تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

جعل حدیث ۱

افلا تَدخین بَعدَ لُقمةٍ اُخری 

همانا بعد از لقمه‌ی آخر سیگار بکشید.

جان من لایک بزن!

لایک‌خور این جدول را در سایتش راه انداخته که وبلاگهایی که بیشترین رشد را (از لحاظ تعداد خواننده و لایک) داشته‌اند معرفی می‌کند، این وبلاگ مستطاب در رده‌ی چهارم بیشترین رشد لایک قرار دارد، با دیدن این جدول طیعن نیش رضایتم تا بنا‌گوش باز شد و داشتم باهاش پز می‌دادم که ناگهان چشمم افتاد به درصد رشد که ۶۳٪ بود و شادیم در نطفه سقط جنین شد و فورن صحت و صداقت این آمار زیر سوال رفت.  

حال بدینوسیله از خوانندگان محترم تقاضا دارم برای پاک کردن این لکه‌ی ننگ از پیشانی این وبلاگ آبرومند در حق بنده لطف کنند و همینطور گتره‌ای و دیمی لایک بزنند تا این درصد از مرز این عدد نحس عبور کند و همچنین تنگ‌نظران به میزان نفرت جامعه از جریان حاکم پی ببرند! بلاخره مگه ما چیمون از مهران مدیری کمتره؟ 

اجرکم عندالله و من‌الله توفیق 

مدیریت نسبتن محترم وبلاگ

 

زندگی پدرو، دلقک غمگین

یک روز باید داستانی بنویسم در مورد دلقک‌های مسابقات گاوبازی، اینها که لباس‌های مسخره می‌پوشند و ماسک می‌زنند و هیچکس نمی‌فهمد اینها چه شکلی هستند کی هستند اصلن؟ شاید یکیش همسایه‌ی آدم در بیاید یا مثلن همکلاسی دوران بچگی‌اش. باید توی داستانم خاطر‌نشان کنم که به نظر من کار اصلی را توی گاوبازی دلقک‌ها انجام می‌دهند. و گرنه آن ماتادور لعنتی که همه‌ی اووله‌ها را برای او می‌کشند و همه‌ی کلاه‌ها به افتخار او به آسمان پرتاب می‌شود فقط گاو زبان بسته را عصبانی می‌کند، با آن ژست خودخواهانه‌اش گاو را تحریک می‌کند که به سمت پارچه‌ی قرمز حمله کند و بعد نیزه‌اش را توی تن او فرو می‌کند. ولی به محض اینکه اوضاع از کنترل خارج شد و گاو خشمگین توانست از نیزه‌ی ماتادور جان به در برد و حمله‌اش را به سمت خود او آغاز کند نوبت بازی دلقک فرامی‌رسد، حالا اوست که باید حواس گاو را پرت کند، تا ماتادور قهرمان خودش را یک جایی گم و گور کند، یادم باشد توی داستانم به این موضوع اشاره کنم که چرا دلقک بیچاره نباید نیزه داشته باشد؟ آخر این کمال بی‌انصافی‌ست که تمام افتخار و پول و نیزه برای یک نفر باشد و خطرات و بیچارگی‌اش برای کس دیگر. 

توی داستانم اسم دلقک را می‌گذارم آنخل، نه این خوب نیست،‌ آنخل بیشتر اسم کشیشهاست، مثل پدر آنخل، شاید گذاشتم پدرو، بله پدرو، پدرو برای یک دلقک اسپانیایی مناسب است، این اسپانیایی‌ها اغلب اسمهای قشنگی دارند، آدم هوس می‌کند اسم بچه‌اش را اسپانیایی انتخاب کند. باید در مورد زندگی پدرو هم چیزهایی بنویسم، مثلن اینکه وقتی به خانه می‌رود زخمهایش را می‌شوید و روی آنها مرهم می‌مالد، آخر پدرو تنها زندگی می‌کند و خودش باید روی زخمهایش مرهم بمالد بله اینطوری روی مخاطب تاثیر بیشتری می‌گذارد. شاید در مورد اینکه پدرو چه کارهای دیگری انجام میدهد هم نوشتم اینکه تلویزیون نگاه میکند یا در تنهایی مشروب‌ می‌خورد و سیگارهای ارزان‌قیمت می‌کشد  همینطور اینکه هیچ معشوقه‌ای ندارد که عصرها با هم قدم بزنند و قهوه و عصرانه بخورند، چون هیچ دختری حاضر نیست با یک دلقک دوست بشود، مثلن خود شما اگر دختر باشید حاضرید با یک دلقک دوست بشوید؟ نه حاضر نیستید.  باید داستانم تا آنجا که امکان دارد غم‌انگیز باشد، شاید یکی از این سازمان‌های خیریه یا طرفداران حقوق بشر به فکر افتادند و دلقک‌های گاوبازی را از این وضعیت خلاص کردند، بله من قصد دارم با داستانم پیام‌های اخلاقی مهمی به مردم دنیا بدهم، حداقلش این است که حقوق دلقک‌ها را افزایش بدهند و حتا امکان دارد بعد از آن اتحادیه‌ی دلقک‌ها از من قدردانی کنند و من را به عضویت افتخاری باشگاهشان درآورند، آنوقت من می‌شوم یک دلقک افتخاری آنها هم به حق و حقوقشان می‌رسند. بله باید هرچه زودتر این داستان را بنویسم، می‌توانم اسم را داستان را هم مثلن بگذارم "زندگی پدرو، دلقک غمگین".

حالا که هر کی هر کیه...

گودر در رأس امور است!

قدردانی

خدایا شکرت به خاطر اینکه ما را توی ایران خلق کردی، شکرت به خاطر چیزهایی که ما اینجا داریم. 

حکایت: درویشی در راه می‌رفت، افلیجی نابینا دید ژنده‌پوش که بر خاک نشسته و نان خشکیده فرو برده در آب و بر دهان می‌گذارد و همی شکر پروردگار می‌گوید. درویش در عجب افتاد و مرد را گفت با این بیچارگی شکر چه را به جا می‌آوری؟ مرد پوزخندی عارفانه همی‌زد و گفت اگر بفهمد این شکر از صد تا فحش خارمادر برایش بدتر است!