به جای اینکه چندین وبلاگ را بخوانید یک وبلاگ را چندین بار بخوانید.
گوز (گروه وبلاگهای زیادی خفن)
جا به جا میگویند تسخیر سفارت آمریکا گروگانگیری نبود و تسخیر لانهی جاسوسی بود، یعنی محلی را که آمریکا از آن برای جاسوسی استتفاده میکرد اشغال کردهاند، بعد عدل پشتبند همان در میایند میگویند که این آدمها را در اعتراض به پناه دادن آمریکا به شاه گرفتهاند و در صورت تحویل شاه آزادشان میکنند. خودشان که از خودشان نمیپرسند هیچ یک نفر دیگر هم پیدا نمیشود بگوید بالاخره اینها جاسوس بودند یا گروگان یا چی؟ لطفن در هنگام زر زدن کمی عقلتان را به کار بیندازید.
درست در لحظهای که طناب را انداختم گردنم تلفن شروع کرد به زنگ زدن، آن هم نه از این زنگهای فانتزی فلان، بلکه از آن زنگهایی که انسان احساس میکند هر آن صدایش بلندتر میشود و الان است که کل ساختمان را بکشاند توی خانهی شما. آخر تلفن من از این تلفنهای قدیمی سیاه است، از آن کلاسیکهایش که یک شمارهگیر گرد دارند که باید انگشتت را بکنی تویش، من به چیزهای کلاسیک اعتقاد دارم، یک وزنی دارند که آدم را متوجه خودشان میکند، اشیا باید سنگین باشند، مثلن شما اتوهای قدیمی را در نظر بگیرید و مقایسه کنید با این اتوهای هافهافوی جدید که هی بیخودی بخار از ماتحتشان میزند بیرون.
بعد همینطوری اراده کردم بدون اینکه تکان بخورم به تلفن خیره شوم، شاید نفسم را هم حبس کرده بودم، انگار میترسیدم یارویی که آن طرف خط است پی به حضور من ببرد، ولی انگار صدای زنگ خیال قطع شدن نداشت و همینطور یکسره فریاد میزد دیریریلینگ دیریریلینگ و یک مکث و دوباره دیریریلینگ دیریریلینگ، من کار دیگری نداشتم بنابراین شروع کردم به شمردن زنگها، این یکی از سرگرمیهای من است، مثلن وقتی توی تاکسی نشستهام درختهایی که از کنارمان رد میشوند را میشمارم یا سنگفرش پیادهروها را تا رسیدن به مقصد، این است که مقیاسهایی را جایگزین زمان کردهام: ۲۲۷ سنگفرش به جای ۱۰ دقیقه یا ۸۰ بار پلک زدن به جای ۵ دقیقه آگهی بازرگانی. شاید اگر این عادت را نداشتم اوضاع به کلی فرق میکرد، ولی وقتی تعداد زنگهای تلفن از مرز ۱۳ تا گذشت به این فکر افتادم که چی کسی میتواند پشت خط باشد؟ و وقتی به عدد ۲۰ رسیدیم به این نتیجه رسیدم که کسی که اینهمه پشتکار و جدیت از خودش نشان میدهد حتمن ارزش جواب دادن را دارد. به هر حال چند دقیقه اینور آنور چیزی را عوض نمیکند.
این بود که طناب را از دور گردنم باز کردم، از صندلی پایین آمدم و روی بیست و سومین زنگ بود که گوشی را برداشتم و با شخصی گفتگو کردم که از بانک فلان مزاحم اوقات من میشد و میخواست ضمن تبریک به اطلاعم برساند که حساب من در قرعهکشی سالانهی بانک برندهی جایزهی ویژه شده است. شما اگر استاد دانشگاه باشید و بخواهید برای دانشجوهایتان معنای گروتسک را توضیح دهید بهتر است از این مثال استفاده کنید. آدمی که در لحظهی مرگش بلیت بختآزمایی را برنده میشود.
شیفتم تمام شده، توی لابی کارتم را میکشم لای دستگاه تایمکس، بعد باید بروم دفتر سوپروایزر آنجا هم ساعت خروجم را توی دفتر بنویسم (یکی به من بگوید پس فلسفه ی وجودی آن دستگاه چیست؟!) روی دیوار ساعت بی ریختی آویزان است، سرسری نگاهی بهش می اندازم، خم میشوم و توی دفتر مینویسم خروج 20:30 ...هنوز دو قدم دور نشده ام، برمیگردم، سوپروایزر از بالای عینکش نگاه می کند، دوباره خودکار را برمیدارم و عدد قبلی را خط میزنم، می نویسم خروج 8:30pm...