گاهی این سوال برام پیش میاد که اگه هزارپاها فشن شو داشته باشن بعد مانکناشون چطوری میخوان این همه پای اینوری رو بذارن اونور و اونهمه پای اونوری رو بذارن اینور؟!
آقا ما رفتیم نمایشگاه کتاب تا کتاب خریداری کنیم چون انسان باید درصدی از درآمدش را به خریدن کتاب اختصاص بدهد و تلاش کند سرانهی مطالعهی کشور را به قدر همت و توان خویش بالا ببرد بعد نمایشگاه خیلی خارجی شده بود و غرفهها تابلوی تبلیغات دیجیتال گذاشته بودند و به خریداران محترم به قید قرعه جوایز نفیسی اهدا میکردند و کتابها ۴۰ در صد تخفیف داشتند و انسان میتوانست کتابهای بسیاری در باب ازدواج و مردان مریخی و زنان اورانوسی و چگونه همسر خود را بنماییم و صد و اندی راه برای شاد زیستن و آموزش لاغر شدن در یک هفته بدون درد و خونریزی و بدون بازگشت و چگونه پوست تخمی خود را همچین صاف و صوف کنیم که کف همه ببرد و چگونه در یک دقیقه (حتا کمتر) رییس جمهور شویم و اینها و همینطور کتابهای آموزندهی دینی و دعا و نوحه و ندبه و مولودی همراه با سی دی تصویری خریداری نماید.
بعد توی یکی از غرفهها یک خانم نویسنده داشت کتابهای امضا شدهی خودش را میفروخت که برادران زحمتکش حراست آمدند و ما را به عقب راندند و وارد غرفهی آنها شدند و شروع کردند به وارسی کتابها و مدام از توی بیسیم با هم گفتمان میکردند و قیافهی خیلی مهمی گرفته بودند و کشف کردند که در این محل کتابهای غیر مجاز فروخته میشود که شامل کلیات عبید زاکانی و کتابهایی که چاپ قبل از سال ۸۴ بودند میشد و من فهمیدم که یکی از فاکتورهای غیرمجاز بودن کتاب بدون توجه به محتوای آن زمان انتشارش میباشد و میخواستم بروم بشاشم روی آن مامورین محترم ولی این کار را نکردم چون من آدم محافظهکاری هستم و از این که یک تنه روی پنج شیش نفر بشاشم واهمه دارم و همچنین فوبیای بیسیم و ریش و پیراهن روی شلوار دارم و عوضش رفتم به خانم نویسنده که سعی میکرد چیزی را در رفتارش پنهان کند و بیخودی و از سر حوصله به مشتریها توضیحاتی در مورد کتابش ادا میکرد و در جواب برادران حراست که از او میخواستند چند لحظه تشریف بیاورد اینجا (آنجا) میگفت اجازه بدین الان میام خدمتتون گفتم خانم من نمیدونم جریان چیه ولی دم شما گرم و اینها یک مشت آشغال عقدهای روانی هستند و من و خیلیهای دیگر طرف شماییم و ما بیشماریم و اینها. و آن خانم که چشمهای مرطوبش زیادی تکان تکان میخورد گفت آقا و من که داشتم از آنجا دور میشدم برگشتم تا این جمله را بشنوم : آقا همین برای من کافیه
آری چنین بود برادر
رفتم نمایشگاا کتاب... لواشکای خوشمزهای داشت
اینو هم در نظر داشته باشین که یه روزی هم ممکنه یکی بیاد سراغ خودتون