تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

دین مبین!

میخواهم در این پست انگشتم را در نقطه ی حساسی فرو ببرم (مفسده نکنید، از آن لحاظ می گویم) در واقع قصد دارم مواضع عقیدتیم را هم شفاف سازی کنم برود پی کارش تا دیگر "هیچ رازی در میان نباشد". ماجرا مربوط به سه ماجرای مشابه با نتایج متفاوت می شود:‌ چند روز قبل از کریسمس پاپ بندیکت شانزدهم (رهبر کاتولیک های جهان) یک آلبوم موسیقی با نوازندگی پیانو و خوانندگی خودش منتشر کرد که اتفاقن چند هفته در لیست تاپ تن موزیک بریتانیا بود. در آن زمان من در ذهنم یک همانند سازی کردم که در آن رهبران مسلمانان جهان با داریه و دمبک مثلن حمومک مورچه داره میخوانند! کمی بعد از آن توی یکی از شبکه ها برنامه ای دیدم از یک راهب بودایی که اشعار مذهبیشان را به سبک رپ میخواند و یکی از رپرهای معروف تبت را هم آورده بود تا برای حرکات موزون و بقول جوانها حرکت زدن کمک حالش باشد. مدتی بعد از این دو ماجرا آلبوم "آخ" محسن نامجو به بازار آمد که در آن باز هم آهنگی خوانده بود با کلمات قرآن و ساز و موسیقی مخصوص خودش و البته بدون هیچ بار تمسخر و هجوی. به خاطر همین آهنگ بود که از یک منبع غیر موثق شنیدم حکم ارتداد او را صادر کرده اند و از یک منبع موثق خبر رسید که خانواده اش را تحت فشار گذاشته اند و بغض این آدم موقع سال تحویل وقتی که اسم مادرش را آورد همه چیز را نشان می داد.  

سوالی که من از شما مسلمانان عزیز دارم این است که دلتان را به چه چیز این دین مبین خوش کرده اید؟ به قوانین انسان دوستانه و مدرن و امروزی آن؟ به پیروان ناب آن در مملکت خودمان و دیگر ممالک اسلامی؟ انشاهای دوران راهنمایی را به یاد می آورم که با یک مقدمه ی کلیشه ای طولانی شروع میشد که عبارت بود از سلام کردن به روح پر فتوح فلان و بهمان و شهیدان که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. من که اگر در حیاط خانه مان درختی داشته باشم که از خون تغذیه کند تبر بر میدارم و آن را از ریشه قلع و قمع میکنم. شما محض نمونه یک جا را به من نشان بدهید که اسلام پایش را گذاشته و بدبختی و جنگ و خونریزی و فقر و فلاکت را با خودش نیاورده باشد. از خاورمیانه ی خودمان بگیر تا آفریقا و حتا اروپای متمدن و بوسنی و چچن. اگر روی پاسپورت شما مهر مسلمان خورده باشد برای وارد شدن به هر کشوری با اشعه ی مادون قرمز و ایکس و لیزر تا فیها خالدونتان را هم می گردند که یک وقت بمبی موشکی نارنجکی چیزی جهت عملیات انتحاری به خودتان وصل نکرده باشید.  

اینها به کنار، نگاهی به قوانین فقهی و عملی اسلام بیندازید. پیشنهاد میشود کتاب "حلیة المتقین" را بخوانید، به چیزهای جالبی بر میخورید. از جمله در آنجا متوجه میشوید که تعداد شترهایی که شما برای دیه ی یک بیضه ی مرد باید بپردازید بیشتر از شترهای دیه ی کامل یک زن است و از آن جالبتر اینکه دیه ی بیضه ی چپ از سمت راستی هم بیشتر است (احتمالن به خاطر بار مسولیتی که در اثر حواله دادن برخی امور به این ناحیه بر عهده ی این عضو شریف میباشد!) در میان شاخه های مختلف اسلام "شیعه" از همه طفلکی تر است دلم برای گرته برداری ناقص و حقیرانه اش میسوزد. یک تقلید مسخره از روی مسیحیت،‌ دوازده امام به جای دوازده نفر حواریون،‌ یک فاطمه ی مقدس مانند مریم مقدس، یک مهدی موعود به جای مسیح، بابا دست کم این علم یا علامتی را که در محرم به قیمت بیرون زدن فتق و پاره شدن اعضایتان بلند میکنید و می چرخانید به صورت صلیب نمی ساختید، کمی ابتکار هم بد نیست به خرج دهید. 

نگاهی مقایسه ای به سوره های مکی و مدنی قرآن بیندازید حساب کار دستتان می آید یعنی تا زمانی که نیاز به جمع آوری پیروان داشتند و باید نظر مساعد برده ها و مظلومان و بدبخت بیچاره ها را جلب می کردند، صحبت از برابری و رافت اسلامی و اینهاست و سوره های مکی پر از حرفهای خوب و گل و بلبل و وعده های شیرین است و آیاتی مثل "لا اکراه فی الدین" و خدای آن دوره لطیف و رحمان و جمیل و رحیم است. ولی به محض اینکه قدرت در اختیار مسلمانان قرار می گیرد و زیر پایشان سفت می شود و در مدینه حکومت اسلامی راه می اندازند، خدای جبار قهار پدر در بیار رخ می نماید و لا اکراه فی الدین تبدیل می شود به " اشداء علی الکفار" و آیات میرود توی مایه های یقاتلون فی سبیل الله و ...

در مورد بهشت وعده داده شده که عبارت است از باغ خنکی با رودخانه های جاری شیر و عسل و رانی و سان کوییک و درختهایی که میوه هایش تاچ اسکرین هستند و لازم نیست برای چیدنشان از درخت بالا بروی و حوری های چهل متری هات و حشری که پدر صاب بچه را در می آورند، آیا این محل خنک برای کسی که در سیبری و آلاسکا زندگی کرده جذابیتی دارد؟ میخواهید دلیل بیاورید که این را برای اعراب 1400 سال پیش در آن بیابان سوزان و در حد فهم آنها گفته اند؟ ok خدا پدرتان را بیامرزد،‌من هم همین را میگویم که این با تمام مخلفاتش به درد همان بادیه نشین های بی سواد میخورد نه به درد من و شما که حالا بنشینیم یک سوم سال را برای سالگرد وفات و شهادت اینها و کس و کارشان زنجموره کنیم. زندگیتان را بکنید آقا جان و گرنه از کفتان رفته. 

 

عکس و مکث!

به نظر شما این تصویر مربوط به چه مراسمی است و این آقای عصبانی چه چیزی را هدف گرفته اند؟ 

۱. مراسم رمی جمرات ـ خانه ی شیطان را

۲. بازی پرسپولیس، استقلال ـ داور بازی را 

۳. بازی استیل آذین،‌ تراختور سازی ـ نیکبخت واحدی را  

۴. انتفاضه ی فلسطین ـ‌ نظامی اسراییلی را 

۵. مسابقات بین المللی پرتاب کُچُک (قلوه سنگ) در لرستان ـ شیشه ی نوشابه را 

۶. خیابانهای ایران ـ مردم ایران را 

 

 با توجه به جمله ی نوشته شده در کنار وانت، سوال اصلی این است که ملت ما برای چه چیزی انقلاب کرده است؟ 

۱. موز، کیوی،‌آناناس،‌انبه... 

۲. آمدن نفت به سر سفره یا پول نفت در جیبشان 

۳. اینکه بوسیله ی همه ی دنیا تحریم بشود 

۴. دستیابی به انرژی "حق مسلم ما"  

5. برای این که بیکار بودند 

6. برای این که مریض بودند 

7. همینجوری برای این که دور هم باشند

 

سینمای محقر، فروش مضاعف

عید است، هر جا می روی می بینی و می شنوی و میخوانی که عید دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد، که دل و دماغ برای شادی نمانده...اما تلویزیون تنها جایی ست که عید به قوت سابق و بیشتر در آن برقرار است،همان مجری های احمق همان لبخندهای احمقانه را تحویلت میدهند (لذت سبز آسمونی!)، همان عمو پورنگ افکار مذهبی روسایش را زیرزیرانه قاطی آهنگ های شادش به خورد بچه های مردم می دهد،قویترین مردان ایران هر سال گردن کلفت تر میشوند و سال به سال بیشتر از شمایل انسان بودن خارج می شوند و بار بیشتری را جابجا می کنند..هر چه باشد سال تلاش مضاعف است و انصافا این موجودات رقت انگیز نماد این "مضاعف" می توانند باشند. من به این برنامه می گویم مسابقه آدم های بی شعور. به نظر من حجم بدن و مغز انسان با هم رابطه عکس دارند، یعنی هر چه انسان گنده تر و آهنین تر می شود مغزش و ادراک انسانی اش کوچکتر می شود، کمتر میفهمد و بیشتر مشغول یافتن راههایی برای زدن رکورد حمالی می گردد، نمونه اش همین حسین رضا زاده، او کسی ست که سنگین ترین وزنه ای را که یک بشر در دوران معاصر توانسته مهار کند،با یاری حضرت ابوالفضل بالای سر برده ولی برای من او فرقی با گاو نیرومندی که گاو آهنی را بدنبالش می کشد ندارد، خب این یک اصل مطلق نیست و استثناهایی هم دارد، یعنی قرار نیست هر کوتوله ای بیاید ادعای مغز متفکر بودن بکند، اتفاقا ما کوتوله هایی داریم که رضا زاده پیش آنها اینشتین است و داعیه اصلاح کل امور جهان را هم دارند. 

بگذریم،میخواستم در مورد فیلمهای سینمایی تلویزیون بگویم که به لطف پایبند نبودن این مملکت به قانون کپی رایت(و خیلی قوانین دیگر) به راحتی میتوانیم فیلم های روز دنیا را که هنوز روی میز تدوینگر است پیش از نمایش خصوصی کارگردان برای رفقایش، در رسانه ملی مان ببینیم،البته نسخه سلاخی شده و اسلامیزه شده ی این فیلمها را... 

این که یک فیلم پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای کشوری شود سنگ دقیقی برای سنجش خوب بودن آن فیلم نیست(مثل تایتانیک که رکوردش تا همین اواخر حفظ شده بود) ولی به هر حال می تواند نشانگر رویکرد مردم آن سرزمین به مقوله فرهنگ و هنر باشد. خیلی دوست داشتم ببینم دلیل اقبال اخراجی ها2 در گیشه بیمار و رو به احتضار سینمای ایران چیست؟ قسمت اولش را در اتوبوس های بین راهی دیده بودم و به جز تعدادی شوخی های کوچه بازاری سخیف و جوک های تاریخ مصرف گذشته که از دهان انبوه بازیگران محبوب آن فیلم بیرون می آمد چیز دیگری در آن پیدا نکردم، نوروز امسال بخت یاری کرد و آقا "مسعود ده نمکی" ما را طلبید و فرصتی بدست آمد تا قسمت دوم این شاهکار سینما را ببینم، آن هم در میان نگاه بهت زده اهالی خانه و سرکوفت های به جایشان و با این بهانه که می خواهم آن را نقد کنم و ندیده نمی شود قضاوت کرد و حکم بدون سند از انصاف بدور است... ولی به تمام مقدسات قسم بیشتر از یک ساعت آن را نتوانستم تحمل کنم، یعنی آن یک ساعت واقعا داشتم تحمل می کردم ها... نه این که فکر کنید با اعصاب راحت نشسته بودم و با دید انتقادی فیلم را تماشا می کردم، حس می کردم لختم کرده اند و گذاشته اند اول یک صف صدتایی از مردان هیز چشم دریده و می گویند باید تا آخر صف را همین طوری جلوی اینها رژه بروی، هر چقدر هم که پوست کلفت و رله باشم تا نفر پنجاهم بیشتر تاب نمی آورم،همین شد که سر یکی از سکانس ها که واقعا روی مخم بود کنترل تلویزیون را آرام سر دادم آنطرف و خیلی خانوم و با اعتماد به نفس از اتاق خارج شدم، فقط حیرتم ماند و تاسفم برای سینمایی که پر فروش ترین فیلم تاریخش این باشد و اگر شما هم جزو آن دسته از کسانی هستید که دست زن و بچه و دوست دختر و دوست پسرتان را گرفتید رفتید توی صف دراز سینما دو ساعت معطل شدید و بعد دو ساعت دیگر توی سالن زل زدید به پرده و بعد به جای فحش خواهر و مادر با لبخندی بر لب از سالن آمدید بیرون باید بگویم که برای شما هم متاسفم. 

من این مردک ده نمکی را در زمان دانشجویی و در دوران اصلاحات دیده ام، آن وقتها نشریه "شلمچه" یا شاید "یالثارات الحسین" را منتشر می کرد که آدم با دیدنشان قبض روح می شد و افسردگی حاد می گرفت. توی جلسه پرسش و پاسخی که در سالن دانشگاه برایش ترتیب داده بودند من ازش پرسیدم "شما بعنوان یک روزنامه نگار که قرار است کار فرهنگی بکند به قلم بیشتر اعتقاد دارید یا اسلحه؟" پاسخش را به این سوال حتما می توانید حدس بزنید.  

نوشته شده در تاریخ شنبه ۲۱ فروردین توسط پرنسس     

تختخواب دو نفره

و ناگهان کنار توام، نه، کنار این پرسش          چطور رسیده ام به تو در این تختخواب دو نفره 

برای تو اینجا منزلی میان راهی ست            برای من اما آخرین تختخواب دو نفره 

تمام حرفهای بلند بلند مرا نمی شنوی          چگونه به نجوا بگویمت در این تختخواب دو نفره 

ستارگان چشم مرا ببین که می گویند           تو آسمان منی و، زمین، تختخواب دو نفره 

تمام روز را هم که فرار کنم از چشمانت           تمام شب نشسته به کمین تختخواب دو نفره 

من اینجا نشسته ام با تو از عشق می گویم    تو هم که تختخواب ترین تختخواب دو نفره 

عقرب زلف کجت با قمر قرین نیست              دل من است که کردی اش قرین تختخواب دو نفره 

این یکی هم که بگذرد باز هم نمی دانی          که من گذشته ام از چندمین تختخواب دو نفره 

آی مردمی که عبور می کنید از این کوچه         کسی خبر ندارد از این تختخواب دو نفره 

                           همه چیز مرا که به باد دهی خیال من تخت است 

                           که من مانده ام و هیچ و ، همین تختخواب دو نفره 

 

نوشته شده در تاریخ جمعه بیست فروردین توسط پرنسس

نوبت عاشقی ۲

پیش نوشت: این پست ادامه ی پست قبل است. 

 

سال های آخر جنگ را من به یاد دارم، شیراز هم جزو شهرهایی بود که همیشه کاندید بمباران بودند و وحشتی را که در مواقع آژیر قرمز شهر را فرا می گرفت فراموش نمی کنم، البته خودم آنقدر بچه بودم که به آن به چشم یک بازی هیجان انگیز نگاه کنم. آن روزها زنها و دخترهای فامیل به دهات اطراف رفته بودند تا خطری متوجه آنها نباشد و همه ی خطرها متوجه مردان قهرمان باشد. من هم به همراه بقیه ی مردان خانواده به منزل یکی از دایی ها که خانه اش شمال شهر و تقریبن در دل کوه بود رفته بودم و روزهای نسبتن خاطره انگیزی را سپری می کردم، یکی از این خاطره ها آزاده بود، دختر شیرین همسایه با لباس یکدست صورتی! (کسی می داند چرا عشق های کودکی من همه صورتی پوش بودند؟) آنجا رقیب های عشقیم بیشتر بودند و باید با پسرهای بزرگتر محله هم مبارزه می کردم و این مبارزه شامل گل کوچک های بعد از ظهر هم که آزاده یکی از تماشاچیانش بود، میشد. خدا می داند که چقدر همان روزها فوتبال من را ارتقا داد و یاد گرفتم که با لایی زدن به پسرهایی که زورم بهشان نمی رسید می توانم آنها را ضایع کنم، شاید اگر جنگ چند سال دیگر طول کشیده بود من الان داشتم در منچستر به وین رونی پاس گل می دادم خدا را چه دیدید؟  

بزرگتر که شدم عشق هایم انتزاعی تر شدند، شاید ذائقه ام مشکل پسند شده بود و دیگر هر ننه قمری را ملکه ی زیبایی نمی دیدم..این بود که رفتم سراغ هنرپیشه های خارجی... آنوقتها هم مثل الان امکانات ماهواره و دی وی دی نبود که بچه ی خیال بافی مثل من بتواند آنجلینا جولی را مستقیم از روی فرش قرمز  ببرد توی رختخوابش و با او فیلم های اکشن زن و شوهری بازی کند. نهایتن یک ویدئوی فیلم کوچک کرایه ای دستت را می گرفت که باید توی ۲۴ ساعت هفت هشت تا فیلم را نگاه می کردی، آن روزها هم فیلم های جنگی و راکی و رمبو و اینها توی بورس بود و پیدا کردن هنرپیشه ای که قابلیت قرار گرفتن در نقش معشوقه ی آدم را داشته باشد کار سختی بود ولی ما بچه های جنگ بودیم و راهمان را مثل باریکه ی سمج آب آرام آرام پیدا می کردیم،‌ این شد که من شخص (اشخاص) مورد نظرم را توی یک فیلم رزمی پیدا کردم و به طور همزمان عاشق دو تا زن کاراته باز ـ یکی آمریکایی و بلوند با چشمان آبی و دیگری شرقی و چشم بادامی ـ شدم ولی هیچ کدام لباس صورتی نداشتند و من فهمیدم که ماهیت عاشق شدنم عوض شده و پای چیزهای دیگری هم به وسط آمده، تا مدتی این دوتا مهمان همیشگی خوابهای من بودند و تا خود صبح با هم مشغول کاراته بازی و کتک زدن دشمنان بودیم (کور شوم اگر دروغ بگویم و کار دیگری می کردیم) خوشبختانه هنوز به سنی نرسیده بودم که فردایش مجبور باشم آداب غسل و طهارت و اینها را انجام بدهم. یک مدتی هم زده بودم توی کار "سری دیوی" ولی از آنجا که آدم فرهیخته ای بودم و درست تربیت شده بودم از همان بچگی با فیلم های هندی مشکل داشتم و می دانستم که یک جای این فیلم ها میلنگد و در شان من نیست که با هنرپیشه های هندی وصلت کنم یا سر و سری داشته باشم و خیلی زود ایشان از ذهن من پاک شدند. البته شاید اگر آیشواریا رای زودتر ظهور کرده بود اوضاع فرق می کرد! تازه فیلم سوته دلان را هم دیده بودم و حساب کار دستم آمده بود و بی گدار به آب نمی زدم که مثل بهروز وثوق دل به دختر بلیت فروش سینما ببندم و بروم برایش کفش بخرم تا وقتی که دخترک ار توی باجه اش آمد بیرون ببینم طرف اصلن پا ندارد و توی سرم بشود بازار مسگرها و شبانه با قاطر بزنم به راه شابدولزیم(شاه عبدالعظیم) و نرسیده تلف بشوم... چارلیز ترون هم که دیگر مال زمانی بود که عقلم به این چیزها میرسید و فهمیده بودم که معشوقه ی خیالی آدم چه خصوصیاتی باید داشته باشد، شما که انتظار ندارید آدمی که از پنج سالگی پا در جاده عاشقیت گذاشته ته جاده برسد به سحر ولد بیگی؟ 

تا همینجای کار را داشته باشید تا اگر مصلحت بود باقی معشوقه هایمان را هم خدمتتان معرفی کنیم!