تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

نامه‌ها

دوباره به خاطرات پناه برده‌ام، ضعف یا خصوصیت اخلاقی‌ام این است، همیشه خرت و پرت‌های بدرد نخور جمع می‌کرده‌ام که شاید روزی با حسرت و علاقه به آن نگاه کنم، هر چند که مدتی قبل عکس‌های فوتبالی دوران بچگی خودم و محمد را دور ریختم. نامه‌هایت را چند دقیقه پیش خواندم پنج شش تایی بودند، مال سربازی‌ام، اولی را برای رفقایم توی آسایشگاه خوانده بودم، خوششان آمده بود ولی نه از دومی که در مورد ادبیات بود و ویسواوا شیمبورسکا..نامه کیف دارد مخصوصن اگر خوب باشد و بشود برای بقیه خواندش و توی گروهان به این معروف بشوی که بیشترین نامه‌ها را داری. 

نمی‌دانم موقت بودن هر چیزدلیل خوبی برای بی‌علاقگی به آن خواهد بود یا نه، همه چیز زود خسته‌ام می‌کند یا بهتر هیچ چیز ارضاام نمی‌کند،‌چند کیلو وزن اضافه کردن خوب است،‌آینه‌ی نیم‌قدی کادو گرفته‌ام که اگر اندامم بهتر بود خودم را تویش تماشا می‌کردم، سینه‌هایم البته بد نیست و اگرپنجاه تا شنا پشت هم بزنم حسابی باد می‌کند، یادم باشد چند تا میخ از سیروس بگیرم، بعضی دیوارهایمان که ستون ساختمان هستند میخ تویش نمی‌رود، داداشم می‌گوید دریل چکشی می‌خواهد، مجبورم بزنمش توی دیوار آنوری که می‌خواستم رویش عکس‌های مختلف ترجیحن سیاه‌و سفید بچسبانم. 

آدم توی اتاقش آینه داشته باشد خوب است، بری رفقایش هم خوب است، دیشب خانه‌ی رضا بودم و مجبور شدم وقت رفتن نگاه سریعی توی آینه‌ی حمام که خیلی هم موهایت را درست نشان نمی‌دهد بیندازم. زهوار دور آینه چوب مشکی است و به دیوار اتاقم و تختخوابم و کتابخانه‌ام می‌اید حتا اگر فقط شبها برای خواب که چراغ خاموش است بیایم توی اتاق. ساعت دیواری برعکس و عکس‌های کج و معوج و برگهای طبیعی روی دیوار دیگر چیز تازه‌ای نیستند و سالها ازشان می‌گذرد. اوایل بهتر بود، هیچ وقت اتاق مخصوص خودم نداشته بودم و تازه گیرم آمده بد. اغلب می‌آمدم تویش و بهش می‌رسیدم، حالا خیلی چیزهای شخصی دارم حتا شغل درآمدزا دارم و توی کمدم لباسهایی آویزان است که با پول خودم خریده‌ام. فکر میکردم اگر کامپیوتر داشته باشم اوضاع بهتر می‌شود و آدم می‌تواند برود توی اینترنت ولی دیشب خانه‌ی رضا چت کردیم چیز خارق‌العاده‌ای نبود و من خوابیدم. رضا با یک دختر دوست شد و برای امروز قرار گذاشتند، می‌گفت "زید اینترنتی". مشخصاتشان را به هم می‌گفند برای شناسایی سر قرار. زید اینترنتی چیز جالبی‌ست،‌یک نوع ریسک است، آدم باید از روی نوع کلمات بفهمد که طرف زشت است یا خوشگل!  

رضا می‌گوید زشتها برای قرار گذاشتن تمایلی ندارند و ترجیح می‌دهند همینطوری باهات لاس بزنند. خب اگر آدم زشت باشد و این را بداند می‌تواند کلک بزند و برای قرار گذاشتن اصرار کند ولی فایده‌اش چیست وقتی دیده شدی دستت رو میشود، برای همین است که می‌گویند ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند و فقط بعضی وقتها می‌ماند. تازه رضا که خوشگل است و احتیاجی به فکر کردن به این نکته‌های روانشناسی ندارد تنها باید آرزو کند طرف مورد چتش زشت نباشد... 

خالی شدن

* چند تا موضوع اساسی داریم: زندگی، عشق و مرگ. فکر کردن به این مفاهیم کار فیلسوف‌هاست و حرف زدن در موردشان هم کار مذهبی‌ها و موعظه‌کنندگان. من که هیچ‌کدام از اینها نیستم اما گاهی این افکار خودشان می‌آیند سراغ آدم. 

* توی جراحی قلب مثل خیلی جراحی‌های دیگر گاهی بیمار در حین عمل می‌میرد، دیدن مرگ آدمها از آن چیزهایی‌ست که هر چقدر هم که تکرار بشود ـ به نظر من‌ ـ نباید برایت عادی بشود، به هرحال این کسی که می‌میرد با وجودی که برای تو بودنش هیچ معنایی ندارد و نبودنش هیچ تفاوتی ولی حتمن برای کسان دیگری قسمتی از زندگیشان است، شاید این جنازه که روی تخت افتاده برای پیرزنی که پشت در اتاق عمل انتظار می‌کشد سمبل عشق و ۴۰ سال زندگی عاشقانه باشد یا برای پسر مغروری که آنجا سعی می‌کند بی‌خیال نشان دهد، حسرت بوسه‌ای که بر آن دستهای چروکیده نزد... 

* پزشک بیهوشی میگوید : فایده‌ای نداره بر نمی‌گرده. جراح آرام سرش را تکان می‌دهد که یعنی موافقم، بعد میگوید : پس خالیش می‌کنیم. "خالی کردن" یعنی اینکه سرساکشن را فرو کنی توی دهلیز قلب طرف و همه ی خون بدنش را بکشی. مثل اینکه بگویی پنچرش کن یا بادش را بکش. منظره ی عجیبی ست، باد لاستیک دوچرخه را که بکشی، میدانی دوباره میتوانی با یک تلمبه دستی بادش کنی و راهش بیندازی.. این چیزی که دارد از توی تمام مویرگهای این آدم کشیده می شود، تمام مسیر لوله ساکشن را طی می کند و بعد جمع می شود توی مخزن ساکشن، خون است، چیزی که دیگر نمی توانی تلمبه اش کنی و این آدم دیگر برنمی گردد، دیگر از روی این تخت بلند نمی شود، دیگر حتا پلک هم نمی تواند بزند، "خالی" شده است، خالی خالی، به همین سادگی، به همین پوچی...  

سر خرمن!

به دنبال کارآفرینی‌های دولت نهم، هشت پای پیشگو برای تنظیم سند چشم انداز بیست ساله استخدام شد. وی در اولین اقدامش زمان پرداخت یارانه‌های نقدی را با اشاره به پوست آرنج دکتر ان پیش‌بینی کرد! 

حاجی جیمز باند!

شهرام امیری در آخرین اظهارات خود اعلام کرد که خدا در ربوده شدن او بوسیله‌ی ماموران سیا نقش داشته. وی در مصاحبه با ۲۰:۳۰ گفت: 

اگر خدا مرا نمی‌طلبید و به مکه مشرف نمی‌شدم ماموران صهیونیست آمریکایی هرگز نمی‌توانستند مرا آدم ربایی کنند!

آن که مرگش در نمی‌رسد...

دو بار برای مرگ دو نفر گریستم، یک بار وقتی بود که احمد شاه مسعود را کشتند، آدم بزرگی بود، آنوقتها توی هفته‌نامه‌ی پروین چیزی در موردش نوشته شد، شاعری به نام محمد حسین جعفریان متن را نوشته بود، از قرار جعفریان از طرف ارگانی چیزی توی افغانستان مامور بوده و این سبب آشنایی‌اش با احمد شاه مسعود می‌شود، شبی بعد از یک عملیات که طی آن چند تا دره را گرفته بودند احمد توی چادرش نشسته بوده در حالی که فرماندهان افغان هم دور تا دور نشسته بودند، بی سیم پشت سر هم پیام می‌داد و او داشت با دوربین مواضع را نگاه می‌کرد.  

جعفریان با دودلی چند تا دفتر شعر از کیفش در‌آورده بود ، گفته بود ما که دیگر وقتی نداریم، بگذار توی این زمان بد با احمد درباره‌ی شعر امروز ایران حرف بزنیم و دفترها را داده بود به او .. با دقت نگاه کرده بود، خوانده بود، درباره‌ی شعر حرف زده بود، درباره‌ی نیما، حافظ، مولوی.. فرمانده‌ها عصبانی شده بودند و کسی جرات نمی‌کرد حرفی بزند، دست آخر یکی یک قدم روی زانو جلو آمده بود، لبخند زده بود تا کارش را توجیه کند، گفته بود: 

آمر صاحب،‌ حاضر (اکنون) گپ (حرف) عملیات است نه ادبیات! 

و شروع کرده بود به تشریح وضعیت جنگ. احمد شاه مسعود پریده بود میان کلامش که : 

گپ مهمانه قطع نکن، مه (من) کلگی گپای (همه‌ی حرفهای) مخابره را مشنوم، ضروری باشد قومانده(فرمان) میدم، از یادت نروه کلگی این عملیات‌ها از خاطر امی (همین) ادبیاته. 

بار دوم در یک روز گرم اوایل مرداد بود که گریستم، توی روزنامه نوشته بود "احمد شاملو شاعر بلند آوازه‌ی ایران درگذشت"...