تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

موزها و آدمها

پیش نوشت: این پست را قبلن گذاشته بودم ولی دیدم که این روزها خیلی مصداق دارد و بد نیست دوباره پابلیش بشود.

 

 

 

 

آن وقتها موز برای خودش ابهتی داشت، توی سبد میوه گل سرسبد بود، یک میوه تجملاتی به حساب می‌آمد و خوردنش با کمی اغراق اشرافی گری شمرده میشد! اگر توی مهمانی‌ها موز هم جزو میوه‌ها بود باید خیلی اعتماد به نفس به خرج می دادی که آن را از توی ظرفی که دخترک صاحب مجلس بهت تعارف می‌کرد انتخاب کنی، این بود که انتخاب اول اغلب مهمانها یا سیب بود یا پرتقال. این روزها اما موز موقعیتش را از دست داده است، از اریکه پایین آمده و میرود ور دست پیاز و سیب‌زمینی می‌نشیند، قیمتش از بیشتر میوه‌ها پایینتر است و اگر می‌شد مردم آن را جایگزین گوجه‌فرنگی می‌کردند. حتا می‌توانی ببینی که پیرمرد چروکیده‌ای آن را بار خرش کرده و سر گذر می‌فروشد، دیگر هیچ نشانی از سالاری گذشته‌اش نمانده... بعضی آدمها عینهو موز می‌مانند!

خموشی دم مرگ است

سکوت کن

سکوت کن به یاد آنکه در سپیده جان سپرد

سکوت کن

سکوت کن به یاد آنکه با امید خلق مرد

سکوت کن

به یاد  خشم آن شهید سربلند

سکوت کن

به یاد آنکه عاشقانه زخم خورد

تو از سکوت

اگر

اگر

به خشم میرسی

سکوت کن

اگر به خشم میرسی سکوت کن.


"ایرج جنتی عطایی"

پی نوشت:  امروز نوبت هاله بود

بر آستان دری که کوبه ندارد

پسر دایی ام تخس بود و کله خراب. از اینها که هر روز با لباس پاره  و کبودی های تازه می آیند خانه. توی خانه هم که بود دائم دعوا راه می انداخت و شر به پا میکرد. خیلی پیش می امد که خانه شان باشم و با زندایی ام دعوایشان شود و همدیگر را بکشند به بد و بیراه. یک بار وسط داد و فریادشان پسردایی ام چیزی به مادرش گفت که تا امروز توی ذهن من مانده  حرفش هم تلخ بود و هم یک جورهایی بامزه و به نظرم ظرافت فیلسوفانه ای پشتش بود که برای آن محیط و آن آدم عجیب مینمود. گفت: این همه آدم توی روز دارن تو دنیا میمیرن، تو همین شهر روزی اینقد آدم میمیره، من نمیدونم چرا این نمیفته بمیره چرا ننه ی ما نمیمیره راحت شیم یه نفسی بکشیم.

امروز خبر مرگ عزت الله سحابی را که شنیدم یاد حرف پسر دایی ام افتادم، به این همه کسانی اندیشیدم که مردنشان میتواند مجالی باشد برای نفس کشیدن مردم این سرزمین، به جنتی فکر کردم که رویین تن شده انگار و خیال مردن ندارد، به تمام اینها که استحقاق مردن دارند و اختیار مرگ و زندگی بسیاری دیگر را در دستان بی کفایت و کینه توزشان گرفته اند، آنوقت ناصر حجازی میمیرد سحابی میمیرد و اینها میمانند..   اسم پسر دایی ام کیوان بود

مرثیه ای برای یک کابوس

باید به من حق بدهید. خب آدم گاهی فراموشکار میشود اصلن مگر برای آدم اعصاب و حافظه میگذارند؟ این مملکت بر پایه‌ی فراموشکاری بنا شده یک زمانی می‌گفتند ملت حافظه‌ی تاریخی ندارند بعد گفتند حافظه‌ی سیاسی ندارند بعدتر هم یحتمل قرار است کار بکشد به حافظه‌ی جغرافیایی و هر روز صبح که بلند میشویم باید بگوییم من کیم اینجا کجاست این بچه‌رو کی... از آن طرف هم این پارازیت‌ها پدرمان را در آورده به هزار مرض و گرفتاری ناشناخته دچار شده‌ایم پزشکان میگویند امواج این پارازیت‌ها تخم‌مرغ را هم آب‌پز میکند حالا نمیخواهم بحث تخم و اینهایمان را پیش بکشم ولی وقتی اینطوری باشد حتمن یک اثری هم روی مغز آدم میگذارد حالا نمیگویم بعد از مدتی توی سرمان ساندویچ مغز تولید میشود اما بصل‌النخاع و مخچه و حافظه و اینهایمان را معیوب می‌کند این است که توی پست قبل فراموش کردم آن کابوسی را که قرار است امشب به سراغم بیایید بگویم باور کنید الان هم که داشتم می‌آمدم خانه برای اینکه یادم بماند چه میخواهم بنویسم یک ضربدر روی شست دست چپم کشیدم ولی وقتی مشغول کندن شلوارم بودم و درست روی دکمه‌ی سوم که ضربدر را دیدم تققی کوبیدم به پیشانی‌ام که پاک یادم رفت و برگشته‌ام سوپری محلمان و یک سری از محصولات لبنی پاک را خریده‌ام و برگشته‌ام خدایا خودت عاقبت این نوشته را به خیر کن به من قدرتی عطا فرما که حرفم را بزنم و دوباره رشته‌ی کلمات از دستم خارج نشود میدانید این ذهن من مثل یک یابوی افسار گسیخته است که مدام مرا به این ور و آنور میبرد و انقدر تیسکلنگ می‌اندازد تا یک جایی بکوبدم زمین آقا جان بگذارید همین حالا جریان را بگویم آدم که نباید اختیارش را بدهد دست  یک ذهن وحشی زبان نفهم آن کابوس مذکور حالا دیگر خیلی نزدیک شده یعنی دقیقن یک ساعت دیگر قرار است کابوس بنده به صورت سراسری از شبکه‌ی 3 و بسیاری شبکه‌های تلویزیونی دیگر در جهان پخش شود فقط امیدوارم اینها شعورشان برسد و خیابانی را نگذارند که کابوسم را گزارش کند که آن وقت دیگر عیش مضاعف است

حقیقتش این است که بازی منچستر و بارسلونا برای من بصورت یک کابوس درآمده یعنی هر وقت این دوتا به هم میخورند من عزا دارم خب میدانید که من منچستری هستم آن هم نه یک منچستری معمولی بلکه یک منچستری تیر. من عقیده دارم هر کسی که دوران بازی اریک کانتونا را درک کرده باشد اگر یک منچستری تیر نباشد یک چیزیش میشود. کینگ اریک یا همان سلطان خودمان کسی بود که مفاهیم واژه‌ی سلطان را برای همیشه عوض کرد وقتی که او یقه‌ی پیراهن شماره هفتش را بالا می‌زد و پا به توپ میشد دنیا برای من تبدیل میشد به یک مستطیل سبز که اریک فرمانروای آن بود. بقیه‌ی سلطان‌ها در مقابل این سلطان کمرنگ و محو می‌شدند چه سلطان علی پروین چه سلطان‌ـ کیمیایی و چه حتا سلطان صاحب‌قران. اما از طرف دیگر خب بارسلونا هم تیمی‌ست که نمی‌شود دوستش نداشت اصلن من یک تعریفی از احساسم نسبت به این دو تیم دارم که میگویم بارسلونا بهترین تیم دنیاست ولی منچستر از آن بهتر است. حقیقتش الان حس مرد دو زنه‌ای را دارم که هر دو زنش به یک اندازه خوبند و یک اندازه دوستشان دارد و آخرش هم هیچکدام راهش نمیدهند و شب را باید توی مسجد بخوابد. یک چیز دیگر هم این که داداشم با یکی از رفقایش ماشینش را در مقابل یک آیپد روی بارسلونا شرط بسته و این بازی برای من شده است چوب دوسر طلا(گوه) و مانده‌ام بر سر دوراهی/به من بگویید چه کنم/ در پیچ و خم دادگاه  

پارانرمال اکتیویتی

یکی از کابوس‌های زندگی من امشب قرار است اتفاق بیفتد، نمیدانم چطور آن را از سر خواهم گذراند، آخرین بار دو سال پیش این کابوس محقق شد اگر بیشتر از این بخواهم جو بدهم و قضیه را هیجانی کنم ضایع‌بازی ست، آسمان ریسمان بافتن. من هم آدمی هستم که به شعور مخاطب احترام میگذارم و حوصله‌ی او را در نظر میگیرم. دوست ندارم خدای ناکرده یک وقت زبانم لال خواننده‌ی فهیمم را درگیر ذهنیات آشفته و مغشوش خودم کنم و گفتن یک حرف ساده را آنقدر کش بدهم که متهم به زیاده‌گویی و مهمل‌بافی شوم در حالیکه ایجاز هنر نویسنده است و آدم باید بتواند در کوتاهترین زمان ممکن و با کمترین کلمات حرفش را بزند و اجازه بدهد خواننده برود سراغ کارهایش و یا نکست آیتم، آن هم حالا که دوره‌ی مینی‌مال و اینجور چیزهاست و کسی حوصله‌ی مقدمه و موخره و نتیجه‌گیری را ندارد و اعصابش نمیکشد مثنوی هفتاد من بخواند مخاطب خسته‌ست و دنبال روده‌درازی و لقمه‌ی جویده و هضم شده نیست بلکه فقط مواد خام میخواهد باید مواد خام(کلمات) را ریخت توی فرغون و گذاشت جلویش آنگاه مخاطب فرهیخته خودش متن را میسازد. مرگ مولف یک قضیه‌ی جدی‌ست، مولف باید در واقع بمیرد و کلمات را بریزد آن وسط  روی جنازه‌ی خودش و اجازه دهد خواننده تبدیل به نویسنده شود. به خاطر همین بدون مقدمه میگویم که کابوسم چیست، آهان تا یادم نرفته این را هم باید اضافه کنم که مخاطب علاوه بر اینکه از پر حرفی خوشش نمی‌آید انتظار دارد که مزخرف تحویلش ندهی، یعنی مخاطب امروز اجازه نمیدهد سلیقه و شعور و وقتش را به بازی بگیرید او نمیخواهد زمانی را که صرف خواندن یک مطلب میکند تلف شده ببیند او در جستجوی زمان از دست نرفته است و میخواهد از هر چیزی که میخواند و وقت و انرژی‌اش را روی آن میگذارد حاصلی به دست آورد در حدی که تحولی در زندگی‌اش ایجاد شود و آن نوشته تا آخر عمر اثرش را روی زندگی او بگذارد مثلن همین کابوس من باید یک کابوس مهم و اثرگذار و آموزنده باشد وگرنه ارزشی برای خواننده ندارد و کسی وقعی به آن نمی‌نهد و این برای نویسنده یک گناه نابخشودنی‌ست که حتا نوشته‌های کوتاهی مانند این مطلب را عذاب‌آور و غیر قابل تحمل میکند، این است که من سریع میروم سر اصل مطلب.