یکی از عادات ناپسندی که بعد از آمدنم به جزیره در من پیدا شده تلویزیون نگاه کردن است، در گذشتهی نزدیک این عمل را فقط دوشنبهها مرتکب میشدم ولی آدم هر چقدر هم که خفن و کتابخوان و روشنفکر باشد بلاخره توی این تبعیدگاه چند ساعتی وقت زیاد میاورد که گاهی باید با تلویزیون پرش کند مخصوصن اگر همخانهاش این دوتا احمق باشند که از خیر زلال احکام و پخش مستقیم دعای ندبه هم نمیگذرند (آخه پخش مستقیم؟؟جام جهانیه؟بعد اونوقت وسط بازی بارسلونا- منچستر برنامه رو قطع میکنن تا اذان مغرب به افق تهران پخش شه!) اینجا تنها جاییست که بیست و سی را در سکوت نگاه میکنند باور کنید من عادت کرده بودم همزمان با کامران نجفزاده خواهر و مادر و سایر بستگان نسبی و سببی ایشان هم از این طرف وارد صحنه شوند ولی اینجا...آه ولش کنید
میخواستم بگویم که برنامهی شوک را نگاه کردهام از رسانهی میلی و اینها همه برای توجیه کارم بود. موضوع برنامه در مورد مدعیان دروغین و رمالی و جنگیری و طالعبینی و کف بینی و فال قهوه و چایی و نسکافه و کافه گلاسه و لاته و کاپوچینو و مهرهی مار و کس کفتار و قاپزنی و تاس ریزی و ورق و عرق و زرورق و طاروت و ماروت و فالوت و قاروت و خرمهره و ارواح خبیثه و کبیسه و جن و پری و زری و وربپری و خرافه پرستی بود، بله خرافهپرستی. اینها یک برنامه ساخته بودند در نقد و نکوهش خرافهپرستی آن هم در زمانی که هنوز چیزی از ماه مبارک رمضانالمبارک و سریالهای معناگرا و فاخر مناسبتی نگذشته که در خلال آنها فرت و فرت ارواح و شیاطین و ملائک و اجنه از توی در و دیوار و ماشین و آدمها و یکدیگر رد میشوند. آنموقع من هنوز به اینجا تبعید نشده بودم و سعادت تماشای این سریالهای عبرتاموز را نداشتم ولی شنیدم که حتا برخی از این ارواح سرگردان به کما رفته بدون توجه به طرح تفکیک جنسیتی با یکدیگر روابط نامشروع دوست دختر-پسری هم برقرار کردهاند.
آدم توی کار اینها میماند به قرآن مجید، یعنی واقعن چطور رویشان میشود؟ نه خدایی برای من مساله است که آدم چطور میتواند با این وقاحت با دست پس بزند و با پا پیش یکشد؟ از آنطرف کارشناس مسائل سکسی-مذهبی میآورند توی برنامهشان که صاف در میآید میگوید اگر پدر شب دوشنبه ترتیب مادر را بدهد بچه عالم و دانشمند خواهد شد و اگر والدین شب جمعه سوار هم بشوند نطفهی یک انسان زاهد و پرهیزکار بسته خواهد شد( حالا یک سری تبصره هم در مورد ساعت و مکان و پوزیشن کردن و اینها هست که بماند) از همان طرف توی تمام حرفهایشان تبلیغ و ترویج دروغ و خرافه پرستی موج میزند. به این مثال واقعی توجه کنید:
حضرت آیتالله علمالهدی امام جمعهی محترم مشهد نقل میکند شبی بدون هماهنگی قبلی به منزل مقام معظم رهبری وارد شدیم، ساعتی گذشت دیدیم از شام خبری نیست حتا بوی غذا هم نمیآمد کمی بی حوصله شده بودیم با خود گفتم شاید آقا در نظر دارند به خاطر عدم هماهنگی قبلی ما را تنبیه کنند و امشب به ما گرسنگی بدهند. در همین افکار بودم که دیدم کسی مرا صدا میزند رفتم جلو آقایی را با چهرهی نورانی و غذایی در دست دیدم گفت بفرمایید تناول کنید خوش به حال مهمان آقا گفتم چرا؟ گفت حضرت جبرییل این غذا را از بهشت آورده خم شدم تا دستهای این مرد را ببوسم دیدم به طرف آسمان حرکت کرد!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی چهار خط دیگر هم علامت تعجب بگذارم کم است، حق مطلب را ادا نمیکند. عمو جون! دیلرت کیه؟ خدا وکیلی چی میزنی؟ اصلن حالِت چند؟ چطور اینقدر های میشوی؟ این درجه از کسگویی حاصل چه نوع جوینتیست؟! من عمیقن اعتقاد دارم که این سخنان ناشی از علف خوب بوده و در حالت چتبودگی گفته شده. داستان در حالت نرمال میتواند اینگونه باشد:
شبی بدون هماهنگی خدمت آقا رفتیم ساعتی گذشت و دیدیم همه بویی میاید الا بوی غذا. داشتیم در دلمان فحش میدادیم که دیدم کسی مرا صدا میزند رفتم جلو آقایی با کلاه کاسکت و غذایی در دست دیدم گفت بفرمایید من دلیوری رستوران سر خیابان هستم، خوش به حال مهمان آقا گفتم چرا و در همان حال دست دراز کردم که فاکتور غذا را بگیرم تا بعدن بتوانم پولش را زنده کنم. مرد گفت چون آقا نمیگذارد مهمانهایش پول غذا را بدهند و پول غذا از حقوق کارکنان رستوران کم میشود بعد سوار موتورش شد و رفت.
حالا نمیخواهم پای هالهی نور و پریدن از قطار و اینها را وسط بکشم منتها این مسائل در حالی مطرح میشوند که در دین ما تاکید بسیار بر پرهیز از خرافه پرستی شده و حدیثهای زیادی هم در این زمینه داریم. بعنوان مثال در جلد یکی مانده به آخر بحارالانبار از زبان شیخ احمد قطاب یزدی نقل شده که علیبن محمدبن علیبن محمدبن علیبن کِلِی نقل کرده که از باجناقش شنیده که شوهر عمهاش داشته به خانباجیاش میگفته که برادر همعروسش که زمان امام معصوم را درک کرده بوده این حدیث راست راستکی را تعریف کرده: روزی شخصی نزد امام صادق (ع) رفت و چون ایشان نبود برگشت.
خلاصه که آقاجان این همه تناقض عاقبت خوشی ندارد نتیجهاش میشود نسلی روانیتر و آشفتهتر از نسل ما که دیگر هیچ چیز را پشمش هم حساب نمیکند، نکنید این کار را، با اعتقادات آدمهای معتقد و اعصاب آدمهای بی ایمان بازی نکنید، جان مادرتان.
دارم آمریکن آیدل نگاه میکنم خیلی از شرکت کنندهها از رویای آمریکایی حرف میزنند و اینکه توی این کشور میشود به هر رویایی دست یافت، به محض اینکه نیت میکنم کمی آنجا را با مملکت خودمان مقایسه کنم از بیرون سر و صدا میشونم میروم توی بالکن تا ببینم که ساکنان ساختمان کناری دارند دیشهایشان را از روی پشتبام پایین میآورند. از این زاویه مثل دستهای مورچهی کارگر به نظر میرسند که دارند اجساد سوسکهای مرده را به طرف لانهشان میبرند. داد میزنم آقا چی شده؟ مامورا اومدن؟ منتظرم تا بگوید پ نه پ داریم دسته جمعی دیشامونو میبریم پایین تا پشت بوم خالی شه گلفنی بازی کنیم، ولی در عوض آقای صدا کلفتی که همیشه پایین ساختمانشان دارد با گلها ور میرود میگوید که بله مامورها دارند نزدیک میشوند، قید جنیفر لوپز و استیون تایلر را میزنم و سریع خودم را به پشتبام میرسانم. بیشتر همسایهها بالا هستند و نمایندهی ساختمان دارد تعریف میکند که ۳۰-۴۰ تا مامور با یک وانت دارند منطقه را پاکسازی میکنند، از خودم میپرسم چرا این وقت روز هیچکس سر کار نیست؟ خودم پاسخی ندارد و شانهاش را بالا میاندازد شانهاش توی هوا چرخی میخورد و برمیگردد سرجایش.
یک نگاهی به اطراف میاندازم تمام پشتبامها پر از آدم است و همه روی بشقابها خم شدهاند انگار فصل درو باشد و اینجا شالیزار باشد و ما زنهای چادر به کمربستهی شالیکار. مردی از پشتبام مجاور شوخیاش گل کرده و میگوید آقا میفروشیما و به دیش جلوی پایش اشاره میکند نمیدانم باید به شوخی آدمی که ۳۰ سال از خودم بزرگتر است چه واکنشی نشان بدهم چیزی نمیگویم و این باعث میشود ابله به نظر برسم. آن بالا بازار تحلیلهای روز گرم است، یکی تحلیل اقتصادی میکند که اینها میخواهند این رسیورهای دیجیتالی جدید را بفروشند یکی از کلهگندهها چند میلیون از این باکسها را از چین وارد کرده و حالا دارند برایش بازار درست میکنند، آن یکی میگوید که اینها از بیرون دستور میگیرند و هدفشان ایجاد نارضایتی عمومیست تا مردم به خیابان بیایند، دیگری عقیده دارد که حالا توی این روزهای عزا و قتل و اینها ماهواره هم که نیست کاسبی کلوپهای اجارهی فیلم سکه میشود. هر چند تحلیلهایشان تخمی و حتا مشاییای است اما این گرفتاری موجب اتحادشان شده به هم آچار و انبردست قرض میدهند به هم کمک میکنند و توی پلهها هوای هم را دارند. آفتاب مستقیم به مغزم میتابد میروم لبهی بام و به این فکر میکنم که پتانسیل این را دارم که آن مامور معذور وظیفهشناسی که موجب شده من در این لحظه اینجا باشم را از این ارتفاع پرت کنم پایین و از همینجا مغز متلاشی شدهاش را که روی سیمان باغچه پهن شده با ادرارم آبیاری نمایم.
توی پلهها در حالیکه دارم مثل حمالهای بارانداز دیش را با مصیبت جابجا میکنم عینک آفتابیام پرت میشود پایین و میشکند سریع توی ذهنم محاسبه میکنم که اگر گذاشته بودم دیش و ال ام بیها را ببرند بیشتر متضرر میشدم یا حالا؟ توی خانه کلافه و عرق کرده و خاکی روی مبل ولو میشوم و به غولی فکر میکنم که آن بالاها نشسته و از مغز جوانان تغذیه نمیکند بلکه خوراکش روح مردم این سرزمین است، این غول مواظب است که یک وقت خدای نکرده هیچ بارقهای از شادی به دنیای خاکستری و مردهی مردم این دیار نتابد، حالا میخواهد این شادی آببازی توی پارک باشد یا تماشای چیزی به جز عربدهها و چسنالههای رسانهی میلی در این شبهای عزیز که درهای آسمان باز شده و فرشتگان به زمین امدهاند تا بالهایشان را تا دسته در ما فرو کنند و هر دسته که در تو فرو شود از هزار دسته در شبهای دیگر بهتر است، و به یک چیز دیگر هم فکر میکنم، این که باید از این خراب شده بروم.
روهایای آدم هر چه میگذرد کوچکتر میشوند، منظور از آدم در اینجا مشخصن خودم میباشد یعنی آدمی که در نوجوانی قصد داشت یک ماشین غذا اختراع کند که هوا میخورد ولی کف نمی رید بلکه غذا میرید یا تولید میکرد آنقدر که در دنیا گرسنه ای نمی ماند. این آرزوی فانتزی بعدها جایش را داد به سودای نجات میهن و آزادی هم میهنان اما سن آدم با رویاهایش نسبت عکس دارند هر چه بزرگتر میشوی رویاهایت کوچکتر (یا شاید واقعیتر) می شوند و این پروسه مرا به اینجا رسانده که امروز ایستاده ام. در حال حاضر تنها چیزی که میخواهم این است که خودم را از این منجلاب بیرون بکشم منجلاب یعنی این مملکت با قشر ضخیم گهی که روی همه چیزش را پوشانده. بله آقایان شما موفق شدید من نا امید شدم و در این نا امیدی تنها نیستم من تنها یکی از هزاران جوان سرخورده، تهی و ویران شده ای هستم که تا همین چند وقت پیش هنوز فکر میکردم اوضاع بهتر خواهد شد ولی حالا از این تریبون به همه پیشنهاد میکنم که بروید آقا جمع کنید از اینجا بروید هر جا که شد خود من حاضرم اگر کسی ویزای توگو یا هندوراس را کف دستم بگذارد هزار متر زمینم بعلاوه ی امتیاز مادامول عمر یارانه های نقدی ام را عندل مطالبه به نامش بزنم این از من. این نظریه که هر کس از شرایط راضی نیست گورش را گم کند برود خداییش پیشنهاد معقولیست ولی آخر لامذهبها شما که نمیگذارید برویم وگرنه ما باید انقدر برویم که شما بمانید و اینجا آنوقت به هرکدامتان هزار کیلومتر میرسد.
راستش این روزها نه اخبار را دنبال میکنم نه اینترنت می آیم نه علاقه ای دارم بدانم در این خراب شده بله خراب شده چه میگذرد به نظرم همین که رییس جمهورت اهمدی نجاد باشد کافیست که امیدی به اصلاح(ات) امور و انگیزه ای برای ماندن نداشته باشی و منظورم جدای از سایر مسائل مشخصن ویژگیهای ظاهری ایشان است زیرا انا جمیلٌ و احب جمال. در حال حاضر تمام افکار ایده آل گرایانه ام در گور خفته اند و ترجیح میدهم گوسفندی باشم که در چراگاه خوشبختی و نا آگاهی میچرد. ندانستن موهبت عظیمی ست و نفهمیدن موهبتی عظما، آدم باید گوساله بیاید و گاو برود مگر این آمریکاییها که هر را از بر تشخیص نمیدهند و دویست درصدشان اسم رییس جمهورشان را نمیدانند و فکر میکنند ایران همان عراق است اوضاعشان از ما بدتر است که همگی مفسرهای سیاسی توی تاکسی هستیم و توی بستر مرگ و در حالیکه جانمان دارد از هفت سوراخمان در میرود نگران این هستیم که اگر ندانسته و جاهل بمیرم بهتر است یا بدانم و بمیرم؟ ای توی سرت بخورد آن دانستن، مرده شور آن تاریخ 2500 ساله را ببرد که هرجا گند وحشیگریتان همه جا را برمیدارد آویزانش میشوید و میخواهید بگویید ما ملت متمدنی هستیم که وقتی تمام دنیا کونشان را با کلوخ پاک میکرده اند ما لوله کشی و حمام داشته ایم، گوربابای این فرهنگ غنی که نتوانسته به شما یاد بدهد موقع رانندگی از بین خطوط حرکت کنید(پیام اخلاقی- ترافیکی) هه ...نسل آریایی، احمقهای نژادپرست فاشیست، شما فرزندان کوروش نیستید تخم و ترکه ی هیتلرید که آخرین آریایی بود.
من آنچه را باید میگفتم گفتم و آنچه(که) را باید میکردم کردم و با روحی آرام و قلبی مطمئن شما را ترک خواهم کرد، دیگر رسالتی بر دوشم احساس نمیکنم فقط میخواستم فرهنگ استفاده از آسانسور را نهادینه کنم و به این مردم بیاموزم که توی آسانسور روبروی هم نایستند که نشد نتوانستم و هفت پشتم هم نمیتواند سو فاک ایت. من همه چیز را رها خواهم کرد و تنها چیزی که قصد دارم ول نکنم عشق است البته اگر عشق هم قصد داشته باشد مرا ول نکند یا قصد نداشته باشد مرا ول کند و این پیام روز تولد من است.
موجودات دو دسته هستند: پشهها و آنهایی که پشه نیستند
خب این خبر کمی قدیمی و بیات شده اما دیدم همه به فرعیات آن پرداختهاند و هیچکس به خودش زحمت یک محاسبهی ساده ریاضی را نداده، این بود که خودم چندتا ضرب و تقسیم انجام دادم و به یک نتایجی رسیدم:
اگر جمعیت هر خانوادهی ایرانی را به طور میانگین ۴ نفر در نظر بگیریم آنگاه دست کم ۱۵میلیون خانواده خواهیم داشت و در صورتیکه قرار باشد به هر خانواده هزار متر زمین برسد میکند ۱۵ میلیارد متر مربع یا به عبارتی ۱۵ میلیون کیلومتر مربع. از طرفی همه میدانیم که مساحت ایران ۱۶۴۸۱۹۵ کیلومتر مربع است و اگر رییس جمهور محترم کوهها و دریاها و بیابانها را هم برای احداث باغ و ویلا بین هموطنان تقسیم کنند یک ۱۳ میلیونی کیلومتر مربع کم میآورند. این است که من به نوبهی خودم هزار متر اهدایی خود و خانوادهام را میبخشم تا به سهم خود نقش کوچکی در کم شدن بار دولت خدمتگزار و رییسجمهور عزیز ایفا کرده باشم.
...............................................................................................................................
...............................................................................................................................
روایت اول، تیریپ معلم زرنگ: بله من میدانستم که هر کیلومتر مربع هزار متر مربع نیست بلکه یک میلیون متر مربع است، فقط میخواستم شما را امتحان کنم...
روایت دوم، روایت بالاترینی: درست است که محاسبات انجام شده اشتباه بوده اما مهم اصل ماجراست که مردم با پایههای این حکومت مخالفند و از هر فرصتی برای ابراز مخالفت خود استفاده میکنند، شاهد این مدعا شونصد و پنجاه نفریست که به این پست لایک دادند.
روایت سوم، مجری بیست و سی: یکی از ماموران نفوذی وزارت اطلاعات مجازی با قرار دادن یک سری محاسبات اشتباه در وبلاگ خود تعداد زیادی از کاربران اینترنتی خودفروخته را سر کار گذاشت، در بین این کاربران عدهی زیادی مهندس خارج نشین دیده میشوند که خود را نخبهی ریاضی میدانند اما متوجه این گاف بزرگ محاسباتی نشدند.
روایت چهارم، اصل ماجرا: آقا من اشتباه کردم اعتراف میکنم که سواد ریاضی ندارم و بیخودی به رییس جمهور دکترمان که مهندس میباشند گیر دادم و برای جبران این اشتباه هنوز هم حاضرم سهمیهی هزار متر زمینم را ببخشم به یک موسسهی خیریه تا سازمانی احداث کند که در آن به صورت رایگان ضرب و تقسیم آموزش داده شود.