مهدی نگاهی به جادهی بی پایانی میاندازد که به صورت زه کمان پیش رویمان تا افق ادامه دارد و بعد با دست، خط راستی را ترسیم میکند که از زیر پایمان شروع میشود، از وسط بیابان میگذرد و در انتها مثل وتر کمان دوباره به جاده ختم میشود و این پرسش را مطرح میکند که چرا از اینجا نرویم؟ من چند تا ضربالمثل را قاطی میکنم و میگویم حتمن حکمتی داشته که جاده را به جای اینکه روی این خط صاف بسازند دور سرشان چرخاندهاند. ولی زر بیخود است، هیچ چیز در این دنیا حکمتی ندارد یا دست کم بیشتر چیزها حکمتی پشتشان نیست. دل را به دریا و پا را به صحرا میزنیم تا شاید زمانی را که کنار اسب از دست دادیم جبران کنیم. بعد از یک ساعت میرسیم به حکمتی که موجب شده بود جاده از این سمت نیاید، برای تصور آن منطقه تعداد زیادی تپه ماهور را در نظر بگیرید، حالا برعکسش کنید. یعنی به جای تپهها گودال و یا درههایی بگذارید که در امتداد یکدیگر تا آخر دنیا ادامه دارند و فرورفتگیهایشان از فاصلهی دور دیده نمیشوند. با امید اینکه این به قول مهدی اِشکفتها چند تایی بیشتر نباشند وارد این لابیرنت بی پایان میشویم و مثل قطار شهر بازی مدت زیادی را بالا و پایین میکنیم. کف درهها رد پاهای زیادی میبینیم که نشان میدهد آنجا محل عبور جانوران وحشیست و هر چه به تاریکی نزدیکتر میشویم افکار مالیخولیاییمان در مورد خورده شدن بوسیلهی وحوش بیشتر قوت میگیرد.
توی ذهنم دارم حساب میکنم که چند درصد احتمال میدادم که یک روزی در چنین جایی و به این طرز مسخره خواهم مرد که ناگهان مهدی میایستد و با دستش جلوی رفتن مرا هم میگیرد. امتداد نگاهش را دنبال میکنم و به موجودی میرسم که چند متر جلوتر از ما ایستاده و با پوزهاش روی زمین را بو میکشد. مهدی آرام میگوید کفتار. کفتار بسیار زشتتر و وحشتناکتر از چیزیست که تصورش را میکردم و در تلویزیون دیده بودم. حیوانی با هیبت و جثهی الاغ و پشمهای کریه دراز خاکستری و زرد. من هیجانزدهام اما مهدی به صورت کاملن جدی و حرفهای ترسیده. زیر لبی میگوید نباید صدایمان را بشنود. با خودم فکر میکنم که این بچه پدربزرگش شکارچی بوده خودش هم تا حالا چهار تا تیر با برنو و دمپُر و پَرون در کرده و از من بیشتر سرش میشود، بهتر است از خیر سربسر این الاغ گوشتخوار گذاشتن بگذریم و در برویم. مهدی چاقویی را که تنها وسیلهی دفاعیمان است و به درد بریدن سر گنجشک میخورد دست میگیرد و طوری که توجه کفتار را جلب نکنیم از سمت دیگر پا به فرار میگذاریم. من حین دویدن خندهام گرفته و مهدی میگوید بدخت میخندی؟ باید بخوریش. البته درستش این بود که میگفت باید بخوردت ولی خب. بعد همینطوری وسط خندههای من و هنهنهایمان میگوید که شانس آوردیم تنها بود، کفتارها گروهی حمله میکنند.
وقتی دوباره به جاده میرسیم هوا کاملن تاریک شده و این خبر بدی است. مطابق نقشه باید تا حالا به آبادی بعدی رسیده باشیم. زیر یک تیر چراغ برق مینشینیم و بلند بلند فحش میدهیم اونم چی؟ فحشای رکیک. اونم به کی؟ به همهی کائنات و ملکوت و آسمانها. چند صد متر که میرویم به ساختمان متروکهای میرسیم که یک وانت جلویش ایستاده. یک تبصرهی دو فوریتی به قانون عدم استفاده از وسایل نقلیه میزنیم و میپریم پشت وانت. راننده ما را به قلعهی محمدعلیخان که دو سه کیلومتر آنورتر است میبرد و جلوی خانهی رییس شورای روستا که در گذشته کدخدا نام داشت پیاده میکند. آنجا با آغوش باز ازمان پذیرایی میکنند. کدخدای شورای روستا از پوتین آمریکایی که پای من است خوشش میآید و میگوید که قبلن نمونهاش را داشته. تفاوت ارتشهای آمریکا و ایران را از روی همین پوتین میشود حدس زد. پوتین سربازهای آمریکایی سبک، بدون نیاز به واکس و قابل انتقال به غیر بوده و بندهایش در کوتاهترین زمان ممکن بسته میشود. فقط کافیست دو سر بند را گرفته و بکشید تا تمام ردیفهای بند از پایین به بالا محکم و منظم شوند. کسانی که سربازی رفته و پوتینهای مارک پیروزی را به پا کردهاند میدانند از چه سخن میگویم. اصرارهای کدخدای جوان برای مهمان شدن در خانهی شخصیاش را نمیپذیریم و میگوییم ترجیح میدهیم در همین مسجد چسبیده به منزل ایشان شب را سر کنیم. نیم ساعت بعد پسر بزرگ کدخدا برایمان رختخواب، شام و آب تهران میآورد و توضیح میدهد که آب ولایتشان شور است و این آب از امتیازات صاحب منصبیست که نصیب خانوادهی رییس شورای روستا میشود. پارادوکس بامزهای در پسر هست که بعد رفتنش سوژهی خندهی من و مهدی میشود. موهای پشت بلند دم کفتری (که روی گردن دو شاخه میشود)، شلوار پارچهای گشاد دو ساسونه، پیرهن پیچسکن چهارخونه و کفش کتونی سه خط دارد و با لهجهی غلیظ تهرانی حرف میزند. توی شیراز این تیپ مخصوص کفتربازها و این لهجه مختص بچه سوسولهاست و ترکیبشان پسر ۱۸ سالهی رییس شورای قلعهی محمدعلیخان را در ذهن ما ماندگار میکند.
بعد از اینکه مهدی تاولهای کف پایش را با نوک چاقو میترکاند خورشت قیمهای را که اولین غذای واقعی ۴ روز گذشتهمان است میخوریم و توی رختخوابی که حالا لذت بودنش را دریافتهایم میخوابیم در حالیکه روح مقدس دین مبین اسلام به صورت بوی جورابهایی که بر موکت مسجد ماسیده رفته رفته ما را در برمیگیرد.
شرمندهام ولی ادامه دارد
خری در میقات رو دوست دارم بدلایل کاملا شخصی و غیر شخصی، ولی سعی کن بین سیزن هاش مینیمال هم از خودت در کنی با تشکر
فکر نکنم دیگه مینیمال بنویسم قربون
سلام
من سفرنامه رو به هر شکلی که باشه خیلی دوست دارم و خیلی لذت می برم از خوندنش... دیگه اینکه شرمنده نباشید از ادامه دار بودنش چون من هروقت می بینم نوشتید ادامه دارد کلی خوشحال میشم..;)
سلام
ممنون به خاطر دلگرمی
سیزن 6 خیلی هم عالی!
پ.ن: این آدمایی(خودم در اینجا!) که پای ثابت یه چیزی میشن، خیلی رو اعصابن... می دونم :D
نه اتفاقن باعث دلگرمین
سینیور عزیز همونطور که نسرین گفت به هیچ وجه از ادامه دار بودن این سفرنامه شرمنده نباش چون حتما خیلیها مثل من از خوندنشون لذت میبرن
با وجودیکه بعضی از سیزنها دچار افت میشن ولی در مجموع این سری از پستهاتون جالب و خوندنی هستند
بنویس دیگه باقیشو
سلام سینیور!
کیفمان کوک شد!ادامه بده حتما
آقا حتما باید واسه هر پستت یه ماه منتظرمون بزاری؟!
آیا زنهای دوم فریب خوردند؟ نظر شما چیست؟
http://zanhe2.blogfa.com
سلام عزیز
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com