دو چیز در دنیا پایانی ندارد: نوشتن قصهی این سفر و بیابانی که در سومین روز پیادهروی گرفتارش شدهایم*. طبق معمول بعد از خوردن ناهاری که سنگینی و چرت نمیآورد راه میفتیم. آفتاب ظهر کویر خشن و بی رحم است، درست مثل سرمای شبش. و سلاح کارآمد ما برای مقابله با این دو چفیه است. بله چفیه، تکه پارچهای که مثل خیلی چیزهای دیگر توی این مملکت مفهوم ذاتیاش را از دست داده و تبدیل شده به وسیلهای که یا نشانهی ابراز ارادت است یا موجب پراکندن نفرت. اما توی بیابان معصومیت از دست رفتهاش را باز مییابد و روزها ما را از آزار پرتو سوزان خورشید در امان نگه میدارد و شبها از سوز سرمایی که گوشهایمان را هدف گرفته. مقصدِ دور و پای پیاده وقتی که دو نفر باشید این خوبی را دارد که تنهاترت میکند، هر چه میروی روح سفر بیشتر تو را در بر میگیرد، هر قدم که برمیداری انگار به سمت درونت است، بیشتر در خودت و سکوت فرو میروی. میخواهی صدا نباشد، آدم نباشد، ماشین نباشد، جاده نباشد... اما جاده هم خوبیهای خودش را دارد. دیگر عادتهای ماشینها دستمان آمده، میدانیم کدامها مهربانند، کدامها بی تفاوتند، به نظر کدام یکی ما مسخره میآییم. انگار ماشینها سوار آدمها هستند و آنهایند که که برای رانندهها شخصیت و هویت میسازند، مثلن رانندههای ماشینهای سنگین و کامیونها بدون استثنا برایمان بوق میزنند، از آن بوقهای شیپوری و بوقهای مخصوص کشتی. کامیونها، آه کامیونهای با معرفت،ای راننده تریلیهای لوطی، به من بگویید در آن لحظه که دستتان را بلند میکنید و بوق ریتمیکتان را به صدا در میآورید آیا میخواهید خستگی را از تن دو مسافر پیاده بتکانید یا جوک "دیگه گوزیدی" از خاطرتان گذشته و بوقتان اشارهی شیطنتآمیزیست به این سرنوشتی که ممکن است در انتظار این دو مسافر باشد؟
صدقهها هنوز ادامه دارد، هر از گاهی ماشینی میایستد و بهمان خوراکی و میوه تعارف میکند، یکی پیاده میشود با شور به سمتمان میدود و پیشانیمان را میبوسد، میخواهند باهاشان عکس بگیریم و به سوالهای بی پایانشان جواب بدهیم. امامزادههای سیاری هستیم با عینک آفتابی و چفیه.
بعد اتفاق عجیبی میافتد. عبور و مرور ماشینها کم شده و ما توی شانهی جاده با سرهای در گریبان فرو رفته پیش میرویم که صدای آهنگینی میشنویم که همراه با نقطهی سیاهی در افق به ما نزدیک میشود. اسبیست با سوارش که روی آسفالت سم میکوبد و به تاخت پیش میآید. صحنهی غریبیست که وادارمان میکند بایستیم و تابلویی را با پیشزمینهی خط افق بسیار دور، جادهی سیاه مارپیچ که در انتها همچون تار مویی به افق میچسبد و اسب یال افشان و سوار بدون زین تماشا کنیم. شاید ما هم با هیبت انسانیمان که وصلهی ناجوری برای چشمانداز بیابان و جاده است برای اسب صحنهی غریبی بودهایم که به چند متری ما که میرسد ناگهان سمهایش روی آسفالت سر میخورد و ابتدا با زانوی چپ و سپس با تمام هیکلش روی زمین میافتد و سوارش به گوشهای پرت میشود. ما چند لحظه مسخ شده و مبهوت فقط نگاه میکنیم و بعد کولهپشتیهایمان را میاندازیم و به طرف سوار و اسبش میدویم. پسر که همسن و سال خودمان است شانس آورده و پرت شده توی خاکی اما اسب همانطور از پهلوی چپ افتاده روی آسفالت و پوست قهوهای رنگ شکمش آرام بالا و پایین میرود. سه تایی به زحمت اسب را میکشیم توی خاکی. دستم که به بدن گرمش خورد با خودم گفتم من اینجا چه میکنم؟ در آن لحظه دوست داشتم دنیا به پایان برسد، نه اینکه خودم بمیرم، میخواستم همه چیز تمام شود، زمان بایستد و آخرین لحظهی هستی در همین قاب غمانگیز ثبت شود. اندوهم سبک، مبهم و فراتر از حد تحمل بود. نگاه کردم، چشم اسب نمناک بود و آرام در حدقهاش تکان میخورد. پسر با یکی از ماشینهایی که از روبرو میآیند میرود تا با کمک و وسیلهی مناسب برای بردن اسب برگردد. ما یک ساعتی را بدون اینکه حرفی بزنیم کنار اسب مینشینیم. کاممان تلخ شده و دل و دماغ حرف زدن و یا رفتن را نداریم. بعد یادمان میافتد که ممکن است به تاریکی بخوریم. اسب را که لابد با چشم راستش ما را تماشا میکند میگذاریم و راه میافتیم.
* آلبرت اینشتین
ادامه دارد...
خب حالا حوصله نداری بنویسی ننویس چرا اینجوری میزنی تو ذوق آدم؟
پ.ن: اون پسره و اسبه اون جا چیکار میکردن؟!
از چه لحاظ زدم تو ذوق آدم؟ بد نوشته شده بود یعنی؟
سینیور این سفرت تموم نشد؟ بیخیال بابا. بر و بیابون و ول کن برگرد پیش خودمون. گوگل پلاس به تو احتیاج داره خو!
نمیدونم به جوری بود! سینیور نوشته هاش به دل میشینن اینو یا سینیور ننوشته بود یا سینیور محض رفع تکلیفی چیزی نوشته بود یا به جایی غیر از دل نشست :(
بله حق با شماست. به دل خودمم ننشست
اتفاقا خوب بود!یکم با بی حوصلگی نوشتی اما به دلم نشست.
اما یه چیزی!زیاد سر حال نیستی انگار.نگارشت عوض شده.شایدم عاشق شدی!
:)