تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

قصه‌های خوشگل برای بچه‌های سیبیل‌دار- جوجه اردک ضایع

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا و جنتی هیشکی نبود. در روزگاران جدید توی یه سرزمین خیلی نزدیک یه خانواده‌ی خوشبخت اردکی زندگی می‌کردن که ۶ تا جوجه داشتن، ۵ تا جوجه‌ی خوشگل و تپل مپل داف با یه جوجه‌ی سیاه بی ریخت که همه جوجه اردک ضایع صداش میکردن. این بدبخت همیشه یا تو صف نونوایی بود یا مراقب تخمای مامانش که قرار بود به زودی به دنیا بیان. یه وقتایی هم که همه می‌رفتن برکه شنا کنن این می‌موند خونه و با تخماش بازی می‌کرد چون شنا بلد نبود. یه روز تو اینترنت دید دکتر قورباغه‌ی دهن‌گشاد که دکترای روانشناسی از دانشگاه سوربن داشت توی جنگل سمینار تقویت قوای ذهنی و افزایش اعتماد به نفس گذاشته. جوجه اردک ضایع سریع آژانس گرفت و رفت به محل سمینار و محو سخنان دکتر دهن‌گشاد شد که کت‌و شلوار سفید به تن و لبخند کی‌ری به لب داشت.

بعد از اون زندگی جوجه اردک از این رو به اون رو شد، باشگاه بدنسازی پذیره‌نویسی کرد، رفت پیش مایکل فلپس کلاس خصوصی شنا برداشت و خیلی زود شنا یاد گرفت، نوکشو عمل کرد، جونم براتون بگه ژل تزریق کرد، گونه گذاشت، بوتاکس زد، پروتز باسن گذاشت تا مثل بقیه اردکها کونش موقع راه رفتن ریتمیک باشه، این آخریا هم رفت پیش مایکل جکسون سیریش شد تا راز سفید شدن رو بهش بگه. خلاصه یه جیگری شد که نگو ولی هنوز همه بهش می‌گفتن جوجه اردک ضایع چون خداییش قیافش یه جورایی ضایع شده بود، خوشگل ضایع*. بله پس با تلاش و اعتماد به نفس و پر رویی آدم میتونه به همه چی برسه حتا اگه آدم اردک باشه.

* مثل اهمدی نجاد بعد از تزریق بوتاکس - مترجم

زنگها برای که به صدا در می‌آیند؟

زندگی یک پروسه‌ی درونی‌ست، چیزی‌ست که درون ما اتفاق میفتد و جریان دارد. نمیخواهم کسشر انتزاعی بگویم، منظورم دقیقن همین زندگی واقعی با آدمها و مکانها و کهکشانهایش است. هیچ چیز خارج از درون ما وجود ندارد! ببینید، خودتان را گیج نکنید، نگذارید گیجتان کنم..فرض کنید در روزیکه دنیا به کامتان بوده و (اگر در ایران زندگی میکنید)  به فرض محال هیچ خبر نگران کننده‌ای نشنیده‌اید و کائنات دست به دست هم داده‌اند تا اوضاع و احوالات شما در حالت همه چی آرومه باشد نشسته‌اید و آهنگ مورد علاقه‌تان را گوش می‌دهید، آیا همین آهنگ در این شرایط شما را به ارگاسم نمی‌رساند؟ حالا باز هم فرض کنید در محیط آزمایشگاهی شرایطی دقیقن مشابه برایتان فراهم شود، فقط یک متغیر وجود داشته باشد و آن هم اینکه شما از درون توی مود خوبی نباشید، پریود روحی باشید و همه چیز برایتان علی‌السویه باشد، تمام چیزهای قشنگ و اتفاقات خوشایند به تخمتان بوده و پرسش اساسی‌تان این باشد: خب که چی؟ بعد همان آهنگ کذایی مورد علاقه‌تان را می‌گذارند، خواهید دید که آن هم هیچ حس خوبی به شما اضافه نخواهد کرد. چه اتفاقی افتاده؟ عملن هیچ، هیچ‌چیز تغییر نکرده ولی هیچ چیز هم مثل گذشته نیست و آن حس سابق را ندارد زیرا در حقیقت درونیات شما کل کائنات را تحت‌الشعاع قرار داده و دارد اثبات می‌نماید اوست که کیفیت زندگیتان را تعریف میکند. 

میگویم چرا همه چیز اینقدر تخمی به نظر میرسد؟ مهدی آنقدر باهوش است که بداند چرا، از همان اول دانسته بود، پاسخش کوتاه و دقیق است، نمیگویم چه گفت، بگذارید به حساب تعلیق داستان. می‌گویم برویم چون ممکن است بالا بیاورم، روی این آدمهای شیک‌پوش، روی این کفپوش‌های برق‌افتاده، روی این ون که اینطور وقیحانه جلوی پاساژ پارک کرده‌اند تا آدمها را گله‌ای تویش بریزند، روی این کثافتی که عمله‌های دور و برش بهش میگویند حاجی و همانجا با پوشه‌ها و خودکار بیکش حکم صادر میکند...می‌رویم. 

لای در ورودی یک مجله‌ی تبلیغاتی گذاشته‌اند، بیشتر که نگاه میکنم می‌بینم مجله نیست، قبض تلفن است که به این روزش انداخته‌اند، میگویم چرا باید روی قبض تلفنم تبلیغ دکتر دماغ  و لوله‌باز کن فنری باشد؟ و فحش می‌دهم، رکیک، از بالا تا پایین.. وسطش تحلیل سیاسی هم می‌کنم که مخابراتی که دست سپاه باشد همین است.. دارم بهانه می‌گیرم، میدانم، قبض تلفن را پرت میکنم روی میز. آه تلفن تلفن. ای تلفن اگر سینه‌ی تو بشکافد، بس گوهر قیمتی که در سینه‌ی توست. تلفن چه رازها که تو می‌دانی، چه عشق‌ها چه شورها چه دعواها چه فحش‌ها چه سکوت‌ها چه انتظارها که تو شاهدش بوده‌ای. دوران ما را باید عصر تلفن نامگذاری کنند با یک روز در تقویم برای بزرگداشت مقام تلفن. چرا روز جهانی تخم‌مرغ و ایدز و کوفت و زهرمار داریم اما روز جهانی تلفن نداریم؟ یک روز تلفن‌ها شورش خواهند کرد و زمام امور جهان را در دست خواهند گرفت بعد یکی از دو طرف پشت خط را از توی گوشی به درون خواهند کشید، او را از توی سیمها و امواج و سیگنال‌ها عبور می‌دهند و از توی گوشی طرف دیگر بیرون می‌آورند و می‌گویند اینک تو.. اینک شما. و آن روز تلفن‌ها میگویند ما را از پریزها بیرون بکش انسان بیچاره... و من آن روز را انتظار میکشم، حتا روزی که دیگر نباشم.

بعد تو زنگ می‌زنی تا همه چیز دوباره خوب شود، تا درونیاتم دنیا را زیبا نشان دهد، تا زندگی هارمونی‌اش را بازیابد، تا تلفن نقشش را در زندگی بشر امروز ایفا کند، تا ارتباط میان بندهای این نوشته جان بگیرد و من هذیان نگفته باشم.   

خرده جنایت‌های زن و شوهری

خبر دادند که دست پدر شکسته و توی بیمارستان است. توی راه مادر ساکت بود و لبش را مرتب گاز میگرفت فقط وقتی میخواستم بروم از سوپری خرید کنم گفت رانی هلو نگیر دوست نداره. صدایش غمگین و مادرانه بود. اینجور مواقع نمیتوانم سر به سرش بگذارم وگرنه در می‌آمدم میگفتم اگه هلو دوست نداره چطوری یکیشو ۴۰ سال تو خونه نگه داشته؟ و او میگفت ساکت شو و دستش را انگار بخواهد پشه‌ای را بتاراند در هوا تکان میداد. 

به اتاق پدر که رسیدیم من پقی زدم زیر خنده و مادرم دم در خشکش زد. هر دو دست پدر توی گچ بود و آنها را مثل فیلمهای کمدی به قلاب بالای تخت آویزان کرده بودند. رفتم طرفش و میان خنده‌هایم گفتم چیکار کردی بابا چطوری دوتا دستت شکسته؟ و پدر تعریف کرد که داشته از پله‌های بانک پایین می‌امده که پایش به چیزی گیر میکند و از ارتفاع کمی پرت میشود پایین. حالا اینکه چطوری فرود آمده که هر دو دستش از ناحیه‌ی آرنج شکسته چیزی‌ست که فقط از آدمی مثل پدر من بر می‌آید یعنی شما محال است کسی را پیدا کنید که مثلن از یک جایی هلش بدهید و او به جای اینکه با کف دست زمین بخورد با دو آرنج بیفتد. حالا پدر با دو آرنج شکسته روی تخت خوابیده بود و مادر را نگاه میکرد که داشت آبمیوه‌ها را توی یخچال جا میداد. کارش را عمدن طول میداد و ما میدانستیم که دارد به روش بی‌صدای خودش گریه میکند و الان تمام پهنای صورتش را اشک پوشانده. 

کتابی را که برای بابا برده بودم به طرفش دراز کردم و او طوری که فقط من بشنوم گفت وولک با کیرُم بیگیرُمش؟! اشاره‌اش به جوک آن یاروی بددهنی بود که میرود خواستگاری و قول میدهد که جلوی دهانش را بگیرد بعد که عروس خانم چایی می‌آورد بدون قاشق، این مدتی تحمل میکند و عاقبت میگوید وولک با کیرُم همش بزنُم؟ مادر که داشت کمپوتهای توی یخچال را برمیداشت و دوباره توی یک قفسه‌ی دیگر میچید گفت هیچ‌چیمون مث بقیه نیس، هیچ‌کاریمون به آدم نرفته پدرم گفت مثلن چیمون به آدم نرفته؟ مادرم برگشت و گفت مسافرتمون. 

و این خود وردگونه‌ای بود گویی که ناگه فضا را جادو کرد و صحنه تار شد و ما پرتاب شدیم به حدود بیست سال پیش یعنی اواخر دهه‌ی شصت که خانواده‌ی خوشبخت ما توی هیلمن سفید پدر نشسته بود و به سمت اصفاهان میرفت تا تعطیلات خود را در آنجا سپری کند. ما سه برادر (که لیوبی، شانگ‌فی و گوانگ‌وی نبودیم بلکه نمایندگان سه نسل متفاوت بودیم که بعدها هر سه مدعی نسل سوخته بودن شدند) در صندلی عقب به ترتیب قد نشسته بودیم. من کیهان بچه‌ها میخواندم که آنوقتها خیلی پلنگ بود و تمام آدم حسابی‌های الان در آن زمان کیهان بچه‌ها میخواندند، برادر بزرگترم هزارقصه میخواند که یک مجله‌ی کارتونی بود با قصه‌های دنباله‌داری همچون «رعد» که اسم اسب یک پسر سرخپوست بود از قبیله‌ی آپاچی، و برادر بزرگترترم دانستنی‌ها میخواند زیرا ما یک خانواده‌ی فرهیخته و با فرهنگ بودیم و سرانه‌ی مطالعه در خانواده‌ی ما چند برابر میانگین سرانه‌ی مطالعه در کشور بود و به همین خاطر هیچکدام از افراد خانواده‌ی ما تا امروز نتوانسته‌اند به مّناسب(؟) مهم یا غیر مهم دولتی دست پیدا کنند. مادرم در صندلی جلو نشسته بود و وظایف مادر- همسری‌اش را ایفا میکرد یعنی به صورت خستگی‌ناپذیری میوه پوست میگرفت و به شوهر و فرزندان صالحش میداد که هر سه گلی بودند از گلهای بهشت. پدرم هم پشت فرمان در احوالات خودش سیر میکرد، روی فرمان با دو دستش ضرب گرفته بود و همراه با قوامی و عبدالوهاب شهیدی زمزمه میکرد، بله من در کودکی این خواننده‌های عتیقه را می‌شناختم چون ما یک خانواده‌ی فرهیخته و فرهنگی بودیم که سرانه‌ی گوش دادن به موسیقی در آن فلان بود و مثل بچه‌های الان نبودیم که ستارگان موسیقی شان ساسی‌مانکن و علیشمس و از این دست بچه‌کونی‌ها هستند و اگر برایشان دلکش و قمرالملوک وزیری بگذاری می‌گویند این مردک چرا انقدر صداش کلفته؟! 

در اواسط راه چراغ بنزین روشن می‌شود و پدر که مرد دل گنده‌ای‌ست اظهار امیدواری میکند که به زودی به پمپ‌بنزین بعدی برسیم اما مادر که زنی قانونمند و دارای دیسیپلین می‌باشد اذعان میکند که خیر باید دور بزنیم و برویم توی پمپ بنزینی که در طرف دیگر جاده واقع شده و همین ۱۰ دقیقه پیش ردش کردیم. پدر تلاش مذبوحانه میکند که خانم مطمئن باش تا پمپ بعدی میرسونیم آخه ده دقیقه رفت ده دقیقه هم برگشت عقب می‌افتیم مادر میگوید که اهمیتی ندارد و دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. البته این جمله را در موارد دیگری به کار میبرند ولی پدر اشاره‌ای به این موضوع نمیکند چون او آدم سهل و ممتنعی‌ست و نمیخواهد هیچکس را با خودش دشمن کند مخصوصن زنش را بنابراین توی دوربرگردان بعدی دور میزند تا نشان دهد دموکرات‌ترین همسر دنیاست. 

در فاصله‌ی رسیدن به پمپ و بنزین زدن مادر به خواب میرود و وقتی بیدار میشود به پدر که دارد از برت دامن‌کشان رفتم ای نامهربان را میخواند لبخند میزند و بعد سرش را روی شیشه میگذارد و به مناظر بیرون چشم می‌دوزد و این حرکت موجب میشود که تابلویی با این مضمون ببیند: شیراز ۶۵ کیلومتر. در آن لحظه هیچ فکر ناجوری به ذهن مادر خطور نمیکند و بد به دلش راه نمیدهد ولی چند دقیقه بعد با دیدن تابلوی شیراز۵۵ سربرمیگرداند سمت پدر و میگوید فلانی (یعنی بابام) کجا داریم میریم؟ چرا داریم به شیراز نزدیک میشیم؟ و پدر ترجیع‌بند رفتم که رفتم را رها میکند و می‌کوبد به پیشانی‌اش که‌ «وااای دیدی چی شد؟ وقتی بنزین زدم دیگه یادم رفت دور بزنم برگردم سمت اصفاهان!» بعد یک سری دیالوگ ۱۸ پلاس بین آنها رد و بدل میشود و در نهایت مادر برمیگردد سمت ما که همچنان مثل بز اخفش سرمان توی مجله‌هاست و میگوید شماهام لنگه‌ی باباتونین گیج و بی‌خیال. ولی این جمله برخلاف انتظار مادر قند توی دل ما آب میکند چون در کودکی پدرها سوپرمن‌های فرزندان هستند. برادر وسطی میگوید چه بهتر،آخه اصفاهانم شد شهر؟ وی یک ناسیونالیست دو آتشه است که اعتقاد دارد اصفهان به خاطر اینکه یک شهر اسلامی‌ست حق شیراز را که شهری‌ست با جذابیت‌های تاریخی طاغوتی خورده و به همین خاطر از اصفهان متنفر است و هنوز هم تنفرش را حفظ کرده تا امروز. 

وقتی به اتاق توی بیمارستان برمیگردیم مادر همچنان دارد نگرانی‌اش را روی اشیاء اتاق میریزد (گلدانی را جابجا میکند، پرده‌ی اتاق را پس میزند، ملافه‌ی تخت را مرتب میکند) و پدر دارد به من نگاه میکند و من دارم از اتاق بیرون میروم چون معنی نگاه پدرم این است که آن دو را تنها بگذارم.  

قصه‌‌های جزیره - آلودگی‌های دیگر

پریویوسلی آن لاست: در قسمت قبل با یکی از مشکلات جزیره که عبارت بود از آلودگی دماغی آشنا شدید اما این تنها باگ اینجا نیست، ما در اینجا با آلودگی‌های صوتی، تصویری، الکترونیکی و انواع دیگری از مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنیم. 

الف - مشکلات صوتی: این مشکل بسته به اینکه چه موقعی از سال باشد بین ساعتهای ۴ تا ۶ صبح شروع می‌شود یعنی از ساعتی قبل از نماز صبح که بلندگوی مسجد شروع می‌کند به داد و قار یا قیل و قال، مسجد نزدیک خانه‌ی ماست و البته فرقی هم نمی‌کند چون اگر هم نبود بالخره یک جوری زهرش را می‌ریخت. مهندسی که دوست ماست وضعش از ما هم بدتر است زیرا کانکسی که تویش زندگی می‌کند عدل روبروی مسجد است و انگار که بلندگوی مسجد را توی شیپور اُستاش این بی‌نوا کار گذاشته باشند، مهندس بخت برگشته‌ایست که همیشه چشمهایش از بی‌خوابی قرمز است. یکی از ارکان دین اسلام ایجاد مزاحمت برای دیگران به خصوص همسایگان است، توصیه‌ی موکد داریم که نماز صبح را باید همچین بلند خواند که تا هفت همسایه آنطرفتر از خواب بپرند، در مورد باقی نمازها اینگونه سفارش نشده چون در ساعات استراحت آدم خوانده نمی‌شوند. یکی از فرصتهای بسیار مغتنمی که برای ایجاد مزاحمت و سلب آسایش دست می‌دهد ایام محرم است، در این روزها ما می‌توانیم با راه انداختن دسته توی خیابانهای اصلی ترافیک ایجاد کنیم بخصوص اگر در رفت و آمد آمبولانس‌ها و ماشین‌های آتش‌نشانی اختلال ایجاد کنیم ثواب بیشتری به حسابمان ریخته می‌شود همچنین می‌توانیم ریش کثیف بگذاریم و پیراهن تیره‌ی چروک بپوشیم و بوی عرق بدهیم و توی تلویزیون و مکان‌های عمومی عربده بکشیم و بسیاری کارهای دیگر که در این مقال نمی‌گنجد چون باید برویم سر آیتم بعدی.

ب - آلودگی‌های تصویری: مهمترین آلودگی تصویری اینجا تلویزیون است البته این آلودگی مختص اینجا نیست اما این شکل منحصر به فرد آن فقط گریبان مرا گرفته چون همانطور که قبلن هم گفته‌ام بنده دو تا همخانه‌ای دارم که از زلال احکام و پخش مستقیم دعای ندبه هم نمی‌گذرند، این پروسه از هنگامی که یکی از اینها بیدار می‌شود آغاز می‌شود، ایشان وظیفه دارد قبل از اینکه برود مستراح تلویزیون را روشن کند که توی آن جلال سمیعی دارد پیامک‌های مردم را میخواند و چرت و پرت میگوید و این برنامه همینطور ادامه دارد تا آخر شب که اینها خواب می‌روند و من باید بروم آرام و با سلام و صلوات و طی صحنه‌ای شبیه وقتیکه رابین‌هود کیسه‌ی سکه‌های طلا را از توی دست پرنس جان بیرون میکشید، کنترل تلویزیون را از توی دستشان بکشم بیرون، تلویزیون را خاموش کنم، پتو را بکشم رویشان، پیشانیشان را ماچ کنم و بروم پی بدبختی خودم. البته این مورد را میتوان جزو آلودگی‌های صوتی هم دسته‌بندی کرد چون اغلب من صدای تلویزیون را از توی اتاقم می‌شنوم. آلودگی تصویری دیگر مربوط به حمام است، فقط همینقدر بگویم که تصور کنید مجبور باشید هر روز با شاش خر دوش بگیرید، یعنی از توی شیر حمامتان به جای آب کُر شاش خر بیرون بیاید. از لحاظ رنگ عرض می‌کنم و این به دلیل زنگ‌زدگی لوله‌ها و مخازن آب و مغز مسئولین می‌باشد.

ج- آلودگی‌های الکترونیکی: ما در اینجا آبگرمکن برقی داریم که چیزی‌ست شبیه آبگرمکن‌های مخزنی قدیمی منتها به جای گاز با برق کار می‌کند بدین‌صورت که شما باید نیم ساعت قبل از حمام آن را به برق بزنید تا آب توی مخزن گرم شود و آنگاه به حمام بروید، تا اینجای کار اُکی بوده و مشکلی ندارد، مشکل وقتی شروع می‌شود که خدای ناکرده فراموش کنید آبگرمکن را قبل از رفتن به حمام از برق بکشید، در این حالت ممکن است در اثر شرجی هوا سیم‌ها اتصالی کرده و جریان برق وارد سیستم آب شده و شما را که زیر دوش هستید خشک کند حالا شانس بیاورید و موقعیکه هنوز شورت پایتان است برق بهتان بزند و گرنه ممکن است در حالیکه تحت تاثیر فشارهای روحی ناشی از زندگی در جزیره مشغول خودارضایی هستید ناگهان الکتریسیته بهتان برسد و شما را در همان حالت بی‌ناموسی تاکسیدرمی  کند و جسدتان را بفرستند هلند توی موزه‌ی هنرهای پورنو ـ اروتیک در معرض دید عموم قرار دهند. 

ما از فیسبوک می‌خواهیم مشکلات ما را به گوش مسئولین برساند و از مسئولین می‌خواهیم در ازای این زندگی نکبتی به ما پول بدهد، پول خیلی زیاد...یعنی بالای خط فقر.  

سیاه نمایی

این روزها دارم « آتش بدون دود » نادر ابراهیمی را می‌خوانم، خواندن این کتاب واجب کفایی‌ست میگویند آدمهای دنیا دو دسته هستند آنهایی که «اولیس» جیمز جویس را خوانده‌اند و آنها که نخوانده‌اند. این تقسیم‌بندی میتواند برای آتش بدون دود هم راستگو باشد، البته همینجا بگویم که این کتاب ۶ جلد است فردا نیایید بگویید مرده‌شور پیشنهاد دادنت را ببرد. خب ۶ جلد باشد شما که در جستجوی زمان از دست رفته را میخوانید این را هم بخوانید اصلن کسی که صد سال تنهایی را خوانده باید طوبا و معنای شب را هم بخواند کسی که مارسل پروست میخواند باید قبلش نادر ابراهیمی خوانده باشد. بله من دارم احساسات وطن‌پرستانه بروز میدهم چون موبورها ممکن است هر آن حمله کنند و معلوم نیست فردا چه پیش می‌آید شاید آمدند اینجا را خواندند و نتیجه گرفتند که نویسنده دوزار عرق ملی هم ندارد در حالیکه نویسنده مشکلی با این آب و خاک و باد و آتش ندارد بلکه کبد او از حکمرانان اینجا خون است چه بسا که اگر ایشان را ببرند سیتیزن سوییس کنند و افسار سوییس را بندازند گردن امثال اهمدی نجاد باز شاهد چس‌ناله‌های نگارنده خواهیم بود.

حقیقت ماجرا این است که بنده هیچ امیدی به آینده (دست کم آینده‌ی نزدیک) این مملکت ندارم، تخم و ترکه‌ای هم قرار نیست از خودم به جا بگذارم که شعار بدهم فردای ایران را برای فرزندانمان بسازیم آنقدر هم از خودگذشته و قهرمان نیستم که برای تخم و ترکه‌ی دیگران مایه بگذارم شاید اگر مغز درخور توجهی داشتم تا حالا به واسطه‌ی آن فرار مغزها کرده بودم یا اگر پول تپلی توی دست و بالم بود آن را برمی‌داشتم میبردم به جایی که در آنجا لازم نباشد التزام عملی به چیزی داشته باشم فقط می‌ماند یک شانس و اقبال کج و کوله که همین دو هفته پیش آن را دخیل بستم به سایت لاتاری. برایم توفیری ندارد چه کسی در خوان گسترده‌ی ثروت این مملکت بچرد وقتی قرار بر دزدی باشد هویت دزد اهمیتی ندارد، یکی پول نفت را می‌دزدد آن یکی خود نفت را، برای من هر دو گروه بیگانه‌اند و متجاوز، متجاوز کله‌سیاه و متجاوز موبور.

حالا بعضی می‌خواهند بگویند فکر میکنی آمریکا بهشت است؟ آنجا برایت توی دیسِ طلا ریده‌اند؟ پاسخ من به ایشان بنا به توصیه‌ی بزرگان در وهله‌ی اول خاموشی‌ست و بعد هم اینکه آمریکا اگر بهشت نباشد جهنم هم نیست، آنجا مردمش رویای آمریکایی در سر دارند اینجا ملت کابوس می‌بینند، آنجا کشور فرصت‌هاست اینجا سرزمین فرصت سوزی.. حالا نگاه نکنید به این جریان وال‌استریت و مشکلات این روزهایشان که اگزجوره شده‌اش را در تلویزیون ایران نشانتان میدهند، شرط می بندم تا دو سال دیگر اوضاع خیلی روبراه‌تر از قبل بشود، اینها حالا در دوره‌ی گذار هستند منتها دوره‌ی گذارشان مثل مال ما گذار از بدبختی به بدبختی بزرگتر نیست چون این دولتهای جنایتکار به مردمشان خیانت نمی‌کنند، اگر توی دنیا جنگ راه می‌اندازند تا اسلحه بفروشند پول آن اسلحه را می‌برند در مملکتشان خرج میکنند، به فکر مردمشان هستند، یا اگر هم به فکر حکومتشان هستند میدانند که راه آن از رضایت‌مندی شهروندانشان می‌گذرد. این تیره‌روزی فقط مختص ماست که پول نفت زیر قیمت فروخته‌مان را ببریم بریزیم توی حلقوم لاشخورهایی که دور و برمان را گرفته‌اند تا توی دنیا تنها نباشیم. به مجموع این چیزها می گویند جبر جغرافیایی.