تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

تختخواب دو نفره

وقت خود را در اینجا هدر ندهید!

دنیا مستطیل است ولی حالا چرا؟

برادرم می‌گفت مهمترین و سخت‌ترین قسمت انشا شروع آن است، راست می‌گفت، گاهی چند ساعت طول میکشید تا چشمه بجوشد و از آن چیزی بریزد بیرون، مثل زایمان بود یا شاید ریدن آدم تریاکی. ولی بعد اگر در دام مقدمه‌های قلم را در دست میگیرم تا فلان نمیفتادی کار راحت میشد، می‌افتاد توی سرازیری. معمولن تنها شاگرد کلاس بودم که از زنگ انشا خوشش می‌آمد و اگر معلم را هم در نظر بگیریم احتمالن تنها آدم کلاس. این شاید یکی از اولین نشانه‌های سیاه‌بختی باشد، گرایش به خواندن و نوشتن در کودکی میتواند عواقب ناخوشایندی در بزرگسالی داشته باشد. مگر اینکه از توی آن یک چیز درست و درمان و قابل اعتنا بیرون بیاید. برای آدمهای متوسط مثل من این چیزی که به اسم استعداد ادبی شیاف میکردیم دردی را دوا نمیکند، آبی ازش گرم نمیشود. بچه باید استعداد فیزیک داشته باشد، یا فوتبال، یا پدرسوخته‌بازی.

حالا بعد این همه سال دوباره همان گرفتاری آمده سراغم، هفته‌ها میگذرد و این وبلاگ آپ نمیشود (نمیشود که نمیشود به تخمم که نمیشود) دست و دلم به نوشتن نمیرود، هر بار که با دست و دلم (و البته کون گشادم) رایزنی کردم و راضیشان کردم که به نوشتن بروند گره شروع افتاد توی کارم و بعد کلن بی‌خیالش شدم. یبوست طبع مانع از هر گونه آفرینش میشود. فکرش را که میکنم می‌بینم هر چه میگذرد حرفهای کمتری برای گفتن دارم یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم حرفهای کمتری برای به اشتراک گذاشتن (اگر به جای پرفسور دکتر شریعتی بودم با این همه حرفهایی که برای نگفتن دارم حسابی سرمایه‌دار میشدم) توی دنیای واقعی هم اوضاع به همین منوال است. مدام از تعداد آدمهایی که توانایی هم صحبت شدن باهاشان را دارم کاسته میشود (دقت کنید که عرض کردم از تعداد آدمهایی که من توانایی همنشینی با آنها را دارم نه آنها با من). خب این جریان نه ناشی از خاص بودن است و نه امتیازی برای آدم محسوب میشود کسی هم نمی‌آید بگوید بفرما این جایزه‌ی مردم‌گریزی‌ات. این یکی هم میرود توی فهرست بگایی کنار چیزهایی مثل افتادن توی سرازیری پیری، بی هدفی و ایرانی بودن قرار میگیرد.

راستش من زیاد وبلاگ نمیخوانم ولی به این نتیجه رسیده‌ام که درصد بالایی از وبلاگ‌نویس‌های قابل خوانده شدن کسانی هستند که در ایران زندگی نمیکنند. انگار کیفیت زندگی در خارج(!) طوریست که آدم حرفهای بیشتری برای گفتن پیدا میکند. اصلن لامصب‌ها مزخرفات شخصیشان هم خوب است. اینجا یکی از مهمترین چیزهایی که میشود در موردش نوشت مسائل سیاسی‌ست که این نوع نوشتن دیگر عنش در آمده، خود من در یکی دو سال گذشته مقدار زیادی از عنش را شخصن در آوردم. به زعم من یک وبلاگ خوب یک وبلاگ روزمره‌ی خوب است (یک وبلاگ‌نویس خوب هم یک وبلاگ نویس مرده است) وبلاگی که مربوط به مسائل شخصی نویسنده باشد و و این مسائل پتانسیل نوشته شدن را داشته باشند. خب این قضیه برای بیشتر ماها منتفی‌ست. خود من چه چیزی در این زندگی‌ام اتفاق میفتد که برای مخاطب جذاب باشد؟ بله، هیچ چیزی. چون زندگی در اینجا مثل حرکت پاندول ساعت یکنواخت و کسل کننده است. البته یکنواختی‌اش از جنس یکنواختی زندگی سوییسی نیست. بحمدلله هر روز نوسانات بازارهای ارز و طلا و احتمال وقوع جنگ تن و بدنمان را میبرد روی ویبره ولی این موضوعات هم جزو چیزهایی هستند که عده‌ای توی شبکه‌های اجتماعی به سختی مشغول در آوردن عنش هستند و هیچ نیازی به اسکی اضافی ما حس نمیشود. این است که تنها راه باقی مانده مهاجرت است بله مهاجرت. من قول میدهم اگر روزگاری از این خراب شده جستم بهترین پستهای تاریخ بشریت را برایتان توی این وبلاگ بنویسم. هدف شما از مهاجرت چیست؟ نوشتن پستهای بهتر و آپ کردن روزانه‌ی وبلاگ برای رقم زدن لحظات مفرح و شاد برای هموطنان در اقصا نقاط دنیا بویژه کسانی که در میهن پهناور اسلامیمون زندگی میکنن.

حالا در کنار همه‌ی اینها یک دسته از وبلاگ‌نویسان خارج نشین هم هستند که همیشه بساط چس‌ناله‌شان به پاست، بنده تمایل زیادی دارم که این دسته را با لگد بزنم. آخر آقا جان این یکی را بگذارید به عهده‌ی ما، ما روی این جریان تعصب داریم، آن را تپه‌ی نریده‌ی خودمان به حساب می‌آوریم، تخصصش را داریم، شرایطش را داریم، پتانسیلش را داریم، این ژانر حق ماست، عشق ماست، سهم ماست. بگذارید هر کس کار خودش را بکند. شما بروید توی بار آبجویتان را اماله کنید، با شلوارک بشینید روی صندلی کافه پیاده‌رو و قهوه‌تان را بنوشید و بعد همینها را بیایید بکنید توی چشم و چال ما، خرده‌کاریهای چس‌ناله و اینها را هم بدهید دست ما تا دستمان راه بیفتد تا روزی که انشالله ما هم به شما ملحق شویم و همگی برای سلامتی هموطنان و آزادی وطن می بزنیم. 

پ ن: توی وردپرس یک وبلاگ ساختم. آدم باید کلن مهاجرت کند چه در زندگی مجازی چه واقعی. هنوز به آنجا عادت نکرده‌ام و چم و خم کار دستم نیامده. تا وقتی که وارد بشوم به طور همزمان هم اینجا مینویسم هم آنجا . اگر این وبلاگ را از فیدخوان دنبال میکنید آدرس آنجا را اضافه کنید:

http://siniorzambi.wordpress.com/

فاضلاب، تحریم، غیرمتعهدها و باقی قضابا

پیش‌نوشت: بازنشر با اندکی دخل و تصرف به مناسبت دور جدید تحریم‌ها و نشست سران عدم تعقل!

لوله‌ی فاضلاب ساختمان ترکیده، اینش مهم نیست به هر حال کمی بوی گند اضافه را می‌شود تحمل کرد،‌ مصیبت آنجاست که محل ترکیدگیش درست در محل استراتژیک توالت ما واقع شده، واحد ما در طبقه‌ی اول است و این بدان معناست که همه‌ی واحدهای ده طبقه‌ی بالای سر ما هر وقت که می‌روند دست به آب، کارشان را می‌کنند و سیفون را می‌کشند محتویات کارشان از لوله‌ی فاضلاب ما هم رد می‌شود، فرض کنید آقای طبقه‌ی یازدهم با ابعاد شکمی سرلشکر فیروزآبادی بعد از اینکه نیم‌ساعت تلاش کرد و معده‌ی بیمار یبوست‌زده‌ی متعفنش را خالی کرد سیفون را می‌کشد و این چیزها ده طبقه را به صورت عمودی و سقوط آزاد طی می‌کنند و در هر ثانیه بر شتاب و گریز از مرکز و اینهایش هم افزوده می‌شود و دست آخر بعد از اینکه آخرین واحد که ما باشیم بدرقه‌اش کرد و برایش آرزوی روزهای بهتری در سیستم فاضلاب شهری نمود وارد چاه فاضلاب می‌شود. خلاصه که همیشه این حس به آدم دست می‌دهد که آن بالایی‌های مادرقحبه دارند می‌رینند روی سر آدم. 

حالا مدیر ساختمان توی جلسه‌ای اضطراری که در راهروی طبقه‌ی ما تشکیل شده درآمده می‌گوید این مشکل به ساختمان مربوط نمی‌شود و باید خود این واحد درستش کنند، بیچاره خبر ندارد که "خود این واحد" دارد از توی چشمی زاغ سیاهشان را چوب می‌زند و بعد از شنیدن این جمله با آن پوشش زننده‌اش در را باز می‌کند و می‌گوید آخر خانم دقیق‌افکار عزیز، زنیکه‌ی پتیاره، مدیر محترم ساختمان، تو خیر سرت نماینده‌ی ما هم هستی، آن مخ آکبندت را کار بینداز تا فرق بین آپارتمان و خانه‌ی شخصی را بفهمی، تا بدانی این جور مشکلات باید با کار گروهی و خرد جمعی و اینها حل بشوند، آخر اگر ما بی‌خیال حل کردن این مشکل شخصیمان بشویم که چهار روز دیگر کل ساختمان باید بروند توی صف توالت عمومی پارک محله‌ای آفتابه به دست این پا و آن پا بشوند و به مفهوم زندگی اجتماعی و فرهنگ آپارتمان نشینی بیندیشند! 

بله هموطنان عزیز! این سیستمی‌ست که بر کل مملکت ما حکم‌فرماست، یک عده آن بالا در برج‌عاج نشسته‌اند و دائمن مشغول تخلیه‌ی خود بر روی سر و هیکل و زندگی و دودمان طبقات پایین می‌باشند، دست آخر هم باید آن بیچارگانی که در قعر (قاعده‌ی) این هرم قرار گرفته‌اند تاوان کثافت‌کاری همه‌ی آن بالایی‌ها را بدهند. یکی دیگر می‌ریند توی سیاست و اقتصاد و روابط خارجه، این بیچارگان هستند که لوله‌ی فاضلاب زندگیشان سوراخ می‌شود و باید هم بوی گند تمام طبقات را تحمل کنند هم هزینه‌ی درست کردن این سوراخ را از جیبشان بدهند. بعد هم با وقاحت بهشان پیشنهاد شود که زورکی بروند مسافرت تا جلوی چشم یک عده گداگشنه‌ی مفت‌خور که آمده‌اند خاویار بخورند و فرش و زعفرانِ پیش‌کشی هدیه ببرند نباشند. شما که خبر ندارید، این اجلاس آنقدر مهم است که بعضی از شرکت‌کنندگان آن هنوز سوار هواپیما نشده‌اند و توی تخت خوش‌خواب هتل نخوابیده‌اند. منتها شما مردم تهران که مایه‌ی خجالت هستید نباید جلوی اینها آفتابی بشوید. پس این چند لیتر بنزین رشوه را بگیرید و بزنید به جاده.

این منم مردی تنها در آستانه‌ی فصلی گرم

زمانی ۳۰ سال برایمان خیلی بود، آدمهایی که ۳۰ را رد می‌کردند را توی دسته‌ی پیر و پاتال‌ها دسته‌بندی میکردیم و به حالشان دل می سوزاندیم. حالا خودم ۲ سال است که از مرز گذشته‌ام. ۳۲ سااال. اگر هر جانور دیگری غیر از انسان و کلاغ بودم یحتمل تا الان ریق رحمت را سر کشیده بودم ولی حالا با خوش خیالی خودم را در عنفوان جوانی می‌بینم و فکر میکنم که حالا حالاها وقت دارم...زهی خیال باطل. آدم هر کاری توی زندگی‌اش میخواهد بکند تا قبل از ۳۰ سالگی باید کرده باشد، هر گهی میخواهد بخورد را باید در آن سالهای طلایی بخورد، تا وقتی هنوز خونِ توی رگهایت تر و تازه و روان است، تا وقتی که سلول‌هایت روند فرسایشی را شروع نکرده‌اند، تا وقتی که روحت جوان است و ذهن سرکشت میخواهد تمام قله‌ها را فتح کند.. بعد از آن دیگر آدم شروع میکند به محافظه‌کار شدن، از پرواز میترسی، از تغییر می‌گریزی، از حرکت وحشت داری. استخوانهایت ترق توروق میکنند و یک شب نخوابیدن از پا می‌اندازدت. هه، فوتبالیست‌های زمان ما الان مربیان با تجربه‌ای شده‌اند و تعداد زیادی از آدمهایی که زمان ما در اوج بودند مرده‌اند آن هم در اثر کهولت سن. اوج، اوج ممم حالا که گفتم اوج این را هم بگویم که من خودم همیشه در اوج بوده‌ام منتها ارتفاع اوجم پایین بوده و شاید برای توصیف این شرایط عمق کلمه‌ی مناسبتری از ارتفاع باشد و وقتش است که بگویم بله رسم روزگار چنین است.

نگاه که می‌کنم می‌بینم ۲۴ سالگی‌ام فرقی با حالا که ۳۲ ساله شده‌ام ندارد و احتمالن در ۴۵ سالگی‌ هم وضعیت همین خواهد بود. فقط رویاهایم کوچکتر شده‌اند، آرزوهایم واقعی‌تر شده‌اند و این البته به خاطر پختگی و عاقل و واقع‌بین شدنم نیست، تاثیر پیری‌ست و ترس و ناتوانی، خدا(ی نان اگزیستنت) می‌داند در ۴۵ سالگی چه چیزی از رویاهایم باقی خواهد ماند.

بله امروز روز تولدم است و خوشحالم جایی نیستم که کسی بخواهد برایم جشن تولد بگیرد، راستش از این کار بدم می‌آید و خدا(ی نان اگزیستنت) را شکر از همان بچگی هم کسی از این مسخره‌بازیها برای ما درنیاورد. اگر میخواهید روز تولد من بهم خوش نگذرد برایم جشن تولد بگیرید ولی اگر میخواهید خوشحالم کنید بهم تبریک بگویید تا بدانم به یادم بوده‌اید آن هم بدون اینکه این ریمایندرهای لعنتی بهتان تقلب رسانده باشند. کادو هم ندهید، مخصوصن کتاب( این را از توی فیلم زندگی دیگران یاد گرفتم). هومممم، همین دیگر، در پایان شعری را که بمناسبت تولدم سروده و به خودم تقدیم کرده‌ام بخوانید:   

تپانچه را پست می‌کنم برای خودم

 با کاغذ کادوی قرمز

 و روبان صورتی

در شانزده مرداد یکی از این تابستانها که زاده شده‌ام

- آقای نجیب‌زاده.. لطفن دوئل من را بپذیرید

 برای اثبات شرافت یکی از ما

که باید زنده بماند.

تمام میشود

در یک لحظه چشم بر هم زدن تمام می‌شود

که چشم بسته‌ای بر خود و گشوده‌ای دریچه را تمام

میشود تمام کرد

بهت این لحظه‌ی منتظر را

که گلوله مغز متلاشی شده‌ی چند لحظه بعد تو را مینگرد

که پاشیده روی صورت تپانچه..

به صحنه‌‌ی قبل برویم

دستم را از روی ماشه بردار آقای نحیب زاده

می‌خواهم زندگی کنم

به خاطر تمام لحظه‌های بعد که نزیسته‌ام

می‌خواهم زندگی کنم

دون کیشوت نخواسته هیچ بوده باشم

تا به جنگ آسیاب‌های بادی بروم

شوالیه‌ی سیاهی در من نبوده است

من صد و هفتاد و هشت سانتیمتر گوشت

و هفتاد کیلو انسان بوده‌ام

که نچیده‌ام میوه‌ی ممنوعه را هیچ‌گاه با دستان خویش

تا چشیده باشم طعم نامفهوم رانده شدن را 

از بهشتی که ندیده‌ام

روزی هزار بار باید ببرم خودم را بر دوش

 به بالای تپه‌ای

که هزار بار غلتیده باشم دوباره به اینک

شانزده مرداد یکی از این تابستانها

که خشکیده پنجه‌هایم در قبضه‌ی تپانچه‌ای

و منتظرم که تو

آقای نجیب‌زاده

ماشه را زودتر بچکانی.

پا نوشت: تولدم ۱۶ مرداد است و این نوشته برای همان روز است، فقط صبر کردم تا آب تولدم کمی از آسیاب بیفتد و بعد منتشرش کنم!


لمپنیسم در ادبیات معاصر یا کی از همه خفن‌تره؟ من من من من

 ابتدا توجه شما را به این چند خط جلب می‌کنم:

سلام. کاش وقتتان را صرف نوشتن اثر کنید. زیرا لحن و قلم دارید. حیف است این سره نویسی را بابت نوشتن اباطیل صد تا یک غاز سراسر از روی بغض تلف کنید.
و دیگر اینکه من هیچ جا و به هیچکس نگفتم کتاب آقای کرمی را بخرید. بلکه فقط گفتم کتاب کرمی هم درآمده است. او دوست من است و من برای اطلاع رسانی از کتاب دوستم نه از تو و نه از هیچ کسی اجازه نمی گیرم.

شما در مرتع خودت بچر و یادت باشد که بیش از حد معده ات اگر ببلعی ناچار باید یک گوشه بنشینی و دلت را بمالی. مراقب چیزی که می نویسی باش. این قدر را هم برایت نوشتم که باافتخار بروی بگویی علیرضا روشن جوابم را داد.
این کامنت را همانطور که از قرائن برمی‌آید آقای علیرضا روشن شاعر پر آوازه و محبوب میلیاردها آریایی پارسی‌زبان برای پست قبل گذاشته‌اند یا اگر بخواهم فعل درست‌تری به کار ببرم پس انداخته‌اند. پرداختن به کامنتها در صفحه‌ی اصلی وبلاگ و اختصاص دادن یک پست برای جواب به یک کامنت به زعم من کاری بی معنی و مربوط به دوران پارینه‌سنگی وبلاگستان است اما گاهی گریزی نیست. خدا میداند که من خیلی سعی کردم که از کنار آن بگذرم و حتا حسرت تایید کامنت را هم به دل نگارنده‌ی متوهم آن بگذارم اما نشد، من علی‌وار وقتی این عمربن‌عبدود خدو بر چهره‌ام انداخت لپ‌تاپ را خاموش کردم و گرفتم خوابیدم بعد بیدار شدم و رفتم سر کار و برگشتم و کمی آشپزی کردم و خودم را به بی‌خیالی زدم اما نشد...نتوانستم...آن جمله‌ی آخر کار را خراب کرد... یعنی آن جمله‌ی آخر کاری کرد که تمام هفت خط دیگر نتوانسته بودند. سومین چیزی که مرا از کوره در میبرد آدم پرمدعاست (دوتای دیگر چنان که میدانید به ترتیب آدم خنگ و چیزمیز دست گرفتن توی خیابان است). ببینید، یک وقتی مثلن کریستیانو رونالدو می‌آید چهار تا لیچار بار لیونل مسی می‌کند، خب دردش زیاد نیست، آدم میگوید بلاخره طرف کریستیانو رونالدوست. اما یک وقت می‌بینی علی‌اکبر استاد اسدی همان کار را می‌کند و در آخر اضافه میکند برو برای بچه‌محلات تعریف کن استاد اسدی با من کل‌کل کرد! خب دیگر نمیشود بی‌خیال شد، باید دوتا لایی توی جمع به طرف بزنی که برود کلن کفش‌های استوک‌دارش را آویزان کند. پس تصحیح می‌کنیم: سومین چیزی که مرا از کوره در میبرد آدم پرمدعای بی مایه است.
کسانی که خواننده‌ی این وبلاگ هستند می‌دانند که من آدم بی‌حاشیه‌(یا دست‌پایین کم‌حاشیه)ای هستم، از هیاهو و باند‌بازی و رابطه‌پراکنی و اینها گریزانم، چون نه حوصله و وقت و اعصابش را دارم و نه شرایطش(!) را. حضورم در شبکه‌های اجتماعی هم مثل سایه‌ی کمرنگی بوده. اینها را از آن جهت میگویم که بدانید نوشتن این پست اصلن برایم کار خوشایندی نبوده و امیدوارم بیشتر از اینکش پیدا نکند. کما اینکه یکی از احتمالات این است که نوچه‌ها و پرستندگان آقای روشن کک به تنبانشان بیفتد که چرا به خر شاه گفته‌ای یابو. آخر دایره‌ی مقدسات این سرزمین دارد روز به روز تنگ‌تر میشود و چه بسا در همین اثنا که ما سرمان به قیمت مرغ و مسابقات المپیک گرم بوده کار بازار قداست به سلبریتی‌های شبکه‌های اجتماعی کشیده باشد. این آقای روشن را من از زمان آن خدا بیامرز(گودر) میشناسم، شعرهایشان آنجا زیاد ریشیر میشد اما از آنجا که به نظر من می‌آمد عاشقانه‌های فیس‌بوکی می‌نویسند در دسته‌ی فن‌های ایشان قرار نمی‌گرفتم. چندتایی هم متن و داستان ازشان خوانده بودم که نظرم به آنها نزدیکتر بود تا شعرها. اما راستش بیشتر احترامی که برای جنابشان قائل بودم از جایی غیر از ادبیات نشأت می‌گرفت. می‌دانستم که حبس‌کشیده است و به جرم نوشتن مدتی در زندانهای این رژیم بوده (گویا همین اواخر دوباره به یک سال زندان محکوم شده) از طرفی دوست شفیق کسری‌نوری است و همین میتواند پوئن مثبتی به حساب بیاید. جدای از همه‌ی اینها آدم خوش چهره و خوش صدایی‌ست و شنیده‌ام در دشتی و ابوعطا صدایش آتش به جان انسان می‌اندازد. خلاصه آنچه خوبان همه دارند ایشان یکجا و در یک پکیج استثنایی دارا می‌باشند، اصلن برای خودش یک پا مهران مدیری‌ست: نویسنده و کارگردان و تهیه‌کننده و آهنگساز و خواننده و سازنده‌ی تیتراژ و طراح صحنه و لباس. اصلن یک چیزی مینویسم یک چیزی میخوانید، ایشان آنقدر عووووووف هستند که دری وری گفتنشان به آدم باید افتخار محسوب شود، بعله.
حالا بگذارید نگاهی به کامنت بیندازیم. اقای روشن مثل یک مومن واقعی ابتدا سلام می‌کنند بعد نویسنده را با لحنی پدرانه نصیحت کرده و سپس این اتهام را به او وارد میکنند که با لحن سراسر بغض نوشته. شما بگویید من چه بغضی به آقای کرمی میتوانم داشته باشم؟! آیا ایشان حقی از من خورده و یا کتاب او را جای کتاب من چاپ کرده‌اند؟ پاسخ منفی‌ست. بنده اصلن علی کرمی را نمی‌شناختم تا اینکه بعد از انتشار پست قبل یکی از دوستان مشترک من و ایشان(که اتفاقن از سلبریتی‌ها هم هستند!) پیغام دادند که علی کرمی نویسنده‌ی وبلاگ پریشان‌گویی‌های فلان‌بن هیچکس است که البته من این وبلاگ را نخوانده بودم ولی به خاطر داشتم چندتا از دوستانی که به سلیقه‌ی ادبیشان اعتماد دارم به این وبلاگ و نوشته‌هایش لینک می‌دادند. ولی خب این باعث نمی‌شود که من نظرم در مورد کتاب جن زیبا عوض شود. جالب اینجاست که موقع خواندن چند تا از داستانهای کتاب کذایی احساس وبلاگ‌خوانی بهم دست داده بود و البته این را هم باید اذعان کنم که چند تا از داستانهایش هم خوب بودند یا طرح خوبی داشتند. در ادامه‌ی کامنت، آقای روشن تلاش میکنند نیشان بدهند که از تعادل روانی برخوردار نیستند طوری که هر چه پیش می‌رویم بیم آن می‌رود که موقع نوشتن کله را توی مانیتور کوبیده باشند. و بعد به یکی از مهمترین قسمتهای کامنت میرسیم یعنی جایی که ایشان نویسنده را تهدید میکند که مراقب نوشتنش باشد. هرچند که واژه‌ها با واژه‌های احتمالی بازجویی که آقای روشن را بخاطر نوشتن استنطاق میکرده تفاوت دارند اما به خوبی میتوان حدس زد که لحن همان لحن و موضع همان موضع است. یعنی موضع کسی که به خودش اجازه میدهد به خاطر چیزی که به مذاقش خوش نیامده توهین و تهدید کند. متاسفانه این موضع از جانب کسی اتخاذ می‌شود که داعیه آزادی‌خواهی و مبارزه برای آزادی را دارد و همینجاست که علیرضا روشن گور خودش را می‌کند، چرا که نقاب از چهره افکنده و به روشنی فریاد می‌زند که اگر در جایگاه قدرت قرار بگیرد(که اینجا در آن جایگاه هم نبوده!) چه پوستی از منتقدان و مخالفان و پرسش‌گران می‌کند. آقای روشن باید بگویم که برای شما و طرفداران سینه‌چاکتان متاسفم، شما نصف آن چیزی که نشان می‌دهید(و چیز زیادی هم نیست) هم نیستید. این آدم همینجا برای من تمام شد.
و اما دوستمان آقای کرمی. گویا ایشان لینک پست قبل را توی فیس‌بوکشان گذاشته‌اند، من نمیدانم هدفشان از این کار چه بوده و آیا قصد یارکشی داشته‌اند یا نه و اصلن آن پست را همراه با تحلیلی فحشی چیزی منتشر کرده‌اند یا قضاوت را صرفن به خوانندگان واگذار کرده‌اند. اما هرچه بوده میتوانم بگویم که رفتار حرفه‌ای‌تری نسبت به دوستشان از خود نشان دادند. شاید به نوشته‌ی من به چشم یک نقد نگاه کرده و جایی برای ناراحتی و عربده‌کشی و هوچی‌گری و غوغاسالاری و براندازی ندیده‌اند. همینجا این را هم بگویم که از عکس پشت جلد کتاب خوشم آمد و فکر می‌کنم که صاحب آن چهره باید آدم با حالی باشد. آقای علی کرمی بوس بهت.


بار دیگر شهری که گرم بود

توی راه‌پله آقای خادمی می‌گوید یه نفر دیگه هم هستا، مشکلی نداره؟ سرم را می‌اندازم بالا که یعنی نه و همچنین یعنی ازت خوشم نمیاد مردک. کیف لپ‌تاپ روی شانه‌ام است، چمدان توی دست راستم، پلاستیک سبزی‌ها توی دست چپم و یک عالمه فکر توی کله‌ام. من توی این جهنم چه غلطی میکنم؟ چرا این ساختمان آسانسور ندارد؟ چرا باید ۴ طبقه از پله‌ها بالا بروم و دوباره دو طبقه برگردم پایین؟ چرا باید ۷۰۰ کیلومتر یک پلاستیک سبزی را با خودم حمل کنم؟ چرا هوا اینقدر گرم است؟ چرا با کله نزدم توی دماغ خادمی و بعد نرفتم توی یک هتلی مسافرخانه‌ای چیزی تا شنبه سر کنم؟ چرا اتوبوس تأخیر داشت؟ چرا هواپیما تأخیر نداشت؟ چرا نگاه نکردم؟ (انگار مادرم گریسته بود آن شب)، چرا ما حرفِ دیگه برای گفتن نداریم، یا داریم و هیچ‌کدوم میل شنفتن نداریم؟ چرا تو جلوه‌ساز این بهار من نمیشوی؟ چرا گوشتکوب قلمبه‌س؟ چرا آب تو تلمبه‌س؟ و میلیاردها سوال فلسفی دیگر که عقل ناقص بشر از پاسخ دادن به آنها ناتوان است. 

۵ دقیقه طول میکشد تا آن یارویی که توی آپارتمان است در را باز کند. درکش میکنم، لابد فکر کرده تنهاست و آنجا را تبدیل به طویله کرده و حالا دارد جمع و جور میکند. با لباس بیرون و موهای شانه کرده در را باز میکند، میگویم یه دوشم میگرفتی(توی دلم) راه را باز میکند تا من یک راست بروم سراغ یخچال و سبزی‌ها را بچپانم توی یخدان. شوهر یکی از همکاران است، قبلن یک بار همدیگر را دیده‌ایم ولی هیچکدام به روی خودمان نمی‌آوریم که هم را میشناسیم. خوشبختانه راجع به هوا حرف نمیزند، راجع به چیز دیگری هم حرف نمیزند و من خوشحال میشوم که دست کم آدم مزاحم و احمقی نیست، فقط میپرسد که آیا صبحانه خورده‌ام و من به دروغ میگویم که بله. کتری را آب میکند و من دوتا کافی‌میکس از کیفم میکشم بیرون و میگویم اینم هست. بعد او اطلاع میدهد که کپسول گاز تمام شده و هر کدام میرویم پی کارمان و شاید هر دو به این فکر میکنیم که بزرگترین بندر تجاری کشوری که دومین ذخایر گاز دنیا را دارد چطور هنوز لوله‌کشی گاز نشده. به شلوار و پیراهن شوهر همکارم نگاه میکنم و احساس خفگی بهم دست میدهد، میگویم اگه فکر کردی منم انقد احمقم که مث تو اینجوری تو خونه بگردم کور خوندی(توی دلم) شلوارک و رکابی را از چمدان میکشم بیرون و میپوشم تا شبیه آدمهای توی خانه شوم نه آدمهای توی اداره. یک اتاق با دو تا تخت آنجاست، میروم روی یکی از آنها ولو میشوم و او همانجا توی حال می‌نشیند و با تبلتش مشغول میشود. مولکول‌های کلونازپام هنوز توی خونم دارند میچرخند، به دقیقه نمیکشد که همه‌ی آنها بروند روی پلکم و آنقدر سنگینش کنند که نفهمم کی خوابم برده. ۵ ساعت بعد بیدار میشوم. خبر خوب این است که همخانه‌ی بی آزارم وسایلش را جمع کرده و رفته.خبر بد این است که چیزی برای خوردن ندارم. 

میزنم بیرون، گرمای خرماپزون است و هیچ موجود زنده‌ای آن اطراف دیده نمیشود. شرجی هوا با چشم دیده میشود. فریاد میزنم کسی اینجا نیست اینجا نیست جانیست یست ت؟ بعد یک ماشین میبینم، میروم وسط جاده و خودم را پرت میکنم جلوی ماشین و به راننده میگویم من را برساند به یک آبادی، جایی که غذا پیدا بشه. ساندویچ همبرگر را همانجا میخورم و از سوپری برای ۲ روز آذوقه میخرم. یک بسته نان، الویه آماده، یک پفک خانواده‌ی تو ایکس‌لارج، بستنی دبل‌چاکلت کاله، سن‌ایچ‌ پرتقال با پالپ، دایجستیو، چندتا کیک، پنیر ۱۰۰ گرمی. دوش می‌گیرم و همانطور کون‌لختی می‌آیم بیرون و جلوی کولر می‌ایستم تا احساس آزادی و حماقت توأمان بهم دست بدهد. در همان حال فرصت میکنم با دقت بیشتری خانه را برانداز کنم. طفلی‌ها خیلی سعی کرده‌اند که تا آنجا که برایشان مقدور بوده بی‌سلیقگی به خرج بدهند، چهار تا مبل چرمی قهوه‌ای پایه کوتاه و یک میز شیشه‌ای که همگی مخصوص ادارات هستند. دو تا صندلی قهوه‌ای که اینها را دیگر مطمئنم از توی اداره آورده‌اند چون کهنه و تا حدودی زهوار در رفته‌ و از نوع صندلی‌های تیپیک اداری هستند. سقف گچی نقاشی نشده و یک تلویزیون که کنترل و تصویر ندارد و فقط میشود ازش صدا شنید، فکر میکنم خرابکاری خادمی بوده در راستای اذیت کردن مهمانها ولی این یک مورد را میشود پوئن مثبت حساب کرد چون در طول ۲ روز سرانه‌ی مطالعه‌ام را به نحو چشم‌گیری بالا میبرد. موفق میشوم سور بزماریو بارگاس یوسا را تمام کنم. آن مأمور اداره‌ی سانسور که به این کتاب مجوز داده یا کرم داشته یا احمق بوده، اگر میخواهید از حال و روز میرحسین باخبر شوید گزارش یک آدم ربایی را بخوانید اما اگر میخواهید احوالات ایران دستتان بیاید سور بز را بخوانید که به طرز مشکوکی با اوضاع ما همخوانی دارد. در حدی که به رهبر دیکتاتورشان میگویند رهبر معظم و یک روزنامه دارند به اسم ال‌کاریبه که ترفندها و مرام کیهان کپی‌برداری از آن است و شرط میبندم حسین شریعت‌نداری ایده‌هایش را از آنجا گرفته.

بعد نوبت یک کتاب مزخرف است به اسم جن زیبایی که از پترا آمد، بله یک کتاب میتواند چنین اسم فریبنده‌ای داشته باشد، توی اینترنت هم کلی برایش تبلیغ شده باشد و به لعنت شیطان هم نیرزد. من از شما میپرسم آقای علیرضا روشن آیا صرف اینکه نویسنده‌ی این کتاب رفیقتان است موجب میشود که مردم را ترغیب کنید به خواندنش؟ آیا میدانید با ۴۲۰۰ تومنی که آدم برای این کتاب لاغر (ظاهری و محتوایی) میدهد چه کارهایی میشود کرد؟ دست پایین میتوان ۴ ماه به موسسه‌ی محک کمک کرد. چیزی که ادبیات‌چی‌ها توی ایران از پست‌مدرن دستگیرشان شده و  آویزان آن شده‌اند تا رویش اسکی کنند معنا گریزی‌ست. یعنی طرف این توهم را دارد که اگر بی‌سر و ته و عجق وجق بنویسد اثر پست‌مدرن زاییده. اه ولش کن اعصابم به هم ریخت. خدای نان‌اگزیست را شکر بعد از نیم ساعتی که برای آن کتاب مستطاب تلف میکنم هالیوود بوکفسکی را دست میگیرم و این پرسش برایم بوجود می‌آید که این آدم چرا ادعای پیغمبری نمیکند در حالیکه توی قرآن خداوند متعال انسانها را به تحدی(؟) فرا خوانده. صفحه‌ی آخر را که میخوانم ساعت ۴ صبح شنبه است، کتاب را میبندم و روی سینه‌ام میگذارم تا کمی بیشتر در لذت نشئه‌اش فرو بروم. سرم را بر می‌گردانم و به تخت خالی کنارم نگاه می‌کنم و به این فکر میکنم که حالا باید این دو تا تخت را به هم چسبانده باشی و شست پایت در شست پای کسی گره خورده باشد.