تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

اتوبوس جهانگردی

به محض اینکه سوار اتوبوس شدم احساس پشیمانی کردم، راننده و کمک راننده هر دو معتاد خراب بودند، آبسرد‌کن خراب بود و اتوبوس پر از آدمهای درب و داغون بود، آن بوی مخصوص هم می‌آمد، بوی عرقی که در یک محیط در بسته با کولر روشن می‌پیچد، بویی که حس ماندگی و بدختی و دنیای مدرن و مرگ را با هم دارد. کلونازپام را انداختم بالا و گفتم بی‌خیال،بگیر بخواب. ۶:۳۰ صبح بیدار شدم بعد چشم‌هایم را بستم و دوباره باز کردم، ۷:۴۵ شده بود. این از معجزات کلونازپام است. یک دختر نوجوان بندری کف اتوبوس خوابیده بود، یک پسر کچل هم پای بدون کفش و جورابش را گذاشته بود بالای صندلی جلویی، فکر کردم لابد هیچ خونی توی پاهایش نمانده. از روی دختر پریدم و خودم را به راننده رساندم که داشت تخمه میخورد. پرسیدم آقای راننده کی میرسیم؟ پوست تخمه را تف کرد و گفت ایشالا سالم برسیم کی‌اش مهم نیست. گفتم سالم چیه؟ من ساعت ۸:۳۰ پرواز دارم. گفت میرسیم، یه ربع بیست دقه دیگه میرسیم. همان موقع یک تابلوی بندر ۶۵ از کنار اتوبوس گذشت. گفتم ارواح عممت (توی دلم) و برگشتم از روی دختر پریدم و فرو رفتم توی صندلی. چهارراه پگاه آقای راننده زد روی ترمز و گفت بیا این تاکسیه رو میشناسم میگم سریع برسوندت. ۸:۳۵ بود. از توی تاکسی زنگ زدم گفتند هواپیما پریده. به پسره گفتم نرو فرودگاه، بزارم یه جا که سایه باشه بتونم فکر کنم. گفت میبرمت سِدمظفر، به هرکی بگی بیاد دنبالت پیدات میکنه، پولاتو یه جا نزار، بپا جیبتو نزنن، چمدونتو از خودت دور نکن، اینجا بندره، نمیگم همه دزدن ولی به هر حال اینجا بندره، من خودم بچه اینجا نیستم، کرمونیم، بیا اینم سِد مظفر، سایه داره دسشویی داره همه چی داره. بعد برای ۳ دقیقه‌ای که توی ماشینش بودم و مشاوره‌ای که داد ۵ تومن گرفت. گفتم جیب‌زنی زود شروع شد بچه کرمون(توی دلم).

چمدانم، کیف لپ‌تاپ و پلاستیک بزرگی حاوی سبزی فریز‌شده برای مصرف یک ماه را گذاشتم لب باغچه، آب داشت از پلاستیک سبزی‌ها میچکید. دومین چیزی که من را از کوره در میبرد این است که توی خیابان چیز‌میز دستم باشد، اولی‌اش آدم خنگ است. یک بار یک خانمی زد گفت خانم فلانی؟ گفتم صدای من به خانم فلانی میخوره؟ طرف هنگ کرد فقط به خاطر اینکه اتفاقات آن طور که انتظار داشت پیش نرفت هنگ کرده بود و نمی‌توانست حرکت بعدی را انجام بدهد. زنگ زدم رییسم را بیدار کردم و گفتم از پرواز جا مانده‌ام و اعصابم اینقدر خاکشیر است که اگر بازخواست کنی می‌آیم و گوشی تلفن را فرو میکنم بهت(توی دلم). رییسم گفت برو گفتگوی تمدن‌ها، مجتمع فلان بلوک۵، پیش آقای خادمی، اونجا پانسیون داریم، همینطوری یاد خاتمی افتادم و همزمان دیدم که دختر جوانی با لباس بندری آمد طرفم، به خودپرداز پشت سرم اشاره کرد و گفت آقا من میخوام پول کارت به کارت کنم ولی بلد نیستم شما میتونین کمکم کنین؟ فکر کردم آدم اول صبح روز تعطیل برای چه باید کارت به کارت کند؟ بعد بچه کرمون توی ابری بالای سرم ظاهر شد که به وسایلم اشاره میکرد و میگفت اینجا بندره. به دختر گفتم نه او هم راهش را کشید و رفت.

آقای خادمی با چشم‌های وق‌زده در را باز کرد، حالتش طوری بود که انگار دنبال دردسر می‌گردد، همان اول هردوتایمان از هم بدمان آمد، احتمالن داشت فکر میکرد سرحدی عوضی نذاشت روز تعطیلی یه کم بخوابیم(بندری‌ها به کسانی که بندری نیستند میگویند سرحدی). توی چند کلمه جریان پرواز و اینها را برایش توضیح دادم. گفت واحد شما پره دیگه هم واحد خالی نداریم. یک بلوک ۱۲ واحدی بود و شرط میبندم نصف واحدهایش خالی‌ بود. میخواستم بگویم عنینه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ ارث پدرتو خوردم؟ مگه کار تو همین نیست؟ مگه واسه همین حقوق نمیگیری؟ این خونه رو دادن دستت که به من و امثال من سرویس بدی حالا از اینکه بیدارت کردم زور به کونت اومده می‌خوای حالگیری کنی؟ بزنم لهت کنم مرتیکه مفنگی؟(آخه معتاد بود طرف) ولی نگفتم چون آدمی هستم که اگر بخواهم همیشه ذهنیاتم را به زبان بیاورم باید دائم مشغول کتک‌کاری باشم، عوضش شماره‌ی رییسم را گرفتم و گفتم ببین این آقا چی میگه، گوشی را دادم به خادمی و مساله حل شد. گفت برو واحد ۴۷. گفتم باشه، در حالیکه باید میگفتم ممنون. 

از عشق و دیگر اهریمنان۳


دیگر وارد دبیرستان شده‌ام، پشت لبها چند لاخ مو سبز شده که نمیدانم با چه اعتماد به نفسی به آن می‌گوییم سیبیل (بعدها به این نوع سی‌بیل‌ها میگوییم دو بیل و یک خاک‌انداز) صدایمان شده مثل خروس سرما خورده و دماغمان بیشتر از باقی اندامها تحت تأثیر سن رشد قرار گرفته ، کم‌کم نقش هورمون‌ها دارد در عاشق شدن‌هایمان پررنگ می شود. تازه این اتوبوس‌های آکاردئونی ایکاروس وارد ناوگان حمل و نقل درون شهری شده که وقتی راننده گازش را می‌گیرد قسمت جلوی اتوبوس که مردانه است توی لاین یک میرود و قسمت خواهران توی لاین سه! آن وسط هم که مرز مشترک است و رسیدن بهش مستلزم رد کردن هفت‌خوان و دارا بودن شرایط مناسب سنی و پیش‌کسوتی و سایز (گردن برای آقایان و سینه برای بانوان). شاید باورتان نشود ولی توی جو خفه‌ی آن روزها ایستگاه‌های اتوبوس و خود اتوبوسها بار کافی شاپ‌ها و محل‌های قرار و دیتینگ و لاو ترکاندن و مخ تلید(؟) کردن بسیاری از جوان ها را به دوش می کشیدند. توی یکی از همین اتوبوس‌ها بود که تیری که از ابروی "ابرو کمون" رها شده بود قلب مرا نشانه گرفت (هیوووغ). ابرو‌کمون، دختری که ویژگی چهره‌اش چشم‌هایش بود و البته ابروهای کمانی‌اش (الان به دختری که ابروهایش کمانی باشد چه چیزی اطلاق میشود؟) دیگر تمام بچه های خط راز ما را می دانستند و طبق قانون نانوشته‌ای کسی دور و بر او نمی‌پلکید.  

برای ما بچه‌هایی که جوانی‌مان در سالهای آخر دهه ی هفتاد گذشت جرأت عاشق شدن و شهامت ابراز آن چیزی نبود که در وجود همه باشد و مستلزم یک پروسه‌ی طولانی بود که با نگاه شروع می‌شد، با رد و بدل کردن نامه ادامه پیدا میکرد و شاید می‌رسید به قرارهای دزدکی پر التهاب و استرس. اصلن مثل حالا نبود که یک صبح تا عصر چهار بار خانه خالی‌ات را با چهار نفر مختلف "مکان" کنی. این بود که در تمام طول سال آخر دبیرستان کار من این بود که هر روز صبح یک مسیر طولانی تا پشت پارک شهر و خیابان سمیه را پیاده گز کنم تا ابروکمون و دو دوستش را اسکورت کرده باشم و ظهرها توی ایستگاه دانشکده‌ی پزشکی منتظر باشم تا آنها بیایند و دوستش با آرنج به پهلویش بزند و من بدانم که دارد راپرت بودن من را بهش می‌دهد و بعد آنقدر منتظر بمانیم تا هر دو بتوانیم سوار یک اتوبوس شویم. 

اواخر همان سال بود که پیشرفتی توی کارم حاصل شد، بچه های باتجربه تر یادم دادند که می توانم شماره تلفنشان را گیر بیاورم، توی مجتمعی که ما زندگی می کردیم قبض‌های تلفن و برق و اینها را سر موعد می‌گذاشتند توی بورد طبقه‌ی اول و من توانستم با کمک بچه‌های محل قبض تلفن اردیبهشت ماه 76 منزل ابروکمون را سرقت کنم. ولی هیچ وقت فرصت استفاده از آن دست نداد... در نزدیکی ساختمان آنها یک ایستگاه اتوبوس متروکه با میله‌های آبی وجود داشت که تغییر کاربری داده بود و تبدیل شده بود به پاتوق جوان‌های محل، در یکی از بعدازظهرهای پاییزی من و ایوب توی ایستگاه نشسته بودیم و به رسم آن سالها یکی از آهنگ‌های داریوش یا شهیار قنبری و اینها را می‌خواندیم که دیدم ایوب بلند شده و با اشتیاق برای کسی دست تکان می‌دهد، مسیر نگاهش را دنبال کردم و خیلی راحت توانستم ابروکمون را تشخیص بدهم که با تی‌شرت نارنجی بالا تنه‌اش را از پنجره‌ی اتاقش بیرون آورده، سرش را برگردانده سمت ما و دارد برای ایوب دست تکان می دهد... 

ایوب پسر خوش تیپ و محبوبی بود و راستش من خودم اگر دختر بودم دست رد به سینه‌اش نمی‌زدم، مساله اینجاست که ابرکمون نگذاشت من بفهمم اولین عشق جدی‌ام چرا و چطور تمام شد و آیا اصلن شروع شده بود؟

 اما قضیه‌ی عشق‌های اتوبوسی به همینجا ختم نمیشود، ما آدمهای قشر متوسط بخش مهمی ازکودکی و جوانیمان توی اتوبوس‌ها و صف‌های نان نفله میشود و تعجبی ندارد اگر لوکیشن بسیاری از خاطراتمان این جاها باشند. بله باید از آن زمانی بگویم که هر روز روی مرز بانوان و آقایان که صندلی نداشت توی اتوبوس می‌ایستادم و به پنجره تکیه میدادم. تازه مجموعه کامل کتاب‌های صادق‌هدایت را هدیه گرفته بودم همان‌ها که چاپ افست بودند و جلدهای سفید و قهوه‌ای داشتند و توی بساط دستفروشها پیدا میشد. آن 20 دقیقه‌ای که توی راه بودم سرم را میکردم توی کتاب و سعی میکردم هیچ کس به تخمم نباشد ولی به تخمم بود. یکی از آن دخترهای عقب اتوبوس که تقریبن هر روز در جای مشخصی می‌نشست و بیرون را نگاه میکرد به تخمم بود. من معتقدم آدم توی اتوبوس یا باید بیرون را نگاه کند یا کتاب بخواند. بعد دیدم که ساعت فیزیولوژیک بدنم هر روز طوری مرا هدایت میکند که درست سوار آن اتوبوسی شوم که دختر بیرون نگاه کن هم سوار است و بعدتر دیدم که راندمان کتاب خواندنم روز به روز کمتر میشود و به راندمان دختر نگاه کردنم افزوده میشود و به این اندیشیدم که باید فکری برای این معضل فرهنگی بکنم. این بود که شماره‌ام را روی یک تکه کاغذ کج و کوله نوشتم و در لحظه‌ی مناسب آن را روی کیف دختر بیرون نگاه کن که روی پایش قرار داشت و به طرز چرمناکی سیاه بود گذاشتم. او با چشمانش پرسید که این چیست و من با زبانم جواب دادم که این مال شماست. درست است، حرکت خزی بود ولی این را در نظر داشته باشید که این ماجرا مربوط به سالها پیش میشود، زمانی که موبایل هنوز درست و حسابی اختراع نشده بود و نمیشد ادعا کرد که هیچ کس تنها نیست بلکه میشد ادعا کرد که بیشتر آدمها تنها هستند و من مجبور بودم شماره خانه‌مان را به دختر بدهم و حتا زیر آن قید کنم ساعات تماس 6 الی 8 بعدازظهر! بله زمانی امکانات در این حد بود و دانشمندان جوان کشور هنوز اینقدر زندگی را برای شهروندان ساده و مرفه نکرده بودند.

بعد دختر بیرون نگاه کن که اسمش یادم نیست ولی چشمهایش یادم است چون قشنگ بودند و با آنها از آدم سوال می‌پرسید به من زنگ زد و اذعان کرد که همیشه حواسش به من بوده در حالیکه بیرون را نگاه میکرده و میداند که در این مدت چه کتابهایی خوانده‌ام و من سعی کردم که مچش را بگیرم چون من در این جور موارد آدم عوضی‌ای هستم که سعی میکند دیگران را ضایع کند. قدم بعدیمان این بود که توی حافظیه قرار بگذاریم، عجله نکنید این داستان قرار است نتیجه گیری‌های مهمی در پی داشته باشد و از این بی سروته‌هایش نیست، مرگ پاداش کسانی ست که تا آخرین لحظه زندگی کرده‌اند. توی حافظیه ما با هم بازی سکوت را انجام دادیم به این ترتیب که او مدتی سکوت میکرد و به من یا اطراف نگاه میکرد و بعد من این کار را میکردم چون ما هر دو در این کار تبحر داشتیم و بلد نبودیم یخ رابطه را بشکنیم و مثل دوست دختر/پسرهای آماتور رفتار میکردیم شاید دلیل اصلی اش این بود که ما دوست دختر/ پسرهای آماتوری بودیم. در این فاصله من چند بار سعی کردم شخصیت بامزه‌ای از خودم ارائه بدهم که منجر به شکست شد. بعد او کتابی را که برایم آورده بود بدون طی مراسمی به من داد و من که چیزی برای او نبرده بودم پرسیدم که آیا میخواهد برایش بستنی بخرم؟ و این تقریبن شرح کاملی بود از دیالوگهای ما در اولین ملاقاتمان که آخرین آنها هم بود و خب میشد این را از همان دوم (یعنی بعد از دیدارمان) پیش‌بینی کرد.

چیزها(کس ها)یی وجود دارند که وقتی در فاصله‌ی دوری از آنها قرار داری بسیار جذاب و خواستنی به نظر میرسند، مثلن دختر بیرون نگاه کن با چشمهای زیبا برای من رویایی بود که تحقق یافتنش برابر با نابودیش بود و من که از نظر او یک آدم کول کتابخوان و مرموز بودم تبدیل شدم به کسی که قابلیت‌های دختربازی‌اش به طرز رقت‌انگیزی پایین است چون معتقد است دختر‌بازی اصولن کار رقت‌انگیزی‌ست. انگار باید فاصله‌ات را با آدمها حفظ کنی تا سوپرهیروهایت تبدیل به آدمهای معمولی و پیش پا افتاده نشوند. فرض کنید که نویسنده‌ای وجود دارد که آدم وقتی نوشته‌هایش را میخواند می‌خواهد قربانش برود و دهان و قلم و کیبوردش را ماچ کند و حتا تمایل دارد خودش را به او عرضه کند! اما وقتی از نزدیک با این آدم با افکارش شخصیتش و رفتارهایش روبرو میشوی طوری سرخورده می‌شوی که میخواهی قلم و کیبورد طرف را در خوش‌بینانه‌ترین حالت توی دهانش فرو کنی. اما از این حرفها گذشته پرسش اساسی این است که آفت عشق عادت است یا کشف یا عاشق نبودن؟

از عشق و دیگر اهریمنان۲

 

 سالهای آخر جنگ را من به یاد دارم، شیراز هم جزو شهرهایی بود که همیشه کاندید بمباران بودند و وحشتی را که در مواقع آژیر قرمز شهر را فرا می‌گرفت فراموش نمی‌کنم، البته خودم آنقدر بچه بودم که به آن به چشم یک بازی هیجان‌انگیز نگاه کنم. آن روزها زنها و دخترهای فامیل به دهات اطراف رفته بودند تا خطری متوجه آنها نباشد و همه‌ی خطرها متوجه مردان قهرمان باشد. من هم به همراه بقیه‌ی مردان خانواده به منزل یکی از دایی‌ها که خانه‌اش شمال شهر و تقریبن در دل کوه بود رفته بودم و روزهای نسبتن خاطره‌انگیزی را سپری می‌کردم، یکی از این خاطره‌ها آزاده بود، دختر شیرین همسایه با لباس یکدست صورتی! (کسی می داند چرا عشق‌های کودکی من همه صورتی‌پوش بودند؟) آنجا رقیب‌های عشقیم بیشتر بودند و باید با پسرهای بزرگتر محله هم مبارزه می‌کردم و این مبارزه شامل گل‌کوچک‌های بعد از ظهر هم که آزاده یکی از تماشاچیانش بود، میشد. خدا می داند که چقدر همان روزها فوتبال من را ارتقا داد و یاد گرفتم که با لایی زدن به پسرهایی که زورم بهشان نمیرسید می‌توانم آنها را ضایع کنم و یک گام به تسخیر دل معشوقه‌ی مشترک پسرهای محله نزدیک شوم، شاید اگر جنگ چند سال دیگر طول کشیده بود من الان داشتم در منچستر به وین رونی پاس گل میدادم خدا را چه دیدید؟  

بزرگتر که شدم عشق‌هایم انتزاعی‌تر شدند، شاید ذائقه‌ام مشکل‌پسند شده بود و دیگر هر ننه‌قمری را ملکه‌ی زیبایی نمی‌دیدم..این بود که رفتم سراغ هنرپیشه‌های خارجی... آنوقتها هم مثل الان امکانات ماهواره و دی‌وی‌دی نبود که بچه‌ی خیال‌بافی مثل من بتواند آنجلینا‌جولی را مستقیم از روی فرش قرمز  ببرد توی رختخوابش و با او فیلم‌های اکشن زن و شوهری بازی کند. نهایتن یک ویدئوی فیلم کوچک کرایه‌ای دستت را میگرفت که باید توی ۲۴ ساعت هفت هشت تا فیلم را نگاه می کردی، مشکل دیگر اینکه آن روزها فیلم های جنگی و راکی و رمبو و اینها توی بورس بود و پیدا کردن هنرپیشه‌ای که قابلیت قرار گرفتن در نقش معشوقه‌ی آدم را داشته باشد از میان این قلچماق‌های بزن‌بهادر کار سختی بود ولی ما بچه‌های جنگ بودیم و راهمان را مثل باریکه‌ی سمج آب آرام آرام پیدا می کردیم،‌ این شد که من شخص (اشخاص) مورد نظرم را توی یک فیلم رزمی پیدا کردم و به طور همزمان عاشق دو تا زن کاراته باز ـ یکی آمریکایی و بلوند با چشمان آبی و دیگری شرقی و چشم بادامی ـ شدم ولی هیچ کدام لباس صورتی نداشتند و من آنجا فهمیدم که ماهیت عاشق شدنم عوض شده و پای چیزهای دیگری هم به وسط آمده، تا مدتی این دوتا مهمان همیشگی خوابهای من بودند و تا خود صبح با هم مشغول کاراته بازی و کتک زدن دشمنان بودیم (کور شوم اگر دروغ بگویم و کار دیگری می کردیم)، این لامصب‌ها با آن انعطاف‌بدنیشان پدر صاب‌بچه را در می‌آوردند، یادم است یک بار میخواستم از روی مبل بلند شوم که دختر بلونده چاک کناری دامن کوتاهش را با حرکت ظریفی باز کرد و پاهای خوش‌تراشش را که تهش میرسید به یک کفش پاشنه‌بلند مشکی بالا آورد و روی شانه‌ی نحیف من گذاشت و با فشار مختصری دوباره برم گرداند به جایم روی مبل و خودش آمد نشست روی دسته‌ی مبل و باقی ماجرا که توی این فیلمهای خاک‌بر‌سری خودتان دیده‌اید. ولی خب حیای کودکی و شاید حماقت کودکی موجب شد که در آن دوران سرخوشی هیچوقت به فکر تری‌سام نیفتم، نمیدانم آن دوتا که بزرگتر بودند و عقلشان بیشتر میرسید چرا همچین چیزی به ذهنشان خطور نکرد لعنتی‌ها. خوشبختانه هنوز به سنی نرسیده بودم که فردایش مجبور باشم آداب غسل و طهارت و اینها را انجام بدهم. یک مدتی هم زده بودم توی کار "سری دیوی" ولی از آنجا که آدم فرهیخته‌ای بودم و درست تربیت شده بودم از همان بچگی با فیلم‌های هندی مشکل داشتم و می‌دانستم که یک جای این فیلم‌ها میلنگد و در شأن من نیست که با هنرپیشه‌های هندی وصلت کنم یا سر و سری داشته باشم و خیلی زود ایشان از ذهن من پاک شدند. البته شاید اگر آیشواریا رای زودتر ظهور کرده بود اوضاع فرق میکرد! تازه فیلم سوته‌دلان را هم دیده بودم و حساب کار دستم آمده بود و بی‌گدار به آب نمی زدم که مثل بهروز دل به دختر بلیت فروش سینما ببندم و بروم برایش کفش بخرم تا وقتی که دخترک ار توی باجه‌اش آمد بیرون ببینم طرف اصلن پا ندارد و توی سرم بشود بازار مسگرها و شبانه با قاطر بزنم به راه شابدولزیم و نرسیده تلف بشوم... چارلیز ترون هم که دیگر مال زمانی بود که عقلم به این چیزها میرسید و فهمیده بودم که معشوقه‌ی خیالی آدم چه خصوصیاتی باید داشته باشد، شما که انتظار ندارید آدمی که از پنج سالگی پا در جاده عاشقیت گذاشته ته جاده برسد به رابعه اسکویی؟ 

از عشق و دیگر اهریمنان

دیباچه: این پست دنباله‌دار را پیش از این منتشر کرده بودم، حالا با اندکی دخل و تصرف بازنشر میکنم. آیا این کارم دلیل خاصی دارد؟ بله. آیا شما باید آن دلیل خاص را بدانید؟ خیر.

این عشق و عاشقی هم برای خودش عالمی دارد، من میگویم این که شما در حال حاضر با یک نفر هستید که جانتان برای هم در می‌رود و دائم مشغول لاو ترکاندن و قربان صدقه رفتن هستید لزومن نشانگر آن نیست که مرد یا زن رویاهایتان را پیدا کرده‌اید و آسمان باز شده و شخص مورد نظر عدل افتاده بغل شما، نه آقا جان این فقط اشاره‌ی دردناکی‌ست به عشق‌هایی که می‌توانستید داشته باشید و از دستشان داده‌اید، میخواهم بگویم که هر دو نفر مرد و زنی در دنیا به طور بالقوه توانایی این را دارند که عاشق هم بشوند و اگر این اتفاق نیفتاده فقط به خاطر جبر زمانی و مکانی و این قانون دست و پاگیر طبیعت است که انسان در آن واحد می تواند تنها در یک مکان باشد و فرصت آشنایی با تمام انسانهای دیگر را که در آن ظرف مکانی نیستند از دست میدهد و گر نه هر کدام از ما پتانسیل آن را داریم که با هر کس دیگری به جز نفری که اکنون در کنارمان است روابط عاشقانه داشته باشیم. مثلن از کجا معلوم که اگر من در آمریکا بدنیا آمده بودم در حال حاضر با چارلیز ترون یا آنجلینا جولی مشغول رد و بدل کردن دل و قلوه و بعضن چیزهای دیگر نبودم؟ چه اشکالی دارد؟ شما  خواهران گرامی هم میتوانید همین تحلیل را در مورد براد پیت و جورج کلونی به کار ببرید. 

راست و حسینی اش را بخواهید من شخصن عشق و عاشقی را خیلی زود حتا قبل از این که اسم این حس را بدانم شروع کردم، یعنی در واقع کمیت عاشقیت های دوران کودکی ام خیلی بالاست و یک جورهایی در این زمینه بیش‌فعال به حساب می‌آمدم حالا نه اینکه هر جنس مخالفی را می دیدم فورن دلباخته اش میشدم، آخر بدون شک آن موقع هنوز هورمون تستسترون هم در بدن من تولید و ترشح نمیشد، ولی این احساس اسمش هر چه بود یک چیزی را در درون من(و نه بیرونم!) تکان می‌داد و دنیایم را برای چند روز هم که شده تحت الشعاع قرار میداد... اولین بار توی یک عروسی فامیلی عاشق شدم، هنوز مدرسه نمی رفتم، معشوقه ام(!) از من بزرگتر بود ولی آنوقتها هم مثل الان انتلکتوئل بودم و اختلاف سن برایم اهمیتی نداشت. یک بلوز و دامن سر هم صورتی (ماکسی؟)  با حاشیه‌ی توری، از اینها که تن عروسکهای باربی میکنند، پوشیده بود و همچون اختر تابناکی در آسمانِ زیبایی و حرکات موزون میدرخشید یعنی بزرگترهای مجلس رسمن رفته بودند کُله و میدان را برای این رقاص کوچولو خالی کرده بودند، حقیقتش من بچگی‌هایم به چشم برادری خوب چیزی بودم و در بین پسرهای همسن و سال فامیل رقیبی از این لحاظ‌ها نداشتم و مطمئن بودم اگر این خال آس قرار باشد نصیب کسی شود آن یک نفر من هستم. حالا یادم نیست که قصد داشتم در صورت بدست آوردنش چه کاری باهاش صورت بدهم، آخر کار زیادی هم از دستم ساخته نبود، در حد همان خاله بازی و اینها.

خداییش تا مدتها به این عشق اولم وفادار بودم، یعنی تا سال سوم دبستان که عاشق دختر معلممان شدم. البته از خانم قطعی که معلم کلاس اولم بود فاکتور میگیریم چون همه‌ی بچه‌های کلاس عاشقش بودند و من او را جزو تجربیات عشقی‌ام به حساب نمی‌آورم، حکمن احساسات کودکانه چشمم را کور کرده بوده. خانم قطعی آخرین معلم زنی بود که داشتم بعد از آن انگار ملخ نسل آنها را خورد و قحطی خانم معلم آمد (آرایه ی ادبی جناس بین قطعی و قحطی را که دارید؟) سال سوم هم یک آقای معلم مزخرف داشتیم که من به خونش تشنه بودم، از کج ماجرا ایشان همسایه‌ی ما هم بودند. یک روز من که طبق برنامه‌ی هر روزه که از مدرسه برمیگشتم به در بسته و خانه‌ی خالی و کلیدِ نداشته خورده بودم و منتظر بودم این آقای معلم بیاید رد بشود تا من بتوانم از در بروم بالا توسط این آقای دلسوز خفت گیر شدم که بیا برویم خانه‌ی ما تا خانواده‌ات بیایند، راستش اصلن نگران بر باد رفتن عصمتم نبودم چون آن بیچاره موجود قد کوتاه نحیفی بود که حتمن از پسش بر می‌آمدم در ضمن آن موقع‌ها رسم بود که همه ی معلم‌های بچه‌باز و دگراندیش را میگذاشتند دبیر پرورشی مدارس راهنمایی! خلاصه قبول کردم و اصلن هم پشیمان نشدم، باور کنید هنوز مزه‌ی آبگوشتی که آن روز خوردم زیر زبانم است. فقط مشکل اینجا بود که در آن خانه تمبانم دوتا شد و در عالم بچگی مانده بودم عاشق دختر معلمم بشوم یا زنش؟ من نمی دانم این زن چطور حاضر شده بود بله را به این آدم کوتوله بدهد، نه اینکه فکر کنید چون بچه‌ها همه ی آدم بزرگها را قد بلند و رعنا می‌ببینند این را می‌گویم، نه، قسم میخورم که این فرشته نیم متر از شوهرش بلندتر بود و حتا با معیارهای امروز هم داف به حساب می‌آمد، این اولین برخورد من با یک میلف بود هر چند هنوز این واژه اختراع نشده بود. دخترش هم یک نمونه‌ی کوچک از خودش با بلوز و شلوار صورتی! اسمش مژگان بود و شد مژگان من در طول اقامتمان در آن کوچه ی باریک و دراز... 

                                                                                                       to be continue...  

نقطه

*موهایم را تراشیدم. این ویژگی ما مردهاست که وقتی می‌خواهیم به مساله‌ای واکنش نشان بدهیم یک بلایی سر قیافه‌مان می‌آوریم، یکی ریش می‌گذارد و یکی کله‌اش را تیغ میزند، انگار قیافه‌ی عجق‌وجق موجب احساس قدرت کاذب و تقویت اعتماد به نفس می‌شود، شاید هم بشود گفت این امتیازی‌ست که طبیعت در اختیار گونه‌ی مرد گذاشته چون بیشتر زن‌ها نمی‌توانند ریش بگذارند و تعداد کمی از آنها حاضرند سرشان را تیغ بکشند. ده‌ها سال پیش در زمان دانشجویی مدیر گروه کچلمان که معتقد بود این موها در شأن یک دانشجو نیست به موهایم گیر داد، اما دوره‌ی خاتمی بود و شأن دانشجو در موهایش نبود (پس در کجایش بود؟) زمان خاتمی بود و ما جوانان جوگیری بودیم که به همه چیز معترض بودند بنابراین در یک حرکت نمادین با شعار(توهم) مبارزه منفی موهایم را تراشیدم. حرکت انقلابی‌ام خیلی زود نتیجه‌اش را نشان داد، در روز دوم کاریکاتور یک جوجه‌کلاغ کچل با منقاری عقابی -که شباهت‌هایی انکار‌نشدنی با من داشت- را زدند توی بورد.

** غمگینم، چونان پیرزنی که آخرین سرباز از جنگ برگشته پسرش است ولی خودش مُرده. گریختن به تنهایی چیزی از درد انسان نمی‌کاهد، انسان بودن تجسد وظیفه نیست، تجسد رنج‌کشیدن است. انسان اختراع ناقصی‌ست با باگ‌های فراوان ، آشکارترین ایرادش سیستم مردنش است.باید مردن جزو آپشن‌های آدم می‌بود(اسمش مثلن میشد مرگ‌توانی که توی جدول بالاتر از مرگ‌اندیشی و مرگ‌خواهی قرار میگرفت) انسان باید میتوانست بمیرد مثل خوابیدن، خوردن، ریدن، کردن، رفتن، دادن، به این شکل که تصمیم میگرفتی بمیری و بمیری. خیلی به جا و هوشمندانه بود که یک دکمه‌ای روی آدم تعبیه شود که با فشار دادنش آدم از کار بیفتد، این حق آدمی‌ست که یک روز صبح که از خواب بلند میشود، ظهر که از سر کار برمیگردد یا شب که میخواهد بخوابد تصمیم بگیرد بمیرد و این کار اتوماتیک انجام بشود، بدون درد و خونریزی و قرص و و تیغ و طناب و فحش و جیغ و عذاب. این طبیعی‌ترین حق انسانِ خسته است، میشد یک مکانیسم ساده و آبرومندانه هم برای این کار طراحی کرد، مثل درآوردن باتری‌های ریموت کنترل، از برق کشیدن ماشین لباس‌شویی، فشار دادن دکمه‌ی دی‌اکتیو، بستن کتاب یا گذاشتن نقطه در آخر جمله .