تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

اسید پاشی/ جنایت و مکافات

پسری به نام مجید بر روی صورت دختر مورد علاقه‌اش اسید می‌باشد، آمنه بعد از چندین عمل جراحی بینایی‌اش را از دست می‌دهد و نهایتن چشمهایش را تخلیه می‌کنند. دادگاه برای مجید حکم قصاص صادر می‌کند و آمنه باید خودش (در صورت تمایل) قصاص را به صورت ریختن اسید بر چشمهای مجید انجام دهد. جدای از بازخوردهای متفاوت این داستان، قضیه از چند منظر قابل بررسی‌ست، این ماجرا چند وجه دارد: 

۱. قربانی اول دختری‌ست که در این ماجرا آسیب دیده و آینده‌ای تباه شده در برابر چشمان تخلیه شده‌اش ترسیم میشود. زندگی او به خاطر آسیب‌های جسمی و روحی تقریبن پایان یافته است و حالا در پوزیشنی قرار گرفته که می‌تواند مسبب این امر را به سرنوشتی مشابه خودش دچار سازد. در این حالت موجی از مخالفت‌ها با این حکم به وجود می‌آید که حکم صادره را وحشیانه و غیر انسانی می‌داند و آمنه که یک بار قربانی شده این بار خودش را در مقابل این موج می‌بیند که گویا او را فراموش کرده‌اند. او هیچ‌گونه حمایت و دلجویی را حس نمی‌کند و مرهمی جز مقابله به مثل نمی‌یابد، هر چند قصاص چیزی از دردش نکاهد. 

۲. در سمت دیگر ماجرا مجید قرار دارد، کسی که واکنشی دیوانه‌وار در مقابل از دست دادن دختر مورد علاقه‌اش نشان داده، او آدم بد داستان است و دارد به سخت‌ترین وجهی سزای عملش را می‌بیند. نیمی از جامعه به خونش تشنه هستند و مخالفین قصاصش هم در واقع به نفس عمل قصاص معترضند و گرنه او همدردی کسی را برنمی‌انگیزد. 

۳. جامعه یا افکار عمومی که به عنوان ناظر و بر اساس عقاید متفاوت در دو جبهه‌ی موافق و مخالف قرار گرفته‌اند. مخالفین معتقدند این‌گونه مجازات نه با روح انسانی همخوانی دارد و نه با زمانه، از سوی دیگر موافقین این سوال را مطرح می‌کنند که اگر شما یا یکی از اعضای خانواده‌تان در موقعیت قربانی اسیدپاشی قرار می‌گرفتید باز همین نظر را داشتید؟ این دسته در واقع قصد دارند با شخصی کردن موضوع و قرار دادن گروه مخالف در موقعیت بغرنج تصمیم‌گیری شعارهای انسان‌دوستانه‌ی آنان را به چالش بکشند. پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که مرجع صدور حکم چه چیزی باید باشد و آیا قانون باید بر اساس احساسات شخصی قربانی و اطرافیانش و بر پایه‌ی واکنش افکار عمومی حکم صادر کند؟ پاسخ من منفی‌ست. اینجا مرزی‌ست که قوانین کارشناسی شده‌ی حقوقی باید پا در آن بگذارند. 

۴. بعد دیگر ماجرا که نقش تعیین کننده‌ای در این ماجرا ایفا می‌کند قانون است. قانونی که در اینجا می‌گوید چشم در برابر چشم. پرسش اساسی این است که آیا قوانین حقوقی اسلامی کامل و منطبق با نیازهای امروز انسان هستند و آیا احکام صادره در دادگاه‌های ایران جدای از عادلانه و انسانی بودن، مجازات‌های بازدارنده‌ای محسوب می‌شوند؟ پاسخ من منفی‌ست، دلیلم هم میزان جرم و جنایاتی‌ست که روز به روز بیشتر می‌شوند. کافی‌ست سری به صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها بزنید تا هر روز اخبار تکان‌دهنده‌ای از فرزندکشی، جنایات خانوادگی، اسیدپاشی، کودک‌آزاری، تجاوز و موارد مشابه ببینید. در پاسخ کسانی که خواهند گفت که جنایت در همه جا صورت می‌گیرد و در جوامع پیشرفته اوضاع از اینجا بدتر است باید بگویم که بله در تمام دنیا جرم و جنایت هست ولی هرکدام از وقایعی که در اینجا پیش‌پا افتاده تلقی می‌شوند و مثل نقل و نبات در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها چاپ می‌شوند در خیلی از کشورها می‌توانند بمب خبری باشند (ماجرای گم شدن کودکی که موجش ابتدا انگلیس و بعد تمام اروپا را فراگرفت به یاد بیاورید). من عمیقن معتقدم  قانونی که با مادری که فرزندش را کشته و پدری(حتا جد پدری کودک) که همین عمل را مرتکب شده به دو گونه‌ی بسیار متفاوت برخورد می‌کند یک جای کارش می‌لنگد. 

* این ماجرا هم مانند بسیاری قضایای مشابه همچون اعدام شهلا جاهد و جنایت میدان کاج به پایان می‌رسد و تب جامعه که فرو نشست دختری می‌ماند که با دردهایش تنها مانده و پسری که گذشته از آسیب‌های روحی روانی که دیده تنها قرار است هزینه‌های مادی و معنوی یک نابینا را به خانواده و جامعه‌اش اضافه کند، و از سوی دیگر قوانین ناقص و مجازات‌های نامتناسبش و همینطور مردمی که به انتظار داستان پرهیجان دیگری برای گذران روزگار نشسته‌اند.

معادله

تنهایی این فرصت را به آدم می‌دهد که تنها باشد

هنکاک

بله باید از آن زمانی بگویم که هر روز روی مرز بانوان و آقایان که صندلی نداشت توی اتوبوس می ایستادم و به پنجره تکیه می دادم. تازه مجموعه کامل کتاب های صادق هدایت را هدیه گرفته بودم همان ها که چاپ افست بودند و جلدهای سفید و قهوه ای داشتند و توی بساط دستفروشها پیدا میشد. آن 20 دقیقه ای که توی راه بودم سرم را میکردم توی کتاب و سعی میکردم هیچ کس به تخمم نباشد ولی به تخمم بود. یکی از آن دخترهای عقب اتوبوس که تقریبن هر روز در جای مشخصی مینشست و بیرون را نگاه میکرد به تخمم بود. من معتقدم آدم توی اتوبوس یا باید بیرون را نگاه کند یا کتاب بخواند.  توی مترو هم که قاعدتن باید هدفون بگذاری و موزیک گوش کنی. بعد دیدم که ساعت فیزیولوژیک بدنم هر روز طوری مرا هدایت میکند که درست سوار آن اتوبوسی شوم که دختر بیرون نگاه کن هم سوار است و بعدتر دیدم که راندمان کتاب خواندنم روز به روز کمتر میشود و به راندمان دختر نگاه کردنم افزوده میشود و به این اندیشیدم که باید فکری برای این معضل فرهنگی بکنم. این بود که شماره ام را روی یک تکه کاغذ کج و کوله نوشتم و در لحظه ی مناسب آن را روی کیف دختر بیرون نگاه کن که روی پایش قرار داشت و به طرز چرمناکی سیاه بود گذاشتم. او با چشمانش پرسید که این چیست و من با زبانم جواب دادم که این مال شماست. درست است، حرکت خزی بود ولی این را در نظر داشته باشید که این ماجرا مربوط به سالها پیش میشود، زمانی که موبایل هنوز درست و حسابی اختراع نشده بود و نمیشد ادعا کرد که هیچ کس تنها نیست بلکه میشد ادعا کرد که بیشتر آدمها تنها هستند و من مجبور بودم شماره خانه مان را به دختر بدهم و حتا زیر آن قید کردم ساعات تماس 6 الی 8 بعدازظهر! بله زمانی امکانات در این حد بود.

بعد دختر بیرون نگاه کن که اسمش یادم نیست ولی چشمهایش یادم است چون قشنگ بودند و با آنها از آدم سوال می پرسید به من زنگ زد و اذعان کرد که همیشه حواسش به من بوده در حالیکه بیرون را نگاه میکرده و میداند که در این مدت چه کتابهایی خوانده ام و من سعی کردم که مچش را بگیرم چون من در این جورموارد آدم عوضی ای هستم که سعی میکند دیگران را ضایع کند. قدم بعدیمان این بود که توی حافظیه قرار بگذاریم، عجله نکنید این داستان قرار است نتیجه گیری های مهمی در پی داشته باشد و از این بی سروته هایش نیست و مرگ پاداش کسانی ست که تا آخرین لحظه زندگی کرده اند. توی حافظیه ما با هم مسابقه ی سکوت گذاشتیم به این ترتیب که او مدتی سکوت میکرد و به من یا اطراف نگاه میکرد و بعد من این کار را میکردم چون ما هر دو در این کار تبحر داشتیم و بلد نبودیم یخ رابطه را بشکنیم و مثل دوست دختر/پسرهای آماتور رفتار میکردیم شاید دلیل اصلی اش این بود که ما دوست دختر/ پسرهای آماتوری بودیم. در این فاصله من چند بار سعی کردم حرکات بامزه ای از خودم به نمایش بگذارم که منجر به شکست شد. بعد او کتابی را که برایم آورده بود بدون طی مراسمی به من داد و من که چیزی برای او نبرده بودم پرسیدم که آیا میخواهد برایش بستنی بخرم؟ و این تقریبن شرح کاملی بود از دیالوگهای ما در اولین ملاقاتمان که آخرین آنها هم بود دلیلش هم که در واقع همان نتیجه گیری و پیام اخلاقی این نوشته است در پاراگراف بعدی ذکر میشود.

چیزها(کس ها)یی وجود دارند که وقتی در فاصله ی دوری از آنها قرار داری بسیار جذاب و خواستنی به نظر میرسند، مثلن دختر بیرون نگاه کن با چشمهای زیبا برای من رویایی بود که تحقق یافتنش برابر با نابودیش بود و من که از نظر او یک آدم کول کتابخوان و مرموز بودم تبدیل شدم به کسی که قابلیت های دختربازی اش در حد آلو بخارا است. انگار باید فاصله ات را با آدمها حفظ کنی تا سوپرهیروهایت تبدیل به آدمهای معمولی و پیش پا افتاده نشوند. فرض کنید که نویسنده ای وجود دارد که آدم وقتی نوشته هایش را میخواند می خواهد قربانش برود و دهانش را ماچ کند و حتا تمایل دارد خودش را به او عرضه کند! اما وقتی از نزدیک با این آدم با افکارش شخصیتش و رفتارهایش روبرو میشوی دیگر حاضر نیستی تف هم دم ماتحت یارو بیندازی. این اتفاق چندین بار برای من افتاده و اسطوره شکنی ها کار را به جایی رسانده که در نگاهم دیگر هیچ آدمی گنده نیست یعنی در آن حد که از دیدنش دست و پایم را گم کنم. البته این در حد تئوری ست و باید دید که واکنشم مثلن در برابر دیدن چارلیز ترون در عالم واقعیت چیست!

خیلی احمقانه‌ست که نیستی

چگونه یک شیرازی اصیل باشیم۱۳

اسمایلی کون آدم معمولی: 

  ).( 

اسمایلی کون آدم شیرازی: 

)0(