یا درگیر کمیکش!که البته من درگیر فضای طنزش شدم!
راستی از 5تومنی بگو!تبدیل به چلوکباب شد بلاخره؟!!:)))

:) نه!

باشماق شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ

حیف این قلم که داره خود زنی می کند

یعنی چی؟

جاسم شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://soheil2001.blogfa.com/http://

سلام اوسو ...............
اون 5 تومنه چی شد ؟!!

حالا به اونم میرسیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد