تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

همیشه پیش از آن که فکر میکنی اتفاق می‌افتد..

جلوی تلویزیون روی زمین ولو شده بودم. طبق معمول وقتی که خسته از شیفت صبح و عصر بر میگشتم مثل پیرمردهای آلزایمری چرت میزدم. یک دفعه شنیدم یا احساس کردم که در آرام باز شد. سرم را برگرداندم و لای پلک‌هایم را کمی باز کردم. دیدم در آستانه‌ی در ایستاده و دارد جور به خصوصی خانه را تماشا می‌کند. انگار که برای اخرین بار و به قصد خداحافظی. این را بعدن و در پی ماجراهای پیش رو نفهمیدم، همان موقع با تمام ناخوداگاهم حسش کردم. در نگاهش چیزی بود که نمیشد ندید و نمیدانستم که بعدها چقدر خودم را برای اینکه به ندیدنش زده بودم سرزنش خواهم کرد. آن نگاه برای همیشه بر روح و حافظه‌ی من حک شد و اثرش را بر زندگیم گذاشت. چشمش که به من افتاد نگاهش را دزدید و در را آرام پشت سرش بست و رفت. ساعت را نگاه کردم، یازده شب بود.

فردا عصر مثل مرغ پرکنده بودم. توی خانه راه می‌رفتم و لب می‌گزیدم. چند بار رفتم توی اتاقش و نگاهی سرسری انداختم. به گونه‌ای غیر عادی مرتب بود. مثل وقتی که میروی سفر و قرار است حالا حالاها کسی توی اتاق نیاید. مصیبت را بو می‌کشیدم ولی شهامت روبرو شدن با آن را نداشتم. می‌دانستم چه باید بکنم ولی یارای انجام دادنش را نداشتم. بلاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم در کمدش را باز کردم. آنجا هم حال و هوای اتاق را داشت، نظم ویران‌کننده و معنادار. غریزه‌ام یک راست بردم سراغ جعبه کفشی که بالای کمد بود و خرده ریزهایش را در آن میگذاشت. خدایا چطور اینقدر به همه چیز آگاه بودم؟ انگار یک بار تمام اینها را تجربه کرده‌ام و حالا دارم صحنه‌ها را توی ذهنم مرور می‌کنم. حتا می‌دانستم دنبال چه چیزی باید بگردم و خیلی زود هم پیدایش کردم. ۵ تا پاکت نامه‌ی در بسته بود که روی هر کدام اسمی نوشته شده بود. یکی برای من و م، یکی برای بابا، یکی برای پسرخاله‌ام ایوب، یکی برای عمو کرامت و یکی هم برای زری خانم. همه چیز حساب شده، همانطور که ازش انتظار میرفت. هزار سال همانجا جلوی کمد، روی صندلی‌ای که زیر پایم گذاشته بودم ایستادم و به خلئی که من و پاکتها و دنیا را به درون میکشید خیره ماندم.

پاکتها را برداشتم و باز دوره افتادم توی خانه. منتظر چه چیزی بودم؟ معجزه‌ای که از این کابوس رهایم کند یا کسی که از در بیاید تا در لحظه‌ی وقوع مصیبت شریکم باشد؟ دانستم که تنهایی توان روبرو شدن با واقعیت را ندارم. تا همانجا هم روانم زیر فشار له شده بود. زنگ زدم به زری خانم و با گریه ماجرا را گفتم. گفتم که جرات ندارم نامه را باز کنم، در حالیکه میدانم تویش چیست. زار میزدم، با صدای بلند و سکسکه‌ای که راه نفسم را بسته بود. متقاعدم کرد که نامه را باز کنم. توی همان خط اول ضربه را وارد کرده بود: احتمالن وقتی این نامه را میخوانید من دیگر در این دنیا نیستم...

همانجا دنیا ایستاد، روی همان لحظه، روی همان جمله دنیا ایستاد، تمام شد، و چیزی که بعد از آن ادامه یافت دیگر دنیای سابق نبود. زندگی (اگر میتوانست ادامه پیدا کند) با کیفیات جدیدی ادامه پیدا میکرد.

زری خانم سعی میکرد آرامم کند تا دنباله‌ی نامه را بخوانم. میگفت شاید نشانه‌ای توی آن باشد. میگفت حقیقت ندارد، ف همچین آدمی نیست، امکان ندارد چنین کاری بکند. راست میگفت. ف همچین آدمی نبود. توی دنباله‌ی نامه نشان داده بود که چجور آدمی است. توضیح داده بود که چطور ترتیب امور را داده است. امور مربوط به مرگش را نه، امور زندگی ما بعد از مردنش. اینکه با صاحبخانه برای ۳ سال آینده قرارداد بسته و اجاره‌اش را هم پرداخته و چیزهای دیگری که نشان میداد احساس مسئولیت پذیری‌اش قرار است تا ابد و حتا در نبودنش ادامه پیدا کند و کارها را سر و سامان بدهد.

چیزی که بعدها از نامه دستگیرم شد این بود که برای این کار چندین ماه نقشه کشیده بود، فکر همه چیز را کرده بود. همانطور که ازش انتظار میرفت. کوچکترین جزییات را در نظر گرفته بود. مطمئنم که یک لیست از کارهایی که باید قبل از آن کار انجام دهد درست کرده بوده و از روی برنامه پیش رفته بود. هر بار که یکی از کارها انجام شده خطی روی یکی از گزینه‌های توی لیستش کشیده و رفته سراغ مورد بعدی. این آدم چند ماه با این فکر زندگی کرده بود. چند ماه تکه‌های نقشه‌اش را در ذهن ساخته و پرداخته بود و تمام کارهای روزمره‌اش را با علم به این انجام میداد که ۵ ماه دیگر ۳ ماه دیگر ۱ ماه دیگر ۱۰ روز دیگر، دیگر در این دنیا نخواهد بود. نمیتوانستم تصور کنم چه عذابی را متحمل شده. هر بار که از پله‌های جلوی ساختمان پایین میرفته، هر بار که از کنار درختان توی محوطه میگذشته، هر بار که راهش را از میان پارک سر خیابان به سمت خانه کوتاه میکرده میدانسته و احتمالن به این فکر میکرده که ۳ ماه دیگر ۱ ماه دیگر ۱۰ روز دیگر این چیزها دیگر وجود نخواهند داشت، برای او وجود نخواهند داشت. فکر کردن به این موضوع هنوز هم تیره‌ی پشتم را می‌لرزاند و آن نگاه دم آخرش را به در و دیوارهای خانه به یادم می‌آورد که چقدر حرف تویش بود...

یک ساعت بعد زری خانم اینها و ایوب و سودابه توی خانه‌ی ما بودند. بابا را خبر نکردیم. سودابه و زری خانم و سپیده گریه می‌کردند و ایوب می‌زد توی پیشانی‌اش و تعریف میکرد که چند وقت پیش توی ماشین، داداش یک دفعه همینطوری بحث مرگ را پیش کشیده و پرسیده اگر یک روز من بمیرم چکار میکنید؟ و او هم زده بود به مسخره بازی. حالا خودش را سرزنش میکرد که چرا آن روز اینقدر احمق بوده و شکی نکرده. ایوب (پسر خاله‌ام) و زنش سودابه که دخترخاله‌ام است تقریبن تنها اعضای خانواده بودند که با آنها ارتباط داشتیم. حتا عمو کرامت که یکی از نامه‌ها برای او نوشته شده بود را چند سال بود ندیده بودیم. بعدها که دنبال ارتباطی بین کسانی که برایشان نامه نوشته بود میگشتم فکر کردم که اینها احتمالن کسانی بوده‌اند که در دنیا برایش اهمیت داشته‌اند. بخصوص که بعد از آن نامه‌ی دیگری را هم پیدا کردیم که برای دبیر زیست شناسی دوران دبیرستانش نوشته بود. این معلم را چنان دوست میداشت که بعد از ۱۳ سال دوباره پیدایش کرده بود و مرتب بهش سر میزد. اما نمی‌فهمیدم عمو کرامت چرا باید برایش مهم بوده باشد. بعد دانستم که کرامت الگوی جوانی‌اش بوده و همیشه از او خوشش می‌آمده. 

م - نمیدانم چرا - رفته بود توی انباری و نعره‌های وحشتناکی میکشید. بر در و دیوار مشت میکوبید و معلوم نبود چه کسی را تهدید میکرد که اگر بلایی سر داداش بیاید خودش را می‌کشد. یقین داشتم این کار را خواهد کرد. حمید آقا (شوهر زری خانم) از بلاتکلیفی رنج میبرد و سعی میکرد دیگران را آرام کند. من اما یک قطره اشک هم نمی‌ریختم. بعد از ان چیزی که از سر گذرانده بودم انگار چیزی درونم مرده بود. مثل سنگ نشسته بودم و حرفی نمیزدم. ناگهان گفتم بلند شین بریم. پرسیدند کجا؟ گفتم اول میریم پزشک قانونی. واقعن سنگ شده بودم. چطور جرات می‌کردم همچین حرفی بزنم؟ یا حتا فکرش را بکنم. انگار مسخ شده بودم. نقش هدایتگر این گروه را به عهده گرفته بودم که همه از من بزرگتر بودند. داداش هم اگر بود حتمن همین کار را میکرد. نمیگذاشت همینطور دست روی دست بگذارند. ولی اعمال من ناشی از یک اراده‌ی قوی نبود. حتا میتوانم بگویم ناشی از بی ارادگی بود و ترس و واکنش ناخودآگاه چیزی که درونم فرو ریخته بود.

من و ایوب و حمید اقا راه افتادیم. بقیه ماندند خانه تا آن فضای خالی و غمبار را تحمل کنند. پزشکی قانونی جای هولناکی بود. گفتند از دیشب تا حالا فقط یک جسد ناشناس دارند. منتظر نشدم تا مشخصاتش را بگویند. گفتم نشانم بدهید. رفتیم بالای سر جسد که رویش ملافه‌ی سفید کشیده بودند. داداش قد بلند بود. این آدمی که آنجا خوابیده بود حدودن یک و هفتاد بود. گفتم این نیست. گفتند نمیخواهید چهره‌اش را ببینید؟ گفتم نیازی نیست. و زدم بیرون. بعدن که به قضایا فکر میکردم فهمیدم که این کارم به این خاطر نبود که به تشخیصم اطمینان داشتم بلکه ترسم از این بود که گوشه‌ی ملافه را کنار بزنم و صورت داداش را ببینم. در واقع داشتم فرار میکردم. بعد به اتفاقات بیمارستانها سر زدیم. جلوی یکی از بیمارستانها به یک ماشین ۱۱۰ برخوردیم. ماجرا را برایشان تعریف کردیم گفتند این موارد به ما مربوط نمیشود. افسر کادر که آدم میانسال فهمیده‌ای بود استیصالمان را که دید راهنمایی کرد که باید بروید کلانتری محلتان پرونده تشکیل بدهید و بعد هم بی سیم زد به مرکزشان و مورد را گزارش کرد و خواست که از تمام بیمارستانها استعلام بگیرند. حسی که من داشتم این بود که باید همه بسیج بشوند تا داداش را پیدا کنیم. از همه طلبکار بودم. نمیخواستم به این فکر کنم که روزانه صدها مورد مشابه در شهر اتفاق میفتد که اهمیتشان به اندازه‌ی این مورد است. چون اینطور نبود. اهمیت هیچ کسی به اندازه‌ی اهمیت داداش نبود.

بعد از آن رفتیم به کلانتری محل و پرونده تشکیل دادیم. دو تا افسر کشیک بودند که سوالاتی میپرسیدند. مشکل خانوادگی داشت؟ توی خانه با کسی دعوا نکرده بود؟ حواس پرتی نداشت؟ معتاد نبود؟ میخواستم بزنم دندانهای طرف را خرد کنم. تو کی هستی که راجع به داداش اینطوری حرف میزنی؟ چطور جرات میکنی؟ تو لیاقت این را نداری که اسمش را هم بیاوری الدنگ. تو از داداش من چه میدانی که به خودت اجازه میدهی از این غلط‌ها بکنی؟ انتظار داشتم همه داداش را با ویژگی‌های اخلاقی احترام برانگیزش بشناسند. ایوب حالم را فهمید. دستش را گذاشت پشتم و آرام گفت روال کار همینه، اینا وظیفه‌شونه این سوالا رو بپرسن. من آمدم بیرون و توی ماشین منتظر نشستم. بدون نتیجه برگشتیم خانه. قرار شد هر کس برود خانه‌ی خودش و منتظر باشد که شاید معجزه‌ای ما را از حال داداش با خبر کند.

آن معجزه ساعت ۳ صبح اتفاق افتاد. حمید آقا زنگ زد و گفت که داداش را پیدا کرده‌اند. یک ساعت پیش زنگ زده بوده به خانه‌ی آنها و در حالت نیمه هشیاری گفته که توی یک هتل است و تعداد زیادی قرص خورده و هنوز هم دارد میخورد. کلمات را کشیده و مثل مست‌ها ادا میکرده. معلوم نبود برای چه زنگ زده بوده و اصلن توی آن حالت چطور شماره تلفن را به خاطر آورده. هر چه بود کار ضمیر ناخودآگاهش بود و بعدها هم اصلن یادش نمی آمد که این کار را کرده. حمید آقا ۴۵ دقیقه با التماس و قسم و چرب زبانی و هر چه بلد بوده تلاش کرده بود تا اسم هتل را ازش بیرون بکشد و بلاخره موفق شده بود. سیروس و زری خانم سریع حرکت کرده بودند. من هم در حالیکه نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت یک تاکسی خبر کردم و راه افتادم. توی راه با خودم حرف میزدم و گاهی فکرهایم را بلند بلند میگفتم. چطور آنقدر احمق بودم؟ چطور به فکرم نرسیده بود؟ چرا چک نکرده بودم ببینم شناسنامه‌اش را برده یا نه؟ اگر یک استعلام از اماکن گرفته بودیم اسم مهمانهای همه‌ی هتل‌ها و مسافرخانه‌ها را میشد در بیاوریم.

این لامصب برای مردنش هم برنامه‌ی خوبی چیده بود. نگذاشته بود بهش بد بگذرد. اتاقی در یکی از هتل‌های خوب شهر را برای ۳ شب اجاره کرده بود. قبل از این که شروع کند نامه‌ای نوشته بود که در آن توضیح داده بود مسئولیتی متوجه مدیریت و کارکنان هتل نیست، نمیخواست برای آنها دردسری درست شود. شماره تلفن عمو کرامت را هم گذاشته بود که بعد از اینکه پیدایش کردند به او خبر بدهند. نامه‌ی کوتاهی برای عمو کرامت گذاشته بود جهت عذرخواهی از دردسری که به عهده‌ی او خواهد افتاد و اینکه چطور ترتیب امور و خبر کردن ماها را بدهد. یک کار شسته رفته و تر و تمیز. همانطور که از او انتظار میرفت. طرفهای ظهر تعدادی آب معدنی و شانی به همراه چهارصد تا قرص را چیده بود اطرافش و شروع کرده بود. خیلی ارام آرام و از سر حوصله. وسطهای کار نوشیدنی‌هایش تمام میشود و به خاطر عطش ناشی از قرصها به خدمات هتل سفارش تعدادی آبمیوه را میدهد. هر چه پیش رفته بود گیجی حاصل از قرصهای آرامبخش سرعتش را کند کرده بود. حواسش مختل شده بود و هنگامی که بعد از چندین ساعت طرفهای ساعت ۲ صبح بیشتر از نیمی از قرصها را خورده بود اختیارش از دستش خارج شده بود. نیرویی خارج از نیروی اراده‌ واداشته بودش که گوشی تلفن را بردارد و آن شماره را بگیرد. در حالت نیمه هشیاری ۴۵ دقیقه رازش را حفظ کرده بود تا بلاخره مقاومتش شکسته شده بود...

آنها قبل از من رسیده بودند به هتل. سیروس بدون اینکه به آسانسور و این چیزها فکر بکند پیکر ۹۰ کیلویی داداش را به دوش کشیده و ۵ طبقه از پله‌ها پایین آورده بود. کارکنان هتل هیجانزده و تا حدودی ترسیده بودند. درمانگاه نزدیک هتل بود. خاطراتم بعد از آن مبهم می‌شوند. نگهبان، اورژانس، شستشوی معده، ان جی تیوب، همراه بیمار، شستشوی معده، سوند، سیروس، تکه‌های قرص، تلفن، سرم، شستشوی معده، شانس، قوی، دمپایی پلاستیکی، دستشویی، گیجی، شستشوی معده، مایعات، هذیان، ملاقات، ایوب، تعجب، خوشحالی، غم، تنهایی، تعویض سرم، هذیان، پرستار، هذیان، هذیان...

۲ روز خودم بالای سرش بودم و بعد بردیمش خانه‌ی سیروس اینها. در طول آن ۲ روز و یک هفته‌ی بعدش در فواصل کوتاهی که از خواب بیدار میشد هذیان میگفت، سوال‌های تکراری میپرسید و یک چیز را بارها تعریف میکرد. هر بار که از خواب بیدار میشد انگار بار اولش بود که به هوش آمده. می‌پرسید که چطور پیدایش کرده‌ایم. نگران من و م بود. بعد خوابش میبرد، بیدار میشد و دوباره همان حرفها. بیشتر از ۲۰۰ تا قرص کلردیازپوکساید، نورتیلیپتیلین، اگزازپام، لرازپام و از این آشغالها خورده بود. سیروس و زری خانم از زیر زبانش کشیده بودند که قرصها را از کجا تهیه کرده ولی به من نمی‌گفتند. میترسیدند بروم سراغ طرف. همین قصد را هم داشتم ولی اگر در موقعیت دیگری بودم حتمن فکر میکردم  آدم با حالی بوده که این همه قرص اعصاب را بدون نسخه داده.

بلاخره یک بار که با سیروس بالای سرش بودیم دیدیم که یکی از چشمهایش را باز کرد، گوشه‌ی لبش را بالا کشید و آن لبخند کجکی مخصوصش را زد. همانجا بود که فهمیدیم همه چیز تمام شده. این آدم سختکوش با آن اراده‌ی پولادین اعصاب خوردکنش بار دیگر پیروز شده بود. آن همه قرص که فیل را از پا می‌انداخت نه فلجش کرد نه افکارش را مختل کرد. تنها این واقعیت تلخ را به همه‌ی ما نشان داد که ف هم ممکن است به آخر خط برسد. 


 

 

خری در میقات (سیزن آخر)

به دلیل شکایت شخصیت اصلی سفرنامه‌ی قم از راوی/نویسنده به اتهام تخریب شخصیت و نشان ندادن تمام حقیقت و تلاش برای تفسیر به رای و مصادره‌ به مطلوب وقایع در جهت کسب محبوبیت، از نوشتن ادامه‌ی داستان معذوریم.

خری در میقات (سیزن یکی مونده به آخر)

تمام کائنات می‌دانند که بزرگترین مشکل من در زندگی صبح زود بیدار شدن است. می‌گویند انسان اگر برای مدتی طولانی کاری را انجام دهد به آن عادت می‌کند اما صبح زود بیدار شدن در دوران دبستان، راهنمایی، دبیرستان، پیش‌دانشگاهی، دانشگاه و سربازی موجب نشد که این قضیه برای من عادت بشود و هنوز اگر یک روز مجبور نباشم بیدار شوم نمیشوم. خلاصه که سخت‌ترین قسمت این سفر چند روزه برای من نه پیاده‌روی‌های طاقت‌فرسا در بیابان و نه تشنگی و گرسنگی کشیدن بلکه بیدار شدن پیش از سر زدن آفتاب است. ولی صبحم با ماجرای جالب و خنده‌داری به خیر می‌شود وقتی که متوجه می‌شوم مهدی هر روز صبح باید یک قوطی پودر بچه با خودش ببرد توی دستشویی و لای پاهایش را برای جلوگیری از عرق‌سوز شدن پودرمالی بکند و هر شب توی سوز سرما آن پودرها را با آبی که از فرط سردی مثل الماس است بشوید و تازه این جدا از تاول‌های کف پایش است که هر شب باید بترکاند. فقط یک تاج خار و یک چوب دو سر برای تطهیر روحش کم دارد. توی راه و در چهارمین روز بلاخره می‌فهمم که انگیزه‌ و دلیل این سفر چه بوده.. 

قضیه از این قرار است که مهدی پیش از اینکه عاشق بشود، در دوران دانشجویی کارشناسی در شیراز با یک دختری که بین بچه‌ها به زشتو معروف بوده رابطه داشته. البته ایشان دستِ درازی در دل بستن به دخترهای این مدلی دارند کما اینکه در دوران دبیرستان هم به دختری معروف به عینکیو دل بسته بود که هیچ جوری با استانداردهای بقیه‌ی بچه‌ها نمی‌خواند. به هر حال این پسر که احتمالن از کمبود سلیقه یا فقدان دوست‌دختر رنج میبرده با این زشتو رابطه برقرار می‌کند. حالا رابطه که می‌گویم نباید چیز بغرنجی بوده باشد، با شناختی که من ازش دارم احتمال می‌دهم یکی دو بار دست همدیگر را گرفته باشند یا دختره توی تاکسی دست برده باشد لای پای پسره (چون پسره عرضه‌ی این کارها را نداشته) یا خانه‌ی پرش از روی شلوار خودشان را به همدیگر مالیده باشند و از این جور کارها. بعد می‌گذرد و مهدی عاشق می‌شود و جریان زشتو را می‌گذارد کف دست طرف و از سوی دیگر از آنجا که زشتو دختر خیلی خوشنامی نبوده مهدی به صرافت این می‌افتد که ایدز نگرفته باشد و میرود آزمایش میدهد که نتیجه‌ی آزمایش را هم قرار است بعد از تعطیلات بدهند و نذر می‌کند که پیاده برود پابوس امام رضا در مشهد یا خواهرش در قم یا پدربزرگش در کربلا و خوشبختانه قرعه به نام خواهر می‌افتد و میزند به جاده به این نیت که هم حضرت معصومه یک عنایتی به جواب آزمایش ایدز بکند و از سهمیه‌ی معجزاتش یکی را اختصاص بدهد به منفی بودن این جواب آزمایش و هم اینقدر در این راه سختی بکشد و ماتحتش جر بخورد که گناهان گذشته‌اش پاک شده و لیاقت بودن با معشوقه و بخشیده شدن از طرف او را به خاطر خیانتی که در گذشته یعنی در زمانی که اویی وجود نداشته مرتکب شده پیدا بکند. پرسشی که در اینجا پیش می‌آید این است که من این وسط چکاره بیدم؟ پاسخ روشن است: قربانی. 

با محاسبات دقیقمان سر شب درست به همان‌جایی که قرار بود برسیم میرسیم. منتها ریده‌ایم با این محاسبات دقیقمان. روی نقشه نقطه‌ای وجود دارد که ما آن را روستا یا دهکده یا هر خراب شده‌ای که بشود در آنجا اتراق کرد حساب کرده بودیم و حالا مشخص شده که پادگانی بیش نیست و این یعنی مصیبت و خاک بر سری و آوارگی و گرگ خوردگی. بعد هم تا خود قم دیگر هیچ ابادی‌ای وجود ندارد. سرباز توی اتاقک نگهبانی بهمان میگوید که چندصد متر جلوتر یک قهوه‌خانه است. راه می‌افتیم و چندصد متر جلوتر با بدشانسی بعدی‌مان روبرو میشویم، قهوه‌خانه تعطیل است. صورتمان را مثل بچه‌ای خیابانی که چلوکباب خوردن مردم را تماشا میکند به شیشه میچسبانیم و یک موجود زنده را توی سالن تشخیص میدهیم. با هیجان به شیشه میکوبیم و داد و فریاد راه می‌اندازیم. نورالدین در را باز میکند و به شیوه‌ی آدمهای زبان نفهم شروع میکند به تکرار کردن چند باره‌ی اینکه قهوه‌خانه تعطیل است و صاحبش رفته مسافرت و او اینجا نگهبان است و نمیتواند اجازه دهد کسی داخل شود. نورالدین ای نور دیده رحم کن به این دو مسافر خسته‌ی راه بی پناه رحم کن. نه نمیشود قهوه خانه تعطیل است صاحبش رفته...اصلن بچه کجایی شما آقای نورالدین؟ طفره میرود و در آخر میگوید کرد است. خب خدا را شکر، یک روزنه‌ی امید. منال کوره‌یی؟ (بچه کجایی؟) ایلام. هیچی. دردسرتان ندهم، هر چقدر واژه و اصطلاح کردی از دوران خدمت در کرمانشاه به یادم مانده بود رو کردم، هر کون وارویی که بلد بودیم دادیم تا آخر نورالدین بعد از اینکه گفت البته قهوه‌خانه تعطیل است و صاحبش رفته مسافرت و او اینجا مسئولیت دارد راضی شد که شب را توی نمازخانه‌‌ی چسبیده به قهوه‌خانه سر کنیم.

اما وسط بر بیابان هستیم و بادهای قطبی میوزند و هوا مثل سگ سرد است و نمازخانه در و پیکر ندارد و ماییم و یک پتوی کاغذی و یک کیسه‌خواب بدون زیپ. این است که برمیگردیم سمت پادگان تا بلکه پتویی بجوریم. سربازها که توی این بیابان سرگرمی ندارند و حوصله‌شان سر رفته اجازه میدهند که وارد شویم و دورمان جمع میشوند تا این دو تا موجود عجیب را تماشا کنند. تجربه میگوید که توی این محیط‌ها و اینجور مواقع دنبال همشهری بگرد. اما پیش از اینکه خیر همشهریها بهمان برسد سر و کله‌ی افسر نگهبان که یک افسر وظیفه‌ی اصفهانی استثنائن با مرام و خوش مسلک است پیدا میشود و خودش بعد از شنیدن داستانمان بهمان پتو می‌دهد. آخر شب که به همراه یک نفر دیگر می‌آید به قهوه‌خانه تا به اتفاق نورالدین که برایمان نیمرو درست کرده شب‌نشینی خوشایندی داشته باشیم با سیگار مارلبرو لطفش را جبران میکنیم. شب را با این خیال که فردا روز آخر است سر میکنیم و این موضوع خوشحال و در عین حال دلتنگمان میکند.


خری در میقات (سیزن چند بود؟)

مهدی نگاهی به جاده‌ی بی پایانی می‌اندازد که به صورت زه کمان پیش رویمان تا افق ادامه دارد و بعد با دست، خط راستی را ترسیم می‌کند که از زیر پایمان شروع میشود، از وسط بیابان میگذرد و در انتها مثل وتر کمان دوباره به جاده ختم میشود و این پرسش را مطرح میکند که چرا از اینجا نرویم؟ من چند تا ضرب‌المثل را قاطی میکنم و می‌گویم حتمن حکمتی داشته که جاده را به جای اینکه روی این خط صاف بسازند دور سرشان چرخانده‌اند. ولی زر بیخود است، هیچ چیز در این دنیا حکمتی ندارد یا دست کم بیشتر چیزها حکمتی پشتشان نیست. دل را به دریا و پا را به صحرا میزنیم تا شاید زمانی را که کنار اسب از دست دادیم جبران کنیم. بعد از یک ساعت می‌رسیم به حکمتی که موجب شده بود جاده از این سمت نیاید، برای تصور آن منطقه تعداد زیادی تپه ماهور را در نظر بگیرید، حالا برعکسش کنید. یعنی به جای تپه‌ها گودال و یا دره‌هایی بگذارید که در امتداد یکدیگر تا آخر دنیا ادامه دارند و فرورفتگی‌هایشان از فاصله‌ی دور دیده نمی‌شوند. با امید اینکه این به قول مهدی اِشکفت‌ها چند تایی بیشتر نباشند وارد این لابیرنت بی پایان میشویم و مثل قطار شهر بازی مدت زیادی را بالا و پایین می‌کنیم. کف دره‌ها رد پاهای زیادی میبینیم که نشان میدهد آنجا محل عبور جانوران وحشی‌ست و هر چه به تاریکی نزدیکتر میشویم افکار مالیخولیاییمان در مورد خورده شدن بوسیله‌ی وحوش بیشتر قوت می‌گیرد. 

توی ذهنم دارم حساب می‌کنم که چند درصد احتمال می‌دادم که یک روزی در چنین جایی و به این طرز مسخره خواهم مرد که ناگهان مهدی می‌ایستد و با دستش جلوی رفتن مرا هم می‌گیرد. امتداد نگاهش را دنبال می‌کنم و به موجودی میرسم که چند متر جلوتر از ما ایستاده و با پوزه‌اش روی زمین را بو می‌کشد. مهدی آرام می‌گوید کفتار. کفتار بسیار زشت‌تر و وحشتناک‌تر از چیزی‌ست که تصورش را میکردم و در تلویزیون دیده بودم. حیوانی با هیبت و جثه‌ی الاغ و پشم‌های کریه دراز خاکستری و زرد. من هیجانزده‌ام اما مهدی به صورت کاملن جدی و حرفه‌ای ترسیده. زیر لبی می‌گوید نباید صدایمان را بشنود. با خودم فکر میکنم که این بچه پدربزرگش شکارچی بوده خودش هم تا حالا چهار تا تیر با برنو و دمپُر و پَرون در کرده و از من بیشتر سرش میشود، بهتر است از خیر سربسر این الاغ گوشتخوار گذاشتن بگذریم و در برویم. مهدی چاقویی را که تنها وسیله‌ی دفاعیمان است و به درد بریدن سر گنجشک میخورد دست می‌گیرد و طوری که توجه کفتار را جلب نکنیم از سمت دیگر پا به فرار می‌گذاریم. من حین دویدن خنده‌ام گرفته و مهدی می‌گوید بدخت میخندی؟ باید بخوریش. البته درستش این بود که میگفت باید بخوردت ولی خب. بعد همینطوری وسط خنده‌های من و هن‌هن‌هایمان میگوید که شانس آوردیم تنها بود، کفتارها گروهی حمله میکنند.

وقتی دوباره به جاده میرسیم هوا کاملن تاریک شده و این خبر بدی است. مطابق نقشه باید تا حالا به آبادی بعدی رسیده باشیم. زیر یک تیر چراغ برق می‌نشینیم و بلند بلند فحش میدهیم اونم چی؟ فحشای رکیک. اونم به کی؟ به همه‌ی کائنات و ملکوت و آسمانها. چند صد متر که میرویم به ساختمان متروکه‌ای میرسیم که یک وانت جلویش ایستاده. یک تبصره‌ی دو فوریتی به قانون عدم استفاده از وسایل نقلیه می‌زنیم و می‌پریم پشت وانت. راننده ما را به قلعه‌ی محمدعلیخان که دو سه کیلومتر آنورتر است میبرد و جلوی خانه‌ی رییس شورای روستا که در گذشته کدخدا نام داشت پیاده می‌کند. آنجا با آغوش باز ازمان پذیرایی می‌کنند. کدخدای شورای روستا از پوتین آمریکایی که پای من است خوشش می‌آید و میگوید که قبلن نمونه‌اش را داشته. تفاوت ارتش‌های آمریکا و ایران را از روی همین پوتین میشود حدس زد. پوتین سربازهای آمریکایی سبک، بدون نیاز به واکس و قابل انتقال به غیر بوده و بندهایش در کوتاهترین زمان ممکن بسته می‌شود. فقط کافی‌ست دو سر بند را گرفته و بکشید تا تمام ردیف‌های بند از پایین به بالا محکم و منظم شوند. کسانی که سربازی رفته و پوتین‌های مارک پیروزی را به پا کرده‌اند میدانند از چه سخن می‌گویم. اصرارهای کدخدای جوان برای مهمان شدن در خانه‌ی شخصی‌اش را نمی‌پذیریم و می‌گوییم ترجیح میدهیم در همین مسجد چسبیده به منزل ایشان شب را سر کنیم. نیم ساعت بعد پسر بزرگ کدخدا برایمان رختخواب، شام و آب تهران می‌آورد و توضیح می‌دهد که آب ولایتشان شور است و این آب از امتیازات صاحب منصبی‌ست که نصیب خانواده‌ی رییس شورای روستا میشود. پارادوکس بامزه‌ای در پسر هست که بعد رفتنش سوژه‌ی خنده‌ی من و مهدی می‌شود. موهای پشت بلند دم کفتری (که روی گردن دو شاخه میشود)، شلوار پارچه‌ای گشاد دو ساسونه، پیرهن پیچسکن چهارخونه و کفش کتونی سه خط دارد و با لهجه‌ی غلیظ تهرانی حرف میزند. توی شیراز این تیپ مخصوص کفتربازها و این لهجه مختص بچه سوسول‌هاست و ترکیبشان پسر ۱۸ ساله‌ی رییس شورای قلعه‌ی محمد‌علی‌خان را در ذهن ما ماندگار می‌کند.

بعد از اینکه مهدی تاول‌های کف پایش را با نوک چاقو می‌ترکاند خورشت قیمه‌ای را که اولین غذای واقعی ۴ روز گذشته‌مان است میخوریم و توی رختخوابی که حالا لذت بودنش را دریافته‌ایم می‌خوابیم در حالیکه روح مقدس دین مبین اسلام به صورت بوی جورابهایی که بر موکت مسجد ماسیده رفته رفته ما را در برمیگیرد.

                                                                     شرمنده‌ام ولی ادامه دارد    

خری در میقات (سیزن ۵)

دو چیز در دنیا پایانی ندارد: نوشتن قصه‌ی این سفر و بیابانی که در سومین روز پیاده‌روی گرفتارش شده‌ایم*. طبق معمول بعد از خوردن ناهاری که سنگینی و چرت نمی‌آورد راه میفتیم. آفتاب ظهر کویر خشن و بی رحم است، درست مثل سرمای شبش. و سلاح کارآمد ما برای مقابله با این دو چفیه است. بله چفیه، تکه پارچه‌ای که مثل خیلی چیزهای دیگر توی این مملکت مفهوم ذاتی‌اش را از دست داده و تبدیل شده به وسیله‌ای که یا نشانه‌ی ابراز ارادت است یا موجب پراکندن نفرت. اما توی بیابان معصومیت از دست رفته‌اش را باز می‌یابد و روزها ما را از آزار پرتو سوزان خورشید در امان نگه میدارد و شبها از سوز سرمایی که گوشهایمان را هدف گرفته. مقصدِ دور و پای پیاده وقتی که دو نفر باشید این خوبی را دارد که تنهاترت می‌کند، هر چه میروی روح سفر بیشتر تو را در بر می‌گیرد، هر قدم که برمیداری انگار به سمت درونت است، بیشتر در خودت و سکوت فرو میروی. میخواهی صدا نباشد، آدم نباشد، ماشین نباشد، جاده نباشد... اما جاده هم خوبی‌های خودش را دارد. دیگر عادت‌های ماشین‌ها دستمان آمده، میدانیم کدامها مهربانند، کدامها بی تفاوتند، به نظر کدام یکی ما مسخره می‌آییم. انگار ماشین‌ها سوار آدمها هستند و آنهایند که که برای راننده‌ها شخصیت و هویت میسازند، مثلن راننده‌های ماشین‌های سنگین و کامیونها بدون استثنا برایمان بوق میزنند، از آن بوقهای شیپوری و بوقهای مخصوص کشتی. کامیونها، آه کامیونهای با معرفت،ای راننده  تریلی‌های لوطی، به من بگویید در آن لحظه که دستتان را بلند میکنید و بوق ریتمیکتان را به صدا در می‌آورید آیا میخواهید خستگی را از تن دو مسافر پیاده بتکانید یا جوک "دیگه گوزیدی" از خاطرتان گذشته و بوقتان اشاره‌ی شیطنت‌آمیزیست به این سرنوشتی که ممکن است در انتظار این دو مسافر باشد؟

صدقه‌ها هنوز ادامه دارد، هر از گاهی ماشینی می‌ایستد و بهمان خوراکی و میوه تعارف می‌کند، یکی پیاده میشود با شور به سمتمان میدود و پیشانی‌مان را میبوسد، میخواهند باهاشان عکس بگیریم و به سوال‌های بی پایانشان جواب بدهیم. امامزاده‌های سیاری هستیم با عینک آفتابی و چفیه. 

بعد اتفاق عجیبی می‌افتد. عبور و مرور ماشینها کم شده و ما توی شانه‌ی جاده با سرهای در گریبان فرو رفته پیش میرویم که صدای آهنگینی میشنویم که همراه با نقطه‌ی سیاهی در افق به ما نزدیک میشود. اسبی‌ست با سوارش که روی آسفالت سم میکوبد و به تاخت پیش می‌آید. صحنه‌ی غریبی‌ست که وادارمان میکند بایستیم و تابلویی را با پیش‌زمینه‌ی خط افق بسیار دور، جاده‌ی سیاه مارپیچ که در انتها همچون تار مویی به افق میچسبد و اسب یال افشان و سوار بدون زین تماشا کنیم. شاید ما هم با هیبت انسانیمان که وصله‌ی ناجوری برای چشم‌انداز بیابان و جاده است برای اسب صحنه‌ی غریبی بوده‌ایم که به چند متری ما که میرسد ناگهان سمهایش روی آسفالت سر میخورد و ابتدا با زانوی چپ و سپس با تمام هیکلش روی زمین می‌افتد و سوارش به گوشه‌ای پرت می‌شود. ما چند لحظه مسخ شده‌ و مبهوت فقط نگاه میکنیم و بعد کوله‌پشتی‌هایمان را می‌اندازیم و به طرف سوار و اسبش میدویم. پسر که همسن و سال خودمان است شانس آورده و پرت شده توی خاکی اما اسب همانطور از پهلوی چپ افتاده روی آسفالت و پوست قهوه‌ای رنگ شکمش آرام بالا و پایین می‌رود. سه تایی به زحمت اسب را می‌کشیم توی خاکی. دستم که به بدن گرمش خورد با خودم گفتم من اینجا چه میکنم؟ در آن لحظه دوست داشتم دنیا به پایان برسد، نه اینکه خودم بمیرم، میخواستم همه چیز تمام شود، زمان بایستد و آخرین لحظه‌ی هستی در همین قاب غم‌انگیز ثبت شود. اندوهم سبک، مبهم و فراتر از حد تحمل بود. نگاه کردم، چشم اسب نمناک بود و آرام در حدقه‌اش تکان میخورد. پسر با یکی از ماشینهایی که از روبرو می‌آیند میرود تا با کمک و وسیله‌ی مناسب برای بردن اسب برگردد. ما یک ساعتی را بدون اینکه حرفی بزنیم کنار اسب می‌نشینیم. کاممان تلخ شده و دل و دماغ حرف زدن و یا رفتن را نداریم. بعد یادمان می‌افتد که ممکن است به تاریکی بخوریم. اسب را که لابد با چشم راستش ما را تماشا میکند می‌گذاریم و راه می‌افتیم.

* آلبرت اینشتین

                                                                           ادامه دارد...