امروز توی خیابون به یه صحنهی عجیب برخورد کردم، خیلی زود کلی آدم جمع شد واسه تماشا، از این آدمایی که این جور مواقع وایمیسن نگا میکنن بدم میاد، بعد زنگ زدن به پلیس که دو سوت در حد سریالای آلمانی پلیسا رسیدن، یه افسر کروکی کشید و یه افسر دیگه مردمو متفرق کرد، هیچی، آخرشم من مقصر شناخته شدم، افسره میگف از پشت زدی مقصری... صحنهی عجیب رضایت نداد افتادم بازداشتگاه. بعد یکی از آشناها سیبیلشو آورد گرو گذاشت آزادم کردن
فهرست یک سری از چیزهای بدیهی:
خدا وجود دارد
خدا وجود ندارد
اهمدی نجاد خل وضع است
پرسپولیس سرور استقلال است
بارسلونا بهترین تیم دنیاست، ولی منچستر از آن بهتر است
چارلیز ترون... نه، این یکی را تخم نمیکنم بگویم
کسانی که میروند اخراجیها را میبینند سه دسته هستند: یا عوضیاند یا ناآگاه یا عوضی
در قند قزلآلا باید در دویچه وله برنده شود
هر آدمی در زندگیاش چیزی دارد که برایش حکم گیتار را برای شماعیزاده دارد، نمیشود آن آدم را بدون آن چیز تصور کرد، چیزی که آن آدم با آن معنا مییابد، نباید آن را از او گرفت، چون آن چیز انگیزهی زندگی، معنای زندگی و یا خود زندگی آن آدم است. برای بعضیها آن چیز، کس است. من جزو این دسته هستم..
من این اقبال را داشتم که در سالهای آخر دههی ۷۰ دانشجو باشم، دورانی که فضای جامعه و به تبع آن فضای دانشجویی تغییر کرده بود، روی دکهی روزنامهفروشیها میشد جامعه و توس و نشاط و صبح امروز و خرداد و کارنامه و این اواخر شرق را دید و البته شلمچه و یالثاراتالحسین و امثال اینها هم بودند. من به یاد میآورم که چگونه یک شب خوابیدیم و فردا صبح بیدار شدیم و خبر توقیف همزمان حدود ۳۰ نشریه را خواندیم و شنیدیم، همینطور تیر۷۸ را به یاد میآورم و جنایتی که به وقایع کوی دانشگاه معروف شد و فراموش نمیکنم شنیدن صدای اگزوز هوندا ۱۲۵ و دیدن آن چه وحشت و نفرتی را در ما بیدار میکرد.
سردستهی این آدمهایی که روزها توی دفتر مجلهی شلمچه سنگ فرهنگ جنگ و شهادتطلبی را به سینه میزدند و شبها با موتورها و چماقهایشان به خوابگاه دانشجویان حمله میکردند کسی نبود جز مسعود دهنمکی. چند ماه بعد از جریان کوی دانشگاه این آدم را دعوت کردند تا در همایشی که در دانشگاه ما برگزار میشد شرکت کند، بعد از سخنرانیاش و در طی جلسهی پرسش و پاسخ من سوالی کردم که پاسخ آن همانموقع تنم را لرزاند و به افکار خطرناک و واپسگرایانهای که این مرد و همپالگیهایش به آنها اعتقاد داشتند پی بردم. پرسیدم شما بعنوان فلان و فلان و با فلان سوابق آیا به قلم بیشتر اعتقاد دارید یا اسلحه؟ فرمودند که هر جا وظیفه حکم کند ما قلم دست میگیریم و هرجا لازم باشد سلاح، جهاد فرهنگی و مسلحانه دو ابزار هستند که ما بر اساس نیاز از آنها استفاده میکنیم و بلاه بلاه بلاه..
امروز این آدم دوربین دست گرفته و دارد همان کاری را میکند که آن روزها میکرد، آن روز کتک می زد و سرکوب میکرد و سر می شکست، امروز چماقش را بر سر ذائقه و روان و شعور مردم فرو میآورد. بلایی را که رسانهی میلی بر سر سطح سلیقه و ذائقهی این مردم آورده آقای کارگردان امروز و چماقدار دیروز بر پردهی سینما ادامه میدهد و تکمیل میکند. به گمانم باید فاتحهی سینمایی که اخراجیها پرفروشترین فیلم تاریخش باشد را خواند و به حال مردمی که به اراجیف سخیف و شوخیهای مبتذل این فیلم میخندد افسوس خورد. باید شاشید به بازیگرانی که در این فیلم بازی کردهاند و کسانی که برای دیدنش به سینما میروند، داعیهی بسیار فهمی و دفاع از سطح سلیقهی فرهنگی اجتماع را ندارم اما هنوز اختیار شاشم را که دارم؟!
شهروندان عزیز شیرازی! به پایان رسیدن سال همت و تلاش مضاعف را به شما تبریک گفته و امیدواریم دیگر شاهد چنین وقایع و نامگذاریهایی که موجب نگرانی خاطر شما شهروندان گرامی میشود نباشیم.
روابط خصوصی ادارهی رفاه و پشتیبانی از حقوق شهروندان شیراز