تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

سکس که...

یکی از رفقا تعریف می کرد که پدرش دچار سکسکه شده بوده و این دوست ما میخواسته با ترساندن و پرت کردن حواسش او را معالجه کند فلذا در یک لحظه ی بی حواسی از پشت دیوار می پرد جلوی پدرش و حرکات ژانگولر از خودش به نمایش میگذارد و صداهای عجیب و غریب تولید می نماید. پدر بیچاره از ترس سکته میکند و دهانش کف میکند و فکش کج میشود و چشمهایش سفید میشوند و می افتد گوشه ی خانه.

نتیجه گیری اخلاقی: اگر بلد نیستید کمک کنید، کمک نکنید.

پی نوشت: خاطره تزئینی است!

پ ن 2: انتخاب عنوان غیر عمدی ست نه برای جذب مخاطب.

از جهان و دیگر اهریمنان

ای کاش کاشی‌ای بودم در کاشان

پسری بودم در تاجیکستان

مردی بودم که با آن خود را از شاخه می‌آویزد

یک خیابان دراز که هر روز زنی با زن بیلی از آن

غزالی بودم در جنگلهای تماشایی گیلان

که بعد از دو شبانه روز جسدم را که از درختی آویزان بود

پائین آوردند

چهره‌ام را هنوز می‌توانستند تشخیص دهند

اگر می‌خواستند

به مادرم که زنی بود سخت جگرآور گفتم

دیگر تمام شد

باید از زندگی من فیلمی ساخته شود

سراسر خنده

سراسر مضحکه خاص وعام

آه

اوه

آه

ای کاش 

ای کاش قضاوتی در کار در کار نمی نمی نمی‌بود

می‌بود

می‌بوس

می‌بوسمت

برای آخرین بار

خدا تو را نگهدار

که می‌روم به جست‌و جوی خودم/خودت و خودش

ای کاش

ای کاش

بکاشم به این همه ای‌کاش

کاشیدم به این مملکت بی ای‌کاش

که مرا و مرا به این همه ای کاش کشیده است.


سالهای خرداد

وقتی ما پیروز شدیم، وقتی شما رفتید، وقتی که نوشتن آزاد شد، وقتی که گفتن دیگر جرم نباشد، آنگاه ما قلم به دست خواهیم گرفت و خواهیم نوشت، از این روزهایی که بر ما رفته است ، و توی کتابهایمان از این سالها بعنوان سالهای خرداد یاد خواهیم کرد. سالهای خرداد می رود کنار سالهای وبا، سالهای خشکسالی، سال قحطی، سال هجوم ملخها، سالهای انقلاب، سالهای جنگ می نشیند و تبدیل می شود به چیزی که ما - این نسل - را با آن میشناسند. بعد فرزندان ما می ایند روی پای ما می نشینند و می پرسند بابا سالهای خرداد چجوری بود؟ و ما تقویمی که خرداد آن هزار برگ است را ورق خواهیم زد و قصه ی هر روز را خواهیم گفت...
پ ن: هدی صابر  یکی دیگر از قصه های خرداد

زندگی پارادوکسیکال قورباغه پخته

خب آدم توی خانه‌ی خودش آزادی دارد در حد آزادی‌های شخصی و خانگی، لباسی که دوست دارد را می‌پوشد موسیقی مورد علاقه‌اش را گوش می‌کند چمیدانم انتخاب کانال‌های تلوزیون توی خانه‌اش یک فرایند دموکراتیکی را طی میکند فرضن نمیگویند الا و بلا باید بشینی بیست و سی نگاه کنی فحش هم ندهی، سر موضوعات مختلف با اهالی خانواده بحث میکند بدون نگرانی از عواقبش و اینکه مواظب اطراف باشد که گوش نامحرمی نشنود خلاصه استانداردهای زندگی‌اش (از این لحاظها که گفته شد) در حدی‌ست که مورد قبولش است بعد همین آدم میرود بیرون و مشکلات از همانجا شروع میشود، باید حواسش به لباسش باشد که یکوقت شامه‌ی سگهای مسئول امنیت اجتماعی را تحریک نکند اگر دختر باشد و تابستان هم باشد کلاهش پس معرکه است، بعد یکی مرده یا یکی میلاد با سعادت کرده و توی تاکسی راننده‌ی محترم روضه‌ی فلان یا مولودی خوانی بهمان گذاشته که رسمن با خواهر مادر اعصاب آدم پیوند زناشویی میبندد و تو باید خفه شوی یا اگر حوصله داشته باشی دعوا راه بیندازی، توی محل کار فضا امنیتی‌ست احساس میکنی وسط کارمندان اداره‌ی اطلاعات داری کار میکنی و دائم باید حواست باشد که حرفهایت امنیت ملی را به خطر نیندازد بعد میبینی هیچ چیز سرجایش نیست مدیرعامل باشگاه ورزشی سردار سپاه است کمپانی‌های نفتی و مخابرات و بانکها مال سپاه هستند رییست رییس شده چون بهتر از بقیه بلد است بمالد مردم کشورت حقیر شده‌اند مناعت طبعشان را از دست داده‌اند و مشغول پاره کردن یکدیگرند توی اخبار میبینی که مردم ژاپن در برابر سونامی چه واکنشهایی از خودشان نشان داده‌اند و از خودت میپرسی اگر اینها آدمند پس ما چه هستیم وبلعکس. خلاصه که توی خانه و توی اجتماع دو زندگی کاملن متفاوت و در واقع متناقض را تجربه مبکنی و این سردرگم و گوزپیچت میکند، این زندگی دوگانه‌ی ورونیکا نیست بلکه زندگی نکبت‌بار توست، زندگی‌ات میشود یک پارادوکس بزرگ که روحت را آهسته در انزوا میخورد و میگاید. 

من حرف برای گفتن زیاد دارم ولی بلد نیستم بگویم یا بنویسم مشکل ما اینه آقای قاضی که مث اینا بلد نیستیم حرف بزنیم بله من در این لحظه سرشار از ناگفته‌ها هستم و مثل الاغ بوریدان توی گل مانده‌ام که چطور حرفهایم را به سمع و نظر حضار برسانم من دنبال یک خروجی برای حرفهایم میگردم و یک جواب برای سوالهایم. برخی سوالهای من از این قرار است: 

وقتی که نقاشی ۵۰۰۰ متری دیواری را توی مشهد شبانه از بین میبرند چرا مردم مشهد نمیروند آستان قدس با آن متولی فاسد و حرام لقمه‌اش یا امام جمعه‌ی متحجر و زبان نفهمشان یا هرکسی که مسئول این جنایت بوده را به گه بکشند؟ اصفهانیهایی که یک عده اراذل به صورت دسته جمعی به تعدادی از همشهریانشان در مقابل دیدگان مردهایشان تجاوز میکنند چطور تا حالا خشتک مسئولان استانشان را نکشیده‌اند سرشان؟ مردم شیراز که بغل گوششان سد سیوند را ول داده‌اند روی آثار باستانیشان تا به جای سرباز هخامنشی جلبک و گلسنک تحویلشان بدهند چطور میتوانند بی‌خیال روی سبزه‌های شهرشان بساط تفریح به پا کنند؟ (البته شیرازیها عذر موجه دارند و میشود زیرسیبیلی ردشان کرد) روزی که تشییع جنازه‌ی پدر را میکنند قتلگاه دختر ما چطور شب سر بر بالش میگذاریم و میخوابیم؟ بله کسرا ما بی شرفیم، صب تا شب داریم میزنیم تو سر زن و بچمون، ما قورباغه‌های پخته‌ای هستیم که حال نداریم از ظرف آب جوش بپریم بیرون و من نمیدانم چرا سرمان را نمیگذاریم زمین و بمیریم مخصوصن نمیدانم چرا خودم سرم را نمیگذارم بمیرم حالا که پتانسیلش را دارم و دلایل دیگری هم برای مردن دارم از جمله دلایل احساسی.

تنها صدا نیست که می ماند

میگویم میخواهم داستانی بنویسم که در آن پسربچه ای نصف شب بیدار می شود که برود دستشویی یا آب بخورد و پدرش را می بیند که تنها نشسته توی تاریکی و دارد سیگار میکشد. همین، داستان همینجا تمام می شود  اما مهدی میگوید که این را قبلن یکی نوشته یعنی مشابه همین داستان را یک جایی که یادش نمی آید کجا خوانده. و من به حرامزادگی فکر میکنم، اینکه آیا هیچ متن حلال زاده ای وجود دارد و یا همه ی چیزها یک زمانی یک جایی نوشته یا گفته شده اند و این کلمات همینطور در فضا معلقند تا دوباره بنشینند روی خیال کسی تا او هم به زبان خودش داستان را روایت کند. بله تنها صدا نیست که میماند بلکه خیلی چیزهای دیگر هم میمانند، مثلن بوها، بو یک چیز لامصبی ست که شاید بیشتر از کلمات و صدا میماند و بو چیزی ست که آدم را دیوانه میکند. بو میتواند توی کمد آدم پنهان شود و اسمش مثلن شانل باشد و روی لباسهای آدم زندگی کند و وقتی آدم در کمد را باز میکند خودش را پرت کند توی بغل آدم به نحوی که آدم را زمین بزند جوری که آدم دیگر نتواند بلند شود و آرزو کند که همانجا تا ابد با آن بو زندگی کند، شعر: مرا به باغ خیال خودت میبری یواش ببر / درخت سیب مرا با پرنده هاش ببر.  بو میتواند حتا بوی بنزین باشد و برای این به یک داستان نیاز داریم. مواد مورد نیاز برای داستان: من، تو، یک ماشین ، پمپ بنزین، آستین کت، بوی بنزین. داستان: تو باید پشت فرمان نشسته باشی چون من در این سن گواهینامه ندارم و گذشته از آن من آدمی هستم که دوست دارم تو را در حین انجام کارها تماشا کنم، دوست دارم تو حواست به کارت، رانندگی ات باشد و من فارغ از همه چیز تو را تماشا کنم. بعد باید برویم پمپ بنزین و من دستم را دراز کنم طرفت تا کلید را بگذاری توی دستم  تا من بپرم پایین برای بنزین زدن و تو پیش خودت فکر کنی که این یک حرکت مردانه است و لذت ببری در حالیکه من آن پایین دارم عذاب میکشم چون بلد نیستم در باک یک مورانو را باز کنم و در حین بنزین زدن هم بنزین سرریز کرده و ریخته روی آستین کتم و این بو قرار است تا ابد تو را به یاد من بیاورد ولی آیا چیزی هست که تا ابد مرا به یاد تو بیاورد؟
به نظرم آن داستان اول که دیگر نخواهم نوشتش در مورد پدر است، هر چند قهرمان داستان یا حتا راوی پسر باشد و پدر فقط تصویری باشد که یک لحظه می اید و میگذرد اما در نهایت این تصویر پدر است که قرار است در ذهن خواننده بماند. تصویر مردی که توی تاریکی نشسته و سیگار میکشد.