تمام شب را خواب قبرستان میبینم. پیادهروی چند ساعته کنار دیوار مردگان روی روانم اثر گذاشته. آخرین بار که قبرستان رفته بودم ده دوازده سال پیش برای مرگ مادربزرگم بود. نیم ساعتی روی خاکهای تازهی قبرش اشک ریخته بودم. برای فامیل دیدن این صحنه و این واکنش از من عجیب بود و لابد عجیبتر از آن برایشان این بوده که آن روز دفعهی یکی مانده به آخری خواهد بود که من را میبینند. دفعهی آخر عروسی دخترخالهام بود. میم خودش زنگ زده بود و با گریه برای عروسیش دعوتم کرده بود. میخواست به قول خودش ازم اجازه بگیرد و به زعم من اولتیماتوم بدهد. گفتم برو پی زندگیت بچه. بچه را طوری گفتم که یعنی دنیایمان خیلی فاصله دارد و دیگر همبازیهای دیروز نیستیم. آن موقع توی یکی از شهرستانهای اطراف شیراز کار میکردم. شب عروسی خودم را رساندم و تنهایی رفتم به مجلسشان که توی باغ بود. سه چهار سالی از فوت مادربزرگم میگذشت. رفتم پشت میزی که ۲۰ نفری از اقوام نشسته بودند نشستم. هیچ کس من را نشناخت. بعد یکی از شوهرخالهها که به جا آورده بود لطف کرد و مرا به فامیلم معرفی کرد تا همه بریزند روی سرم برای ماچ و موچ و گلایه. پسرخالهام که پایهی دوران کودکیام بود از آن جمع نجاتم داد و رفتیم پشت یک استیشن نشستیم عرق خوردن. میم را ندیدم تا آخر مجلس که جلوی در باغ به همراه داماد با هم روبرو شدیم. به هم معرفیمان کرد جوری که معلوم بود قبلن ذکر خیرم بوده. تبریک و تشکر و آرزوی خوشبختی و آرزوی اینکه قسمت من هم بشود و اینها را رد و بدل کردیم و باز میم گریهاش گرفت. خوشبختانه مصادف شد با مراسمی که انگار عروس باید از خانوادهاش خداحافظی کرده و بخاطر اینکه امشب دیگر در خانهی پدری نمیخوابد گریه کند. خب نخوابد، عوضش در خانهی شوهری میخوابد و تا صبح سوار هم میشوند.
صبح مهدی قبل از اینکه نمازگزاران احتمالی بیایند بیدارم میکند تا جل و پلاسمان را از روی موکت نمدار نمازخانه جمع کنیم. برای من همیشه سختترین کار دنیا بیدار شدن از خواب بوده. خود خدا میداند که اگر وجود داشت تا الان جان مرا در راه استجابت دعاهایم گرفته بود چون بیشتر روزهای زندگیم توی رختخواب حاضر بودهام یک روز از عمرم را با پنج دقیقه خواب بیشتر طاق بزنم. طبق نقشه، امروز تا محل اتراق شبمان آبادی دیگری سر راهمان نخواهد بود. قمقمهی سبزی را که یادگار پدرم از جنگ است آب میکنیم. این قمقهی آمریکایی هم مثل چیزهای دیگر کفار در حد معجزه به درد بخور است. دورش کاور سبز رنگی دارد که اگر خیسش کنی بعد از یک ساعت آب گوارای تگری تحویلت میدهد. توی راه با مهدی بحث مردن و قبرستان را پیش میکشیم. این بهشت زهرا خیال ندارد دست از سرمان بردارد. مهدی میگوید سیستم قبرهای دو سه طبقه خیلی خوب است. هم آن تو آدم از تنهایی در میآید هم میشود مثلن با کسی که دوستش داری همخانه (همقبر) شوی. از لحاظ اقتصادی هم که میصرفد. به نظر من که آن تو خبری نیست جز یک مشت استخوان که کرمها نتوانستهاند ترتیبش را بدهند. این فکر که بعد از مرگ قبرت را باز کنند و ببیند چیزی ازت باقی نمانده بیشتر از آنکه هراسآور باشد آرامشبخش است. کلن فناناپذیری چیز بیخودیست. فکر کن بعد از مرگ عوض اینکه پودر شوی برود پی کارش مجبور باشی برای همیشه یا در آتش مذاب یا در کنار نهرهای شیرکاکائو و آغوش حوریها سر کنی و این پروسه پایانی نداشته باشد. ابدیت یعنی ملال.
امروز دومین روزیست که پوتین آمریکایی نصیب من شده. مهدی حالا یا برای لطف کردن به من یا بخاطر انگیزههای دیگر (مثل سختی دادن به جسم برای تطهیر روح) از نوبتی کردن پوتین کنار کشیده و آل استار کف نازک میپوشد که توی پیادهروی حکم پوشیدن کفش پاشنهبلند در دوی ماراتن را دارد. شب گذشته نیم ساعتی را مشغول ترکاندن تاولهای کف پایش با سوزن بود. ظهر نشده ذخیرهی آبمان تمام میشود و وحشت وجودمان را میگیرد. نگهبان پارک میگفت دیگر رفت و آمد زیادی از جاده قدیم نمیشود و پیاده رفتن از این مسیر خطرناک است. منتها ما به جز نجابتمان چیز زیادی برای از دست دادن نداریم و حاضریم برای مقداری آب همان را هم در طبق اخلاص بگذاریم. خوشبختانه کار به آنجاها نمیکشد و خیلی نمیگذرد که یک سواری که دو تا جوان تویش نشستهاند کنارمان میایستد و جوانها تنها بطری آب معدنیشان را با اصرار به ما میدهند. یاد گرفتهایم که توی بیابان آب را به مقدار کم و جرعه جرعه و حتیالامکان توی سایه بخوریم تا عطشمان زیاد نشود. توی راه یک قارچ بزرگ خودرو (هاکل)، از اینها که زیر زمین در میآیند و نشانهشان پف کردن و ترک خوردن خاک در قسمت رویششان است پیدا میکنیم. میگویند این قارچها وقتی توی بهار رعد و برق میزند خودشان را نشان میدهند. کلن رعد و برق به جز اینکه خشم خدایان را نمایش دهد کارکردهای زیادی توی طبیعت دارد. مثلن وقتی توی هوای غیر بارانی رعد و برق میزند شغالها جفتگیری میکنند. طفلیها باید آلت به دست بشینند تا یک همچین شرایط جوی جفت و جور شود تا بتوانند یک حال و حولی بکنند.
ناهارمان را که عبارت از خرما و آب و سیگار مارلبرو و باد معده است میخوریم و مینوشیم و میکشیم و ول میدهیم، به همراه خندههای پشتش و سر تکاندادنهایی که معنیش این است که خیلی کسخلیما. هاکل را میگذاریم برای وقتی که بتوانیم آتشی ردیف کنیم که بشود کبابش کرد تا عیشمان کامل شود که البته این فکرمان هیچگاه عملی نمیشود چون فردا جسد پلاسیدهی قارچ را با حسرت دور میندازیم.
ادامه دارد؟...
پیش از اینکه استخوان درد ناشی از خوابیدن در جای تنگ بیدارمان کند صدای روحبخش مردی که ما را به شتافتن به سوی بهترین عمل میخواند از خواب میپراندمان. یک بار در جمع رفقا این سوال مطرح شد که اگر اوضاع مملکت برگردد و زور بیفتد دست ما و بتوانی از خجالت هر کسی که میخواهی در بیایی چه کسی را برای خالی کردن عقدههای چندین ساله انتخاب میکنی؟ بر خلاف انتظار و مطابق با نظرسنجیهای موسسهی آمارکیری گالوپ، انتخاب هیچکس از مسئولین و سران حکومت نبود، با تقریب خوبی همهی حاضرین در جمع رویای شبی را در سر میپروراندند که مکبر یا موذن (یا هر کوفت دیگری که اسمش است) مسجد محلشان را خفت کنند و انتقام تمام خوابهای شیرین دم صبحی را که نعرههای وی توی بلندگوی مسجد بر ایشان حرام کرده ازش بگیرند.
مثل حرفهایها چادر و وسایلمان را جمع میکنیم و آفتابنزده از مقعد میزنیم بیرون. پیش از خارج شدنمان یک آقای میانسال به سمتمان میدود و میپرسد که آیا به قم میرویم و آیا میخواهیم پیاده برویم؟ با آمیزهای از افتخار و بدبینی جواب مثبت میدهیم. آقاهه دست میکند و خیلی زیرپوستی نفری ۵ هزار تومن (۵ تومن اون موقع!) میگذارد کف دستمان و خواهش میکند که با این پول یک ناهاری چیزی توی راه بخوریم و در عوض برایش توی حرم دعا کنیم. ما که کمی از این حرکت صدقهطور شوکه شدهایم میگوییم که کاری که میتوانیم برایش بکنیم این است که پولش را بعنوان نذر توی حرم بیندازیم و بعد در حالیکه داریم به چلوکباب فکر میکنیم از آنجا دور میشویم.
اتفاق بعدی خیلی زود میافتد. ماشین مدل بالایی چند قدم جلوتر از ما میایستد، شیشهی جلو آرام پایین میآید و دستان کوچک دختر بچهای که کنار مادر زیبایی نشسته ۲ پاکت شیرکاکائو را بدون هیچ حرفی به سمت ما میگیرد، شیشه آرام بالا میرود و ماشین از ما که بدون هیچ حرفی شیرکاکائوها را گرفتهایم دور میشود. همه چیز کامل است، تمام کائنات در آن لحظه در هماهنگی بی نظیری به سر میبرند، دو طرف در توافقی خاموش دریافتهاند که صحنه را با به میان آوردن کلام ناقص نکنند. من گریهام گرفته و نزدیک است که به وجود خدا ایمان بیاورم اما پیش از آن باید پاکت شیرکاکائو را تکان بدهم تا مواد سفید و قهوهای خوب مخلوط شوند.
تقریبن تمام روز را در کنار هزاران مرده و دیوار ممتدی که آنسویش بهشت زهراست راه میرویم. هیچگاه تصور نمیکردم که این قبرستان اینقدر عظیم باشد. بر حسب عادت با مفاهیم و چیزهای دور و برم خیالبافی و شاعرانگی میکنم. لابد اینجا هم زمانی گورستان کوچکی بوده با تعداد کمی مرده. بعد هی ساکنان آن زیاد شدهاند و اینجا گسترش یافته و مثل غدهی سرطانی زمینهای اطراف را بلعیده. اما در مسابقهی بین زندهها و مردهها برای تسخیر زمین زندهها همیشه برندهاند. بلاخره یک جایی این دیوار تمام خواهد شد و دیوار خانهای پدیدار خواهد گشت (آه چه پیشبینی شاعرانهای).
پیادهروی طولانی مدت قوانین خاص خودش را دارد، بسیاری از مفاهیم در پیادهروی دیگرگون میشوند، قوانین و تعاریف صورت دیگری پیدا میکنند، مفهوم وزن طوری دستخوش تغییر میشود که گویی در فضایی با جاذبهی متفاوت گام برمیداری. اینگونه است که پیادهروی دراز مدت به ما درس سبکبار سفر کردن میدهد. هر یک کیلو بار اضافی میتواند امان آدم را ببرد. در دومین روز پیادهروی کولههایمان را باز میکنیم تا هر چیز غیر ضروری را دور بیندازیم. این پاکسازی حتا شامل کتاب نفیسی که نقشهی راهها در آن است نیز میشود. صفحهای که مربوط به راههای تهران تا قم است را جدا میکنیم و کتاب را جا میگذاریم به این امید که کسی پیدایش کند. مهدی در میان اشکهایی که یادآور پولیست که برای دائرةالمعارف پرداخته میگوید به هر حال دو کیلو هم دو کیلوئه. دیوار که تمام میشود به دروازهی جنوبی بهشت زهرا میرسیم، آنجا همهمه و جنب و جوش جاری آدمها از حال و هوای مرگ درمان می آورد، ماشینهای دربستی جلوی در که رانندههایشان به دنبال مسافر فریاد میزنند، گلفروشیها و ماموران انتظامات همگی متعلق به دنیای زندگان هستند. علاوه بر آن مکانیکی و ماشینی شدن امور از تلخی مرگ میکاهد، برای من اتوموبیلهای دربستی جلوی قبرستان بیش از آن که هراسانگیز باشند خندهدار و کمیک هستند. مثلن سوار تاکسی بشوی و به راننده بگویی قطعهی فلان ردیف بهمان لطفن.
طرفهای عصر به کهریزک میرسیم، آن وقتها نام کهریزک هنوز یادآور آسایشگاه بود نه زندان و شیشه نوشابه و مننژیت. یک پارک پیدا میکنیم و از نگهبان که توی اتاقک نگهبانی دارد چایی غلیظ مینوشد میپرسیم که آیا میتوانیم شب را در نمازخانهی پارک سر کنیم؟ میگوید که مسئولیتش با نگهبان شب است و باید صبر کنیم که شیفت عوض شود. نگهبان شب بر خلاف آن یکی آدم خونگرم و باحالیست. کلید نمازخانه را بهمان میدهد و به یک چایی توی اتاقک نگهبانی دعوتمان میکند. میگوید که برای سال تحویل یکی دو ساعتی به خانه میرود تا کنار خانوادهاش باشد و اگر ما دوست داشته باشیم میتوانیم آنجا بمانیم و تلویزیون تماشا کنیم. ما میگوییم که ترجیح میدهیم بدون تلویزیون سر کنیم و اینکه اوه امشب سال تحویله؟ بله امشب سال تحویل است و قرار است ما دو تا خسته و غمگین و حمام نکرده و روی موکتهای نمدار نمازخانهای در یکی از پارکهای کهریزک زمستان ۸۴ را تحویل بهار ۸۵ بدهیم.
ادامه دارد..
سفر معنویمان از میدان بهمن شروع میشود، تا آنجا که میشد سعی کردهایم ریخت و قیافهمان از تیپیک عملهها به سمت توریستها میل کند، من کفش آلاستار(یک اشتباه احمقانه)، جوراب سبز یشمی کلفت که به سبک کوهنوردها روی پاچهی شلوار کشیده شده، شلوار شکاری، ژاکت یشمی که مثلن با جوراب ست شده، عینک تیره و کلاه نقابدار پوشیدهام. یک کولهپشتی روی کولم است که یک پتوی نازک لوله شده را لای بندهای بالای آن جا دادهایم، درست مثل برادر مرموز دختری به نام نل. از شهر که بیرون میرویم از شر نگاه سنگین آدمها خلاص میشویم. چند تا پسربچه که خرما میفروشند دورهمان میکنند. سه جعبه خرما میخریم و به سختی میچپانیم توی کولههایمان. مهدی یک خط تالیا دارد، در آخرین نقطهای که تالیای تهران آنتن میدهد اتراق میکنیم تا مهدی باقیماندهی شارژش را تمام کند، این آخرین حلقهی ارتباطمان با دنیای بیرون است که قطع میشود. توی فاصلهای که مهدی دارد به امور احساسیاش میرسد من زیر آفتاب بیرمق آخرین روزهای زمستان چرت میزنم، یک بار که لای پلکهایم را باز میکنم میبینم دارد نماز میخواند، کمکم باید نگرانش شوم ولی خب طبیعیست که آدم در برهههایی از زندگیاش دست به دامان ماوراء الطبیعه شود(چه پارادوکسی). بعضی چیزها اثرشان را مثل دستمال کاغذی جامانده در جیب لباسی که توی ماشین لباسشویی انداختهای در زندگی آدم میگذارند، دستمال پودر و نابود شده اما هر تکهاش به یک لباس چسبیده و باید برای جدا کردنش کلی بدبختی کشید. هر چقدر هم که بی اعتقاد باشی بالاخره یک جایی دم به تلهای که از بچگی توی خانواده و مدرسه و تلویزیون برایت پهن کردهاند میدهی. موقع خودارضایی احساس عذاب وجدان و ترس از کور شدن همه چیز را کوفتت میکند، یا به محض روبرو شدن با یک موقعیت دشوار، بیماری لاعلاج، گرفتن نمره و برای برد تیم ملی از پر و پاچهی ائمهی اطهار آویزان میشوی. حالا بالای سرم دانشجوی دکترای زبانی را میدیدم که برای باز کردن گرهی که در مسائل عشقیاش افتاده بود دست نیاز به سوی آسمان بلند کرده. چنگ زدن به موهومات محصول نادانی و یا احساس ناتوانیست و چه کسی است که در زندگیاش احساس ناتوانی نکرده باشد؟ خود من آخرین نمازم را در دوران راهنمایی خواندم اما خب، آخرین بار کی احساس ناتوانی کردم؟ همین دیشب که توی اتوبوسی که بخاریاش خراب بود از سرما میلرزیدم. دائم داشتم خدا خدا میکردم که زودتر برسیم، حتا حاضر بودم اگر خدا مرادم را بدهد و گرم شوم روزه هم بگیرم یا شلهزرد هم بزنم یا سر ۴۰ تا کافر را از بدنشان جدا کنم.
مهدی از قبل از روی نقشه همهی مقصدها و مقدار راهی که باید هر روز برویم را محاسبه کرده. تفاوت یک آدم هردمبیل و الله بختکی با یک مغز حسابگر (یا شاید محافظهکار ) همینجاها معلوم میشود، اگر دست من بود احتمالن انگشتم را توی دهانم میکردم و بیرون میآوردم تا جهت باد مشخص شود و بعد میگفتم از این طرف برویم. میزان راهپیمایی روزانه هم که بستگی به کالیبر وقت کونمان داشت. برای ناهار یکی از جعبه خرماها را باز میکنیم. حالا جدا از اینکه امکان حمل غذا برایمان وجود ندارد و مسائل دیگر یک جورهایی جو معنوی ما را گرفته و از این سادهزیستی و پشت کردن به لذتهای گذرای مادی حال میکنیم. تنها مورد تجملاتی سفرمان یک باکس سیگار مارلبروی قرمز اصل است که از طریقی به من رسیده و با خودم آوردهام. برای ناهار روی یک تپه مینشینیم، خرما سق میزنیم و پشتبندش سیگار ماربرو میکشیم تا وضعیت پارادوکسیکالمان کامل شود، دو تا آدم لامذهب در راه یک سفر زیارتی با غذای قدیسین مذهبی و سیگار اشراف بورژوا. در حین خستگی در کردن هر از گاهی باد شکمی هم بیرون میدهیم و هارهار به این شیرینکاریمان میخندیم. این جفت و جور کردن تفریحات سالم در شرایط سخت و بی امکاناتی هنریست که تنها در خون پاک و خلاق آریایی جریان دارد و بس. بیایید همگی دعا کنیم که خداوند هیچگاه نعمت گوزیدن و شاد شدن را از هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا نگیرد آمین.
هر چه میگذرد روح سفر بیشتر ما را در بر میگیرد و کمتر حرف میزنیم. از هدفون و هندزفری و این مسخره بازیها هم خبری نیست. کویر است و جاده و سکوت، و تفکر. من به این فکر میکنم که آخه این چه گهی بود که خوردی، الان نشسته بودی توی خانه، آجیل میخوردی و به سریالهای طنز تلویزیون لبخند ملیح میزدی. مهدی هم از قیافهاش معلوم است که به چیزهای خوشایندتری فکر نمیکند، شاید دارد آرزو میکند که کاش نیت کرده بود مثل آدم با اتوبوس به قم برود و حاجتش را از بیبی معصومه بگیرد. طرفهای عصر به مقعد امام میرسیم و وارد آن میشویم. هیچ چیزی در این دنیا بی حکمت نیست، لابد حکمتی دارد که عدهای از مردم میروند مسافرت، توی هتل هیلتون اقامت میکنند، عصر میروند دیسکو و شب معشوق حوری اندام را که مست و پاتیل است بغل میزنند میبرند روی تخت دو نفرهی هتل که فنرهای محکمی دارد پیاده میکنند، کفشهاش را از پایش در میآورند، دوش میگیرند و آرام میخزند زیر پتویی که حرارت تن محبوب گرمش کرده (سناریوهای هاتتر و مطلوبتری هم وجود دارد که میگذریم). آن وقت یکی هم باید اولین شب مسافرتش را توی مرقد رهبر مسلمین جهان و زیر چادر دو نفره با همسفر گردن کلفت کلهتراشیدهای سر کند که پاهایش از صبح توی پوتین سربازی بوده.
بعد از بازدید از دستشوییهایی که میگویند از جاذبههای توریستی مرقد امام است دست به کار برپا کردن چادر میشویم. چادر ما از این چادر سوسولیهای رنگی که ظرف ۳ دقیقه سر هم میشوند نیست، چادر اصیلیست با میخ و طناب و ستون که توی بادهای آنجا نعمتیست. به جز ما تعداد زیادی *زائر* (!) دیگر هم هستند که ترجیح دادهاند شب عیدشان را در مقعد سپری کنند. دیدن این که در حماقت تنها نیستی التیامیست برای دردهای آدم. شب اول قرعهی خوابیدن توی کیسه خواب به نام من میافتد و این آخرین باریست که میتوانیم درست و حسابی از آن استفاده کنیم، زیپ کیسه خواب موقع کشیدن میشکند و عملن کاراییاش را بعنوان کیسه خواب از دست میدهد و تبدیل به یک زیرانداز بالقوه میشود.
تو بی کانتینیو...
چهار روز مانده به نوروز ۸۵. تلفن خوابگاه دانشگاه تهران را میگیرم. صدای غمگین و کمی هیجانزدهی مهدی بهم میگوید پایهی مسافرت پیاده هستی؟ نمیگوید به کجا و من هم نمیپرسم. تردید نمیکنم. میگویم که میآیم.به راستی که داشتن دوستی مثل من برای هر آدمی یک موهبت است(اوه یس)، کسی که نه و چرا توی کارش نباشد.مهدی میگوید شاید زیاد طول بکشد و اینکه پول و هر چیزی که فکر میکنی به کارت میآید با خودت بردار. چه چیزی به کارم میآید؟ واقعن هیچ چیز. به کار آمدن برای آدمی که آن روزها بودم زیادی خوشبینانه بود. هر چند اهل فال و سر کتاب باز کردن و اینها نیستم ویرم میگیرد که برای نمک ماجرا به سراغ حافظ بروم. ایشان اما شوخی سرش نمیشود. این غزل را میگذارد توی کاسهام که اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد، باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. کم مانده بگوید کاسه کوزهات را جمع کن همین شبانه بزن به راه. هر چه پول نقد دارم برمیدارم. همینطور یک نیم سکه که جایزهی پرسنل نمونه شدن پارسال است و ۳ ماه بعد از دریافتش اخراج شدم.
با اولین اتوبوس فردا راه میفتم و شب توی خوابگاه خلوتی که بیشتر ساکنانش برای تعطیلات رفتهاند به مهدی میپیوندم. توی فواصل کوتاهی که با تلفن حرف نمیزند کلهی همدیگر را با موزر میتراشیم و همزمان با دیدن تصویرمان در آینه به بیعدالتیهای طبیعت میاندیشیم. به اینکه جاستین تیمبر لیک و جود لا وقتی کله میتراشند چه شکلی میشوند و ما به چه هیبتی در میآییم. اصلن موضوع خیلی فراتر از جبر جغرافیاییست، جبر تاریخی، جبر زیستشناسی، جبر ژنتیک، جبر دینی و خیلی جبرهای دیگر را در بر میگیرد. یعنی میشود گفت که جبری در کار نیست بلکه صحبت نقص ژنتیک است، آخر چطور میشود یک عده همه چیزشان جفت و جور باشد؟ موی نرم و خوشحالت(نمیگویم خوشرنگ چون به نظرم موی مشکی خوشرنگترین است)، پشم و پیل در حد معقول و مثل بچهی آدمیزاد نه مثل توله خرس، هر بامبولی هم که سر ریخت و قیافهشان در بیاورند خوشتیپ باقی بمانند.
مهدی از گمرک یک سری وسایل و تجهیزات خریده که شامل دو تا کیسه خواب، یک جفت پوتین سربازهای آمریکایی اصل که رد خراشیدگی یک گلوله هم رویش است، یک کولهپشتی سربازهای انگیلیسی اصل که اسم سرباز بخت برگشتهای که احتمالن توی عراق کشته شده روی درش به چشم میخورد، یک یقلَوی سربازهای ایرانی اصل، الکل جامد، نقشهی راههای استان تهران و... میشود (چطوری یادم بود که آخر این جملهی ۵ خطی باید میشود بگذارم؟). اولین اشتباه را همان شب با شستن یکی از کیسه خوابها مرتکب میشویم. فردا صبح با استشمام بوی سگ خیس که از کیسه خواب خشک نشده برمیخیزد درمییابیم که یک نفرمان باید بیرون کیسهخواب بخوابد. صبح از خوابگاه بیرونمان میکنند. مقصد مشخص شده: قم! مهدی مذهبی نبود، یعنی از این کسخلها نبود که پیاده و پاپتی راه میفتند میروند زیارت. کارش دلایل شخصی داشت، دقیقتر بگویم دلایل احساسی. البته وقتی شنیدم که از بین گزینههای مشهد و کربلا و قم آخری را انتخاب کرده نه تنها خدا را شکر کردم بلکه ۱۰۰۰ تومن هم گذاشتم کنار که بیندازم توی حرم حضرت معصومه به شکرانهی دفع این بلا. یعنی تصور اینکه ۱ ماه توی جادههای منتهی به کربلا یورتمه بروم مو را به تنم سیخ کرد.
حکایت گاو ۹ من شیر ده را لابد شنیدهاید، گاو خوش پک و پستانی که قد ۶ تا گاو شیر میداد و صاحب خوش خیالش موقع دوشیدن هی پیش خودش تصور میکرد که اگر همینطور پیش برود میتواند تمام منطقه را شیر بدهد و سلطان بلامنازع شیر در منطقه بشود ولی به آخرهای دوشیدن که میرسید انگار گاو از فشارهایی که روی پستانش میآمد به تنگ آمده باشد یک لگد اساسی نثار سطل شیر کرده و آن را واژگون مینمود طوری که صاب گاو باید کار و زندگیاش را ول میکرد و مشغول تمیزکاری گندی که به طویله زده شده بود میشد. حالا حکایت مموتی است، ۸ سال آزگار هر چقدر که میتوانستند دوشیدنیش و او هم انصافن خوب شیر داد، نظرها همیشه به ایشان نزدیک بود، برای خودش معجزهی هزارهی سوم بود، آبروی نظام و به پایدارندهی پرچم امام زمان بود.. چه کسی فکرش را میکرد زمانی لگدپرانی کند و کاسه کوزهی صاب گاو را به هم بریزد؟
حکایت دیگر حکایت چوب دوسر طلا(دو سر گه) است. اهمدینجاد الان چوبیست که از هر طرف بگیریش دستت گوهی میشود، نه میشود افسارش را رها کرد که هر چقدر و هر طرف که خواست بتازد نه میشود بزنی مثل بنیصدر کلهپایش کنی. آشی است که خودشان سر فرصت و حوصله پختهاند و حالا با یک وجب روغن روی دستشان مانده.
اما شاید بهترین توصیف برای اهمدینجاد و شرایط موجود تف سربالا باشد. آقایان یک آب دهن حسابی جمع کردند تا بریزند توی صورت ملت اما جهت تف اشتباه بود و همان تف حالا دارد برمیگردد توی صورت خودشان، اینجاست که دست آدم میماند توی پوست گردو و مثل زنبور توی ظرف عسل گیر میکند(همان خر توی گل خودمان). خب این پرسش پیش میآید که چرا نمیگذارند این ولد چموش این چند صباح آخر را هم خوش باشد، تخسیاش را بکند و بعد برود پی کارش؟ پاسخ را شاید بشود در انتخابات پیشرو جستجو کرد. آمدیم و این فرزند ناخلف سرکش با دار و دستهاش ساخت و پاخت کرد و بعنوان برگزار کنندهی انتخابات گزینهی مورد نظر خودش را از توی صندوق بیرون کشید، این کاریست که در دورهی پیشین هم اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار بین علما اختلاف افتاده و گزینهها یکی نیستند. حالا خر بیار و پهن بار کن، دیگر چه کسی میتواند بگوید تقلب شده؟ تقلب که هیچ، تخلف و بداخلاقی انتخاباتی هم دیگر به آقایان نمیچسبد، و گرنه دهن ملت باز میشود که مال ما خار داشت؟ فقط برای شما تقلب میتونه اتفاق بیفته؟ انتخابات ما تولهی سگه؟ اینجاست که باید فکری برای این اوضاع کرد و نتیجه میشود همین بساطی که مشاهده میفرمایید.
از طرفی ما ملت همیشه در صحنه باید حواسمان باشد که بازی نخوریم، از احمدی نجاد قهرمان نسازیم که این دیگر حماقت مضاعف است، دیدم یکی نوشته بود "احمدینژاد حداقل پای آدماش وایساده، با وجود اشتباهات و خطاهاشون و این نشون میده که از خیلیاشون مردتره"!! خب این چه استدلالیست؟ انگار وایسادن پای یک نفر با وجود اشتباهاتش به صرف اینکه طرف جزو دور و بریهای آدم باشد فضیلت محسوب میشود و تازه این فضیلت به صورت "مرد تر بودن" هم شناخته میشود. به زعم من (که معمولن زعم درستی هم هست) اهمدینجاد در پی چیزیست که در اقتصاد به آن میگویند پولشویی. نامبرده دنبال تطهیر خودش و در سطح بالاتر مظلومنمایی و قهرمانسازی از خودش است. یک کاره گذاشته توی آخرین سفر تفریحیاش به نیویورک هی چپ و راست پیشنهاد مذاکره با آمریکا را میدهد تا فردا روز دهانش باز باشد که من میخواستم بکنم، نگذاشتند. غافل از اینکه این نقش برای ممد خاتمی در نظر گرفته شده بود و ایشان باید فکر نمد دیگری برای کلاهش باشد.
پ ن: گویا ابوالفضل پورعرب درنگذشته ولی این موجب نمیشود که من تحلیل سیاسی نکنم، میکنم خوبش را هم میکنم.
وبلاگ بنده در وردپرس که به دیری به آنجا نقل مکان خواهم کرد:
siniorzambi.wordpress.com