به خودم میگویم خب که چی؟ آخرش چی میشه؟ به کجا قراره برسه؟ نه اشتباه نکنید فکرتان جای دوری نرود اینها تاملات فلسفی از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود و این صحبتها نیستند، دارم در مورد وبلاگنویسی فکر میکنم، خب الان این وبلاگ کدام گوشهی زندگی تو را گرفته، چه دردی ازت دوا کرده؟شده گرهی از کارت باز کند؟ میتوانی آن را به زخمی بزنی؟ به ناموس زهرا هیچ جای این مملکت بابت وبلاگنویس بودن تف هم درِ ماتحت آدم نمیاندازند، همین حالا اگر بروی به آبدارچی یک اداره بگویی من صاحب وبلاگ تختخواب دونفره هستم چه میشود؟ لابد طرف میگوید چی هس؟ لوازم خونگیه؟ تلوزیون ال سی تیَم دارین؟ یخچال سایز بای سایز چی؟ حالا این هیچی اگر بروی بقالی محلتان بگویی سلام حسین آقا من سینیور زامبی هستم وبلاگ مینویسم شاید بچههاتون منو بشناسن کیف پولمو جا گذاشتم میشه یه کاسه ماست به من بدین؟ طرف به شاگردش میگوید حواست به این یارو باشه چیزی بلند نکنه من برم زنگ بزنم به پلیس. بله حسین آقا به شما میگوید یارو چون شما فقط توی دنیای مجازی موجودیت دارید.
اصلن حالا که فکرش را میکنم میبینم توی همان دنیای مجازی هم نویسندگی گلی به سرم نزده، شده یکی از شماها پیشنهاد بیشرمانهای به من بدهد؟ کِی یک نفر از شما که میآیید میگویید واااای عاشقتم (و پنجاه تا م هم برای محکمکاری پشت هم ردیف میکنید) عشقتان را ثابت کردید؟! نکردید، نکردید دیگر، نکردید چون عاشق من نبودید، عاشق نوشتههای من بودید، حال آنکه همین شما اگر یک هنرپیشهی ریقوی تلویزیون را توی خیابان ببینید غش و ضعف کرده کف بالا میآورید یا مثلن خوانندهها، شما به فرض علیشمس را در نظر بگیرید بله عـَــــــــلیشمس همین جوانکی که به نظر میرسد جزو اقلیتهای جنسی باشد و خود من در مقطعی بهش نظر داشتم اگر یک مسافرتی چیزی برود از توی همان هواپیما مهماندار باهاش روی هم میریزد تا برسد به فرودگاه و هتل و باغ و مهمانی و قس علیهذا. اصولن از وبلاگنویسی چه در دنیای مجازی چه در دنیای واقعی و چه در دنیای باقی و سرای آخرت، آبی برای آدم گرم نمیشود، بنده اگر همین وقتی را که اینجا صرف نوشتن این خزعبلات میکنم رفته بودم سر تمرین فوتبال الان ایکس تیری داشتم شاید هم فایو... بلکم بیشتر.
در میان شغلهایی که تا حالا داشتهام پرهیجانترینشان قاچاق هرویین بوده، بله من زمانی جزو دوستان قاچاقچی بودم و کاری که کردم را هیچ قاچاقچی دیگری نکرده...۱۵ ماه از سربازیام را در کرمانشاه گذراندم(عجله نکنید این پست ربطی به سفر معظمُن له ندارد) در شبهای طولانی خدمت هر فرصتی که دست میداد از آسایشگاه متواری شده و به خانه مجردی یکی از همشهریها پناه میبردم که دو نفری خانهای در یکی از محلههای داغان کرمانشاه اجاره کرده بودند. همخانهای رفیقم جوانی بود بسیار موبلند و بسیار سیگاری و بسیار شاعر و بسیار فریدون فروغی گوش کن و بسیار خودکشی کننده در زندگانی و همهی جذابیتهای پنهان بورژوازی را یک جا داشت بعلاوهی دوست دختری شیرازی که در شب شعری در شیراز کسب کرده بود. قوت قالب ما در آنجا کته بود با نوعی املت بدون تخممرغ، در واقع کته با گوجه پختهای که بدون روغن تهیه میشد، بگذریم اینها اهمیتی در داستان ما ندارند نکته یا دقیقتر بگویم نقطهی مهم در آن خانه توالت بود.
توالت خانه که در گوشهی حیاط واقع شده بود بوسیلهی سوراخی در دیوار با دنیای بیرون در ارتباط بود، من هیچگاه به کارکرد این سوراخ - که منطقن نمیتوانست نقش هواکش را ایفا کند- پی نبردم اما همانطور که چخوف میگوید اگر تپانچهای به دیوار آویزان بود تا آخر داستان باید شلیک شود این سوراخ هم بلاخره خودش را وارد زندگی من و این داستان کرد آن هم درست در زمانی که من روی سنگ سیمانی توالت که چاه وحشتناکی مثل چاه ویل داشت ریلکس کرده و داشتم به خواص برنج کته و آیندهای که بعد از سربازی در انتظارم خواهد بود میاندیشیدم. در این هنگام دست ناشناسی از توی کوچهی مُشاع به توالت چیزی را در سوراخ کذایی که ذکرش رفت جاساز کرد، برای اینکه ریتم روایت کمی تندتر شود فقط این را میگویم که من که در آخرین روز اقامتم در کرمانشاه به سر میبردم آن چیز را برداشته و به طرزی جالب که در این مقال نمیگنجد به شیراز آوردم دلیل این کارم این بود که آن چیز کیسهای پلاستیکی حاوی حدود سیصد بستهی کوچک بود که در آنها گردی سفیدرنگ نگهداری میشد. من یکی از آن بستهها را به جهان دادم زیرا او فردی کرمانی و کارشناس مسائل مربوط به گردهای سفید به حساب میآمد، جهان پس از انجام آزمایشهای تخصصی اعلام کرد که گرد سفید هرویین بوده و من باید باقی بستهها را به او بدهم تا او به روش مقتضی آنها را از بین ببرد ولی بنده هشیاری به خرج داده و بستهها را به درون توالت ریخته و سیفون را کشیده و لبخند پیروزمندانه زده و به جهان بیلاخ نشان داده.
من هیچگاه نفهمیدم که سرنوشت آن خانه و کسی که بسته را در سوراخ گذاشته بود چه شد شاید یک سری درگیریهای مافیایی رخ داده و در طی آن رفیق من و همخانهی شاعرش کشته شده باشند اما نکتهی دیگری که جهان من را متوجه آن کرد مسخرگی کاری بود که من کردم چون مسیر ترانزیت مواد مخدر از جنوب و شرق کشور به سمت مناطق دیگر است و خدا میداند برای بردن این مواد به کرمانشاه چقدر زحمت کشیده شده بود و من درست خلاف آن مسیر حرکت کردم و زیره را از مناطق سردسیر به کرمان بردم.
خب زیادی طولانی شد ولی اصل ماجرا و چیزی که مرا به یاد این قضیه انداخت چیز دیگریست. شبکه تهران این روزها سریالی پخش میکند با بازی این خانم چشم سبزه که مثل مهدی فخیمزاده حرف میزند و اسمش ناتاشاست و داستان سریال هم حول محور مواد مخدر میچرخد. در همان دقایق ابتدایی چیز خیلی آشنایی در این سریال دیدم که بزودی متوجه شدم آن چیز کل داستان و فیلمنامه و کاراکترها و اتفاقات سریال است که به طرزی وقیحانه و ناشیانه از روی سریال weeds کپی شده است. یعنی تا جایی که شئونات اسلامی (و نه شئونات اخلاقی مربوط به کپی رایت و اینها) اجازه میداده اینها برداشتهاند یک کپی سطح پایین از سریال ویدز را تحویل مخاطبان رسانهی میلی دادهاند بدون اینکه حتا ذرهای خلاقیت از خود نشان بدهند و تنها کاری که کردهاند این است که جذابیتهای سریال ویدز را از بین بردهاند چون برادر خانم نقش اول (در آنجا برادر شوهر او) نمیتواند به خواهرزادهاش آموزش جق بدهد و همینطور خانم جذاب آن سریال که زنیست که بسیار میدهد و از این راه کارش را در شغل شریف دیلری علف پیش میبرد در اینجا زنیست خانهدار که در پی مرگ شوهرش ناچار به موادفروشی شده است.
انقلاب شیرازی - فلسفه زندگی شیرازی:
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
چه کسی بنشیند؟
از فرمانداری تماس گرفتهاند که جناب فرماندار مهمان دارند و هر چه پرسنل دارید بفرستید به مسجد برای نماز جماعت آبروداری شود. میخواستم از همین تریبون اعلام کنم که شاشیدم به اون دین و ایمون و نماز جماعت و هر کی میره امروز اونجا نماز میخونه و مهمان فرماندار و خود فرماندار و کسی که تو رو گذاشت فرماندار و اونی که بهش این اختیار و تفویض کرد که تو رو بذاره فرماندار و اون جایی که تو فرماندارشی و اون مملکتی که امثال تو قدرت دستشونه و خودم و امثال خودم که اجازه میدیم تو بالا سرمون باشی و سرمونو نمیذاریم از غصه و خواری بمیریم.
بنده اگر تخمهایم سایز پیکنیک بودند حقش بود که این حرفها را توی رویتان بزنم ولی متاسفانه تخم مدیوم اسلیم فیت ناقصی دارم و میآیم اینجا مینویسم چون نه پاپیون هستم که با قایق نارگیلی از این جزیره فرار کنم و نه لوییس وگا که برای خودم اینجا باغچه و مرغ و خروس راه انداخته و حال کنم بلکه جوانی هستم خسته و دلشکسته که از بد حادثه اینجا به پناه آمده است.