تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

حقوق شهروندی!

راستش را بخواهید من ذاتن آدم آرامی هستم،‌ یعنی کم پیش می‌آید که دعوا راه بیندازم یا صدایم را بیندازم سرم، ولی نمی‌دانم این قضیه از کجا آب میخورد که با راننده‌های تاکسی زیاد درگیر می‌شوم، کلن این جماعت روی نرو من موتورسواری میکنند آن هم نه با وسپا و موتورگازی بلکه با هارلی دویدسون و چاپر، قصد دارم اگر یک زمانی تقی به توقی خورد و توی این خراب شده به پست و مقامی رسیدم و دستم جایی بند بود انتقامم را از این صنف بگیرم، سهمیه‌ی سوختشان را نصف میکنم و میدهم به دخترهای مجرد، نه کلن سهمیه‌شان را قطع می‌کنم شاید هم یک عده‌شان را در ملا عام شلاق زدم...نمی‌دانم حالا باید ببینم تا آن روز چه تصمیمی می‌گیرم. چند تا از دیالوگهایی که نهایتن منجر به درگیری من با راننده تاکسی شده به قرار زیر می‌باشد: 

*ـ بنده: آقا جون چرا اینو خفش نمی‌کنی؟ 

ـ راننده‌ی محترم: چیو خفه کنم جوون؟ مگه نمی‌دونی قتله، مردم عزادارن؟ 

ـ خب قتله برو تو مسجد، چمیدونم تو خونتون عزاداری کن، چرا باید من تاوانشو بدم؟‌مگه من کشتم؟ 

ـ واقعن که جوونای این دوره حرمت سرشون نمیشه،‌ دین و ایمون و مقدسات حالیشون نیست، بلاه بلاه بلاه... 

ـ‌ بیخود نرو رو منبر حال نداریم.... 

** ـ اینجانب: آقای راننده لطفن این دستگیره رو بدین شیشه رو بدم پایین 

ـ ایشان: شرمنده‌م داشی، اینو برش داشتم که هی مسافرا بالا پایین نکنن 

ـ عزیز من گرمه، به روح اعتقاد داری؟ 

ـ نمیشه داشی، اگه هر کسی سوار شد بخواد اینو انگولک کنه که باید روزی یه دستگیره عوض کنم 

ـ پس لااقل اون کولرو روشن کن، ت. خممون آپ پز شد 

ـ روشن کنم شما میخوای پول بنزینشو بدی؟ 

ـ ببینید آقای محترم، این چیزا رو برای رفاه بیشتر تو ماشین گذاشتن،‌ دکور که نیست،‌ باید وسیله درخدمت انسان باشه نه انسان در خدمت وسیله، عزت و انسانیت حکم میکنه که... 

ـ بیشین بینیم بابا حال نداریم، واسه ما لفظ قلم نیا بچه خوشگل... 

*** ـ بنده: آقا سرمون رفت این چیه گذاشتی؟ تو رو سر جدت عوضش کن 

 ـ مسافر کناری: راست میگن آقا،‌ دلمون گرفت دم غروبی 

ـ راننده: چرا؟ مگه چشه؟ 

ـ بنده: چیزیش نیست، فقط یه بند داره عر میزنه، صداش رو اعصابمه 

ـ راننده: عر چیه آقا؟‌ مولودی خونیه،‌ تولد امام( فلانه) 

ـ مسافر کناری: راست میگن آقا امروز میلاده،‌ بذار گوش کنیم یه ثوابی ببریم! 

ـ بنده: آخه بدمسسب این که نوحه‌ست، داره مث عزاداریا خودشو جرمیده که

 ـ راننده: نه عزیزم، اینا دارن دست میزنن، تو نوحه سینه میزنن،‌ اگه دقت کنی متوجه میشی! 

ـ‌ نخواستم آقا،‌ یا صداشو ببر یا بزن کنار من پیاده شم...

شاملو


تمام الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
و آن نگفتیم که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
                 یک سخن در میانه نبود :
                                    
                                          آزادی

از گذشته‌ها: نظریه ی پنجاه - پنجاه


برخی چیزها دنیا را تکان می دهند، طوری که دنیا قبل از آن چیز با بعد از آن چیز کلن فرق می کند، یکی از این چیزها نظریه ی نسبیت انیشتین بود که تمام تفسیرها و تصویرهای فیزیکی و متافیزیکی و فلسفی و علمی و دینی و اینهای ما را از جهان پیرامونمان به هم ریخت و باعث شد که همه ی مسائل یک جور دیگری به نظر بیایند. حالا دیگر همه چیز در دنیا گرد این محور نسبیت میچرخد، اما از آنجا که اینجا ایرانه و در راستای اینکه شما هیچ قانون جهان شمولی را نمی توانید به ایران هم تعمیم دهید، در اینجا قوانین دیگری حکمفرماست. یکی از مهمترین این قوانین نظریه ی پنجاه ـ پنجاه است که بنده شخصن آن را برای تز دکترایم ارائه کردم و حتا بورس دانشگاه آکسفورد را هم گرفتم ولی در راستای اصل شایسته سالاری مرحوم کردان را به جای من فرستادند! قضیه از این قرار است:
ما یک همکلاسی داشتیم که خیلی چارلی بود، اصلن یه چی میگم یه چی میشنوین، کار ما دوتا این بود که ته کلاس مینشستیم و وقتی استاد مربوطه داشتند آناتومی دستگاه گوارش و وظیفه ی اسفنکتر پیلور را (درست بعد از برگشتن از سلف) توضیح می دادند، ما یک جور مشاعره که بهش میگفتیم مفاحشه انجام میدادیم (البته کتبی)، نیازی به گفتن نیست که در جلسات مربوط به  آناتومی دستگاه تناسلی این برنامه کلن تعطیل بود و ما با لذت چهره های مسخره ی دخترهای همکلاسی را که فیگور خجالت کشیدن گرفته بودند، تماشا میکردیم! بگذریم، یکی از شیرین کاریهای این آقا محسن این بود که گاهی تو جمعای رودرواسی دار! در حالیکه یک دسته پسر این طرف در حال چشم چرانی بودند و یک دسته دختر آن طرف در حال دلبری، یک بخت برگشته ای را انتخاب میکرد میرفت تنگ دلش مینشست و  با فراغ دل گلاب به رویتان یک شیشکی ول میکرد! حالا در نظر بگیرید قیافه ی جمع مذکور را که هر کسی میخواهد با میمیک صورت و حرکات ظریف نشان دهد که در این ماجرا نقشی نداشته، ولی از همه بدتر اوضاع نزدیکترین نفر به محسن بود که تا بناگوش سرخ شده بود، استدلال محسن البته در نوع خودش تامل برانگیز بود: او با خونسردی به قربانی اش نگاه میکرد و میگفت: "پنجاه ـ پنجاه کردم، یا فکر میکنن کار منه یا کار تو!" و این قضیه ضرب المثلی شده بود برای مواقعی که میخواستیم ریدمان هایمان را لاپوشانی کنیم!
به عقیده ی من نظریه ی پنجاه ـ پنجاه کاربردی ترین نظریه در امور مربوط به مملکت ماست شما مثلن رانندگیمان را در نظر بگیرید، همه ی عادات رانندگی ما شامل کمربند نبستن، لایی کشیدن، بی توجهی به علائم و شماره دادن در اتوبان یک نوع پنجاه ـ پنجاه است،  گر چه خود نفس رانندگی در جاده های ایران یک ریسک احمقانه است ،حتمن همه این را تجربه کرده اید که در جاده سر یک پیچ تند که هیچ دیدی وجود ندارد راننده میرود توی لاین خلاف و سبقت میگیرد به این امید که از روبرو ماشینی نیاید، اگر نیامد ردْیم و اگر آمد یا ته دره یا شاخ به شاخ! حالا شما از مسافرت در جاده های ناامن ایران صرف نظر میکنید و میخواهید سوار هواپیما شوید، زهی خیال باطل! اگر هواپیمایتان توپولوف باشد که جریان هفتاد ـ سی به نفع مردنتان میشود!
در مسائل کلان که وارد بشوی میبینی کلن چرخ مملکت دارد روی اصل پنجاه ـ پنجاه میچرخد البته اسم دیگرش مدیریت امام زمان است! مثال: راه آهن شیرازـ اصفهان چند روز قبل از انتخابات افتتاح میشود، یک سری خانواده ی شهید سوارش میشوند، قبل از پل مورد نظر پیاده میشوند و با اتوبوس از پل عبور داده میشوند و بعد از پل دوباره سوار می شوند، این آخرین بار است که از این راه آهن استفاده میشود چون باید همه ی ریل هایی که با تف چسبانده شده اند را کند و از نو با میخ و این جور چیزها چسباند! مثال دیگر: در سفرهای استانی توی هر شهر کلنگ یک ورزشگاه را زمین میزنیم و بعد میرویم توی برنامه ی نود عکس ورزشگاههای نیمه تمام را نگاه میکنیم و میخندیم چون توی یکی از آنها کارگران افغانی بادمجان کاشته اند! مثال بعد: میخواهیم خیر سرمان انتخابات برگزار کنیم و ادای ممالک متمدن را در بیاوریم در حالیکه طرف مورد نظرمان را اصلن نمیشناسیم و پیرو اصل انتخاب بین بد و بدتر، بد را انتخاب میکنیم، حالا اگر آنکه قرار بود بد باشد، بدتر از آب در آمد صبر میکنیم تا در انتخابات بعدی یک بد دیگر بیاید بهش رای بدهیم!

کلن میگم...

همه ی عقاید کلی نادرستند و این یک عقیده ی کلی ست..

بادمجان، سولاریوم و باقی قضایا


دانشجو که بودیم وقتی از تعطیلات عید یا تابستان برمی گشتیم یک عده از بچه ها حسابی آفتاب سوخته شده بودن موها و ابروهای قهوه ایشون کمرنگتر شده بود وکنار چشماشون شیارهای عمیقی افتاده بود که حکایت از موندن طولانی مدت زیر آفتاب اونم از نوع سوزندش میکرد. دخترای کلاس و بعضی از پسرای همدستشون پیش هم پچ پچ میکردن که یارو باز رفته وردست باباش سر زمین بیل زده سیب زمینی بادمجون عمل آورده!همیشه هم بین خودشون این بچه ها رو بچه شهرستان صدا میکردن، جوری که آدم فکر میکرد والده مکرمه خودشون اونارو عدل زیر برج ایفل پس انداخته و تا شیش سالگی داشتن رو سنگفرشای شانزه لیزه شیش خونه بازی میکردن!بگذریم از اینکه تا اونجا که عقل شهرستانی واپسگرای ما قد میده همیشه تو کتابای جغرافیمون تو بخش تقسیمات کشوری صفحه 27 نوشته بود شهرستان از شهر بزرگتره و اصلن شهر زیرمجموعه ی شهرستانه میگید نه؟ برین از بچه کلاس سومیتون بپرسین، خجالت میکشین از بچه تون سوال کنین؟ برین کتاب جغرافی شو بیارین صفحه 27 شو بخونین.حسشو ندارین؟خب پس به عقل شهرستانی واپسگرای من اعتماد کنین!
  ماجرای آفتاب سوختگی بعد از تعطیلات اما روایت دیگری هم داشت٫بدین شکل که هر وقت که یکی از اعضای این فراکسیون آنتی شهرستانی با همان شکل و شمایل آفتاب سوخته از تعطیلات برمی گشت یک نوع برداشت متفاوت از شرایط مشابه صورت می گرفت٫یعنی صورت آفتاب سوخته ی دهاتی میشد پوست برنزه ی زیتونی خوشرنگ ٫ مزرعه پرورش بادمجان هم(بسته به فصل گرما یا سرما بودن ) تبدیل میشد به شمال یا کیش و دبی! به جای بابای شهرستانی بیل به دست هم میتوانید بنا به ذوق و سلیقه و تخیل خودتان گزینه مناسب را جایگزین نمایید! بعدها که ماهواره آمد وشبکه ی شب خیز والبته خانم پاکروان، کرم ها و لوسیون های برنزه کننده هم جای ساحل شمال و جنوب را گرفتند و این اواخر همینها هم دمده شدند وحالا خانمهای همکار که از تعطیلات بر میگردند تعریف میکنند که چند ساعت زیر یا رو یا توی دستگاه سولاریوم خوابیده اند تا پوستشان 27 درجه برنزه شود کاری که سابق ازاین کرمها و لوسیون ها و اسبق از آن سواحل کیش و مازندران و پیش از همه ی این ها مزارع بادمجان انجام می دادند!!